هدایت شده از 🌹سه شنبه های مهدوی پایگاه شهید آوینی🌹
✨
بوی پیراهنی ای باد بیاور ،
وَر نه
غم ِ #یوسف
بِکُشَد
عاشق ِ کنعانی را ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
غروب شد
جمعه دیگری هم گذشت
آقا جان ببخشید ما کاری نکردیم
آقا جان امروز هم گذشت
ولی آنچه باید میکردیم،نکردیم
بازهم ندبه انتظاری
🍂🍂🍂🍁🍁🍁🍂
#اللهم عجل لولیک الفرج
یا صاحب الزمان ادرکنی
یاصاحب الزمان اغثنی
🍀🍀 عصر جمعه معطر به وجود مقدس امام زمان علیه السلام🍀🍀
التماس دعا
@seshanbehaymahdavi313
#شعر_مهدوی
🍁⚘عشق مهدوی🌷
رسیده ام به چه جایی … کسی چه می داند
رفیق گریه کجایی ؟ کسی چه می داند
میان مایی و با ما غریبه ای … افسوس
چه غفلتی ! چه بلایی ! کسی چه می داند
تمام روز و شبت را همیشه تنهایی
” اسیر ثانیه هایی ” کسی چه می داند
برای مردم شهری که با تو بد کردند
چگونه گرم دعایی ؟ کسی چه می داند
تو خود برای ظهورت مصمـّمی اما
نمی شود که بیایی کسی چه می داند
کسی اگر چه نداند خدا که می داند
فقط معطل مایی کسی چه می داند
اگر صحابه نباشد فرج که زوری نیست …
تو جمعه جمعه می آیی کسی چه می داند
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
@seshanbehaymahdavi313
#شعر_مهدوی
🌷غصه امام زمان🌷
باز حسرت به دلم ماند و نیامد یارم
او چه کرده است ندانم همه شب بیمارم
نیت روزه نمودم که به مِی لب نزنم
یاد رخساره ی تو شد سبب افطارم
گر بُود صفحه ی روشن به کتاب عمرم
لحظاتی ست که خرج تو شده ای یارم
بس که از وصف تو گفتم همه مشتاق تواَند
لیک پرسند چگونه است رخ دلدارم
کاش تصویر گناهم به دو چشم تو نبود
تو به رویم نزدی من خجل از کردارم
گر نشانی ز تواَم بود همه رفت از دست
کاروان رفته و من گمشده ی دیدارم
از تو دلگیر شوم گر به سرایم آیی
خواب باشم بروی و نکنی بیدارم
آرزویم همه این است که در خیمه ی تو
بنگرم از کرمت بنده ی خدمتکارم
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
@seshanbehaymahdavi313
#یا_صاحب_الزمان❤️
عیدمادیدن رخسارمه توست بیا
عالمی چشم بـه راه سپه توست بیا
ای که یک گوشه نگاهت غم عالم ببرد
این دلم منتظریک"نگه"توست بیا
#دعای_فرج_و
#الهی_عظم_البلاء_رو
@seshanbehaymahdavi313
❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
@seshanbehaymahdavi313💞✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_پانزده
- خوب نیست زیاد اون جا بمونی بیا اینجا!
- اصرار نکنین! خوشم نمیاد نقل مجلس فامیلا باشم! ناراحت نشین اما بین غریبه ها راحتترم!
- آخه این چه سرنوشت سیاهیه که مثل بختک افتاده روي زندگیت!
- گریه نکن عمه!
بینیش را بالا کشید و گفت:
- دست خودم نیست اگه الان زن...
صـدا ي معتـرض آقـای نیـازي کـه از پشـت گوشـی شـنیده شـد عمـه را وادار بـه سـکوت کـرد و او را از ادامه حرفش منصرف کرد. هر چند می دانستم چه می خواهد بگوید!
در مراسـم چهلـم بهـزاد مـن و المیـرا بـه بهشـت زهـرا رفتـیم. در کنـار سـنگ قبـري دورتـر از مـزار بهزاد زیر تابش شدید خورشید منتظر شدیم تا مزارش خالی از جمعیت عزادار بشود.
- سوختم چقدر داغه!
- چقدر غر می زنی المیرا!
- حالا حالاها اینجا علافیم، تازه داره مهموناشون میاد! سهیلا، داییت و پسرش هم اومدن!
بـا شـنیدن نـام علیرضـا دچـار اسـترس شـدم. و تپشـهاي قلـبم شـدت یافـت. سـعی داشـتم آرام باشـم ولی دچار بی قراري عجیبی شدم با تعجب پرسیدم:
- مطمئنی؟
- آره خودشونن، روت رو برگردون می بینی.
پشــت بــه جمعیــت حاضــر در ســر خــاك، نشســته بــودم و زوا یــه دیــدي نســبت بــه آنجــا نداشــتم .
کنجکاو بودم ببینمشان،. اما از ترس دیده شدن ترجیح دادم از جایم تکان نخورم!
- نه ولش کن، می ترسم کسی من رو ببینه!
- از دسـت ایـن کـاراي تـو، ناسـلامتی جنابعـالی نـامزد اون بنـده خـدا بـودي، اون وقـت بایـد یواشـکی بیاي سر مزارش!
- این طوري راحتترم! زن داییمم هست؟
- نه، یه چیزي کشف کردم؟
- چی ؟
المیرا ساکت ماند و من از کنجکاوي دل توي دلم نبود.
- بگو دیگه؟
- پسرداییت هر از گـاهی جمعیـت رو بـا چشـم از نظـرش مـیگذرونـه، مطمئـنم دنبـال تـو مـی گـرده، بیچاره ها معلوم نیست چند وقته درگیري پیدا کردن!
از اینکه با بی فکري ام اسباب نارحتی آنها را فراهم کرده بودم از خودم بیزارشدم.
#ادامه_دارد
@seshanbehaymahdavi313 💞✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_شانزده
-کاش بهشون خبر می دادم، عجب کار بچگانه اي کردم.
- حالا دیگه خیلی دیره! واي سهیلا فکر کنم علیرضا من رو دید!
عصبی گفتم:
- ببینم می تونی امروز آبروي من رو ببري؟!
- به من چه! یهویی سرش رو بالا آورد، غافلگیر شدم.
- به درك بذار ببینه! مثلاً می خواد چه غلطی بکنه؟! پسره ي عوضی!
المیرا با سرزنش نگاهم کرد و سرش را به حالت تأسف تکان داد و گفت:
- واقعاً که!
دقـایقی در سـکوت زیـر تـابش مسـتقیم آفتـاب نشسـته بـودیم. ظـاهراً علیرضـا متوجـه مـا نشـده بـود.
بی حوصله گفتم:
- یه دید بزن ببین چه خبره!
المیرا با احتیاط سرش را کج کرد تا تنه من جلوي دیدش را نگیرد!
- فقط باباش و خواهراش موندن.
- بقیه رفتن؟
- اگه منظورت داییته، آره.
- پاشو سهیلا اونا هم دارن می رن!
- بذار کاملاً دور بشن بعد!
بالاخره مزار بهزاد از جمعیـت خـالی شـد و مثـل تمـام اهـالی قبـور او هـم تنهـا مانـد . بـه سـو ي آرامگـاه ابدیش رفتیم. مشغول شستن سنگ قبرش بودم که صدایی میخکوبم کرد.
- فکر نمی کردم این قدر بی معرفت باشی!
بـاورم نمـی شـد صـداي دایـی اسـد بـود کـه از پشـت سـرم مـیشـنیدم. پـس علیرضـا مـا را دیـده بـود!
المیرا هراسان خبردار ایستاد اما من روي برگشتن و نگاه کردن به او را نداشتم.
- سلام آقاي شهریاري.
- سلام خانم موسوي، خیلی ازت گله دارم!
المیرا دستپاچه شد و گفت:
- خواست سهیلا بود وگرنه من...
- خدا خیر مادرتون بده که ما رو مطلع کرد!
المیـرا بـا گونـه هـاي گـل انداختـه نگـاهی بـه مـن کـرد و بـا اشـاره از مـن خواسـت از سـر جـا یم بلنـد شــوم و بیشــتر از ایــن دایــی را معطــل نکــنم. دلــم مــیخواســت زمــین دهــن بــاز کنــد و مــرا درســته
ببلعد! بلند شدم و رو به رویش ایستادم اما سرم را پایین انداختم.
#ادامه_دارد
@seshanbehaymahdavi313💞✨