eitaa logo
🌹سه شنبه های مهدوی پایگاه شهید آوینی🌹
27 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
509 ویدیو
86 فایل
/هوالخبیر/ 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 🌹 سلامتی و فرج امام زمان(عج) صلوات🌹 امام‌خامنہـ ‌ای ‌: [ در‌شبڪه‌های‌اجتماعـے‌فقط‌به‌فڪر‌خوش‌گذرانی‌نباشید شما‌افسران‌جنگ‌نرم‌هستید💛 آیدی ادمین کانال👇👇👇 @ZHS1359 @Halma169
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷مهدی شناسی ۲۰🌷 ‌🌹رؤيت قلبی والاترین رؤيت🌹 ◀️ﺍﻣﺎﻡ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺳﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﻭﺟﻮﺩﯼ، ﺑﺮ ﻣﺎ ﻧﻈﺮ ﺩﺍﺭﺩ؛ﺩﺭ ﻣﻮﻃﻦ ﺣﺲ،ﺧﯿﺎﻝ ﻭ ﻣﻮﻃﻦ ﻗﻠﺐ. ◀️ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻧﻈﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺟﻠﺐ ﮐﻨﺪ،ﺍﻣﺎﻡ ﺩﺭ ﻣﻮﻃﻦ ﻗﻠﺐ – ﮐﻪ ﺟﺎﻣﻊ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﻮﻃﻦ ﺍﺳﺖ- ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﺟﺬﺑﻪ ،ﻣﺤﺒﺖ،ﻋﺸﻖ ﻭ ﺣﺮﺍﺭﺕ،به او نظر ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ◀️ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﻘﻞ ﭘﺨﺘﻪ ﺷﺪﻩ- ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻗﻠﺐ ﺍﺳﺖ- ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،ﺣﺘﯽ ﺧﯿﺎﻟﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﮑﻠﯽ ﺍﺯ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺒﯿﻨﺪ،ﮐﺎﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ. ◀️ﺍﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﺍﻟﻬﯽ ﺟﺎﻣﻊ ﻭ  ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﻮﺭ ﺟﺎﻣﻊ،ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺭﺅﯾﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ◀️ﺍﺑﻌﺎﺩ ﺭﯾﺰ ﻭ ﺩﺭﺷﺖ ﭼﻨﯿﻦ ﻓﺮﺩﯼ ،ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﮐﺎﻣﻞ ﺗﺤﺖ ﻧﻈﺎﺭﺕ ﺻﺎﺣﺐ ﺍﻻ‌ﻣﺮ ﻣﯽ ﭼﺮﺧﺪ. ◀️ﺑﺮﺍﯼ ﻓﻬﻢ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺣﺎﻟﺖ ﻓﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺮ ﻣﻮﻃﻦ ﻗﻠﺐ ﺍﻭ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،ﺑﺎ ﻓﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺮ ﻣﻮﻃﻦ ﺧﯿﺎﻝ ﺍﻭ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،ﺣﺎﻻ‌ﺕ ﺍﻭﻟﯿﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ "ﻋﻨﺪ ﻣﻠﯿﮏٍ ﻣﻘﺘﺪﺭ"ﺍﻧﺪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ. ◀️ ﺁﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ "ﻋﻨﺪ ﺭﺑّﻬﻢ ﯾﺮﺯﻗﻮﻥ" ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺭﺍ ،ﺑﺎ ﺁﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ "ﺟﻨﺎﺕ تجری ﻣﻦ ﺗﺤﺘﻬﺎ ﺍﻷ‌ﻧﻬﺎﺭ" ﻫﺴﺘﻨﺪ،ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﮐﻨﯿﺪ. ◀️ﺁﻥ ﮐﺲ ﮐﻪ ﻣﻘﺎﻣﺶ ﭼﻨﺎﻥ ﺑﺎﻻ‌ ﺭﻓﺘﻪ ﮐﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺮ ﻗﻠﺒﺶ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﻡ"ﻋﻨﺪ ﻣﻠﯿﮏٍ ﻣﻘﺘﺪﺭ" ﺍﺳﺖ؛ﺍﻣﺎ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺅﯾﺎ ﻭ ﺧﯿﺎﻟﺶ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،ﻧﻬﺎﯾﺘﺎً ﺩﺭ "ﺟﻨّﺎﺕٍ ﺗﺠﺮﯼ ﻣﻦ ﺗﺤﺘﻬﺎ ﺍﻷ‌ﻧﻬﺎﺭ" ﺍﺳﺖ. ◀️ﺍﻟﺒﺘﻪ ﯾﮏ ﻧﻮﻉ ﺭﺅﯾﺖ ﺣﺴﯽ ﯾﺎ ﺗﻮﺟّﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺣﺲ ﻧﯿﺰ ﺩﺍﺭﯾﻢ،ﮐﻪ – ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪ- ﺍﻣﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﯾﺎ ماﻣﻮﺭﺍﻥ ﺧﺎﺻّﺶ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ. ◀️ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ تعداد کمی ﺍﺯ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺧﻮﺩ ﺍﻣﺎﻡ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺭﺩ،ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ. @seshanbehaymahdavi313
💙پروردگارا....به حرمت این شبهای عزیز ✨به خواب عزیزانم آرامش 💙به بیداریشان آسایش ✨به زندگیشان عافیت 💙به عشقشان ثبات ✨به مهرشان وفا 💙به وجودشان صحت عطا فرما آمین یا رب العالمین🙏🏻 ⭐️🌙 @seshanbehaymahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌸تفاوت‌های پدر و مادر ✍شاید تا امروز دقت نکرده‌اید، ولی با کمی دقت می‌بینید: مادر تو را به جهان تقدیم می‌کند و پدر تلاش می‌کند تا جهان را به تو تقدیم کند. مادر به تو زندگی می‌دهد و پدر به تو می‌آموزد چگونه این زندگی را نگه‌داری و احیا کنی. مادر تو را ۹ ماه با خود حمل می‌کند و پدر باقی عمرت بدون اینکه متوجه شوی، تو را حمل می‌کند. مادر به وقت تولدت بر سرت فریاد می‌کشد و تو صدایش را نمی‌شنوی و پدر تا پخته شوی گاهی برای جلوگیری از سقوطت فریاد می‌کشد. مادر گریه می‌کند وقتی بیمار می‌شوی و پدر بیمار می‌شود وقتی گریه می‌کنی. مادر مطمئن می‌شود که گرسنه نیستی و پدر به تو یاد می‌دهد که گرسنه نمانی. مادر تو را روی سینه‌اش نگه می‌دارد و پدر تو را تا پایان عمر به دوش می‌کشد. مادر مسئولیت از دوش تو بر می‌دارد و پدر مسئولیت را در وجود تو می‌گارد. مادر دلسوزانه تو را از سقوط نگه می‌دارد و پدر می‌آموزد بعد از سقوط بلند شوی. مادر می‌آموزد چگونه روی پایت راه بروی و پدر یادت می‌دهد چگونه در راه‌های زندگی حرکت کنی. مادر زیبایی دنیا را منعکس می‌کند و پدر واقعیت‌های آن را به یادت می‌آورد. مهر مادری را هنگام ولادت حس می‌کنی و مهر پدری را وقتی پدر شدی حس خواهی کرد. مادر چشمه محبت است و پدر چاه حکمت. ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ @seshanbehaymahdavi313
✨﷽✨ ✍با پیـرمــردِ مؤمنـی، درمسجد نشسته بـودم. زن جوانی صورت خود گرفته بود و برای درخواست کمک داخل خانه‌ی خـدا شد. پــیرمـردِ مــــؤمـن٬ دســت در جیب ڪرد و اسڪناس ارزشمندی به زن داد. دیگران هم دست او را خالی رد نڪردند و سڪه‌ای دادند. جوانـی از او پـرسیــد: پول شیرین است چگونه از این همه پول گذشتی؟ سڪه ای می دادی ڪافی بود!! پیرمرد تبسمی ڪرد و گفت:پسرم صدقه٬ هفتاد نوع بلا را دفع می‌ڪند. از پـول شیـــرین‌تـــر، جـان و سلامتی من است ڪه اگر این‌جا٬ از پولِ شیرین نگذرم، باید در ساختمانِ پزشڪان بروم و آن‌جا از پولِ شیرین بگذرم و شربت تلخ هم روی آن بنوشم تا خدا سلامتیِ شیرینِ من را برگرداند! بدان ڪه از پول شیرین‌تر، سلامتی٬ آبرو٬ فرزند صالح و آرامش است. به فـرمـایــش حضـرت علـی (ع) چه زیاد است عبرت و چه ڪم است عبرت‌گیرنده. وأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ۛ وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ 📚بقره آیه‌ی۱۹۵ و (از مال خود) در راه خدا انفاق کنید و خود را با (دوری از انفاق) به مهلکه و خطر در نیفکنید و نیکویی کنید ڪه خدا نیکوکاران را دوست می‌دارد. ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ @seshanbehaymahdavi313
✨﷽✨ ✅ماجرای شیخ انصاری و امام زمان ✍یکی از شاگردان مرحوم شیخ مرتضی انصاری می‌گوید: «نیمه شبی در کربلا از خانه بیرون آمدم، در حالی که کوچه‌ها گل آلود و تاریک بودند و من چراغی با خود برداشته بودم. از دور شخصی را دیدم، که چون به او نزدیک شدم دیدم، استادم شیخ انصاری است. با دیدن ایشان به فکر فرو رفتم که در این کوچه‌های گل آلود با چشم ضعیف به کجا می‌روند؟! از بیم آنکه مبادا کسی در کمین ایشان باشد، آهسته به دنبالش حرکت کردم. شیخ رفت تا در کنار خانه ای ایستاد و در کنار درِ آن خانه زیارت جامعه را با یک توجّه خاصّی خواند، سپس داخل آن منزل گردید. من دیگر چیزی نمی دیدم امّا صدای شیخ را می شنیدم که با کسی سخن می‌گفت. ساعتی بعد به حرم مطهّر مشرّف گشتم و شیخ را در آنجا دیدم. 🔺 بعدها که به خدمت ایشان رسیدم و داستان آن شب را جویا شدم پس از اصرار زیاد به من، فرمودند: «گاهی برای رسیدن به خدمت «امام عصر» اجازه پیدا می‌کنم و در کنار آن خانه (که تو آن را پیدا نخواهی کرد.) می‌روم و زیارت جامعه را می‌خوانم، چنانچه اجازه ثانوی برسد خدمت آن حضرت شرفیاب می‌شوم و مطالب لازم را از آن سرور می‌پرسم و یاری می‌خواهم و برمی گردم. 📚 ملاقات علمای بزرگ اسلام با امام زمان، ص ۶ ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ @seshanbehaymahdavi313
✍ امام صادق علیه السلام شیطان گفته همه مردم در قبصه حکومت من هستند جز ۵ کس: کسی که با نیت صحیح در هر کاری بر خدت توکل کند. آنکه شبانه روز به هنگام ثواب و خطا بسیار یاد خدا باشد. کسی که هرچه برای خود می پسندد برای دیگران هم بپسندد. آنکه به هنگام مصیبت صبر کند. کسی که به قسمت الهی راضی باشد و غم روزی نخورد. 📚نصایح، ص۲۲۵ @seshanbehaymahdavi313🌷
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 رمان زیبای _ عشق نویسنده:عذرا خوئینی برای سلامتی امام زمانمون وهم چنین نویسنده رمان نفری 5صلوات بفرسید🤗🌱✨ @seshanbehaymahdavi313💓💫
☑️داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی قسمت:سی وپنجم نگاهی به ساعت مچی دستم انداختم انگار زمان به کندی پیش می رفت یاشایدهم برای من دیرمی گذشت،ازاسترس زیاد رنگ و روم پریده بود اصلانمی تونستم به خودم مسلط باشم. موبایل رو ازکیفم دراوردم وشمارش روگرفتم تابوق خورد قطع شد!! ازدورماشینی رودیدم که واردکوچه شد جلوتر رفتم یک لحظه احساس کردم محسن برام دست تکون داد! اما لیلاپشت فرمون بود نگاهش رنگ نگرانی گرفت،لبخندکمرنگی زدم وبدون هیچ حرفی سوارماشین شدم... سرم روبه شیشه تکیه داده بودم بارون شدیدی می اومد.باانگشتم روی شیشه بخارگرفته قلب کوچیک کشیدم،این مسیربرام آشنابود انگارقبلااومده بودم.بغض داشت خفم می کرد طاقت نیوردم وگفتم:_بلاخره نگفتی چی شده کجاداریم میریم؟!. ماشین روکنارخیابان نگه داشت نیم نگاهی به من انداخت وباصدای که سعی می کرد عادی جلوش بده گفت:_محسن برگشته!!. خشکم زد!دهانم ازحیرت بازموند دلم می خواست یک باردیگه جملش روتکرارکنه ازخوشحالی داشتم بال درمی آوردم یکدفعه بلندزد زیر گریه!! بابهت نگاهش کردم سردرگم شده بودم برای چی گریه می کرد؟!.، چنددقیقه ای گذشت یکم آرومتر شد بینیش روبالا کشیدواشکاش روپاک کرد_من یه عذرخواهی بهت بدهکارم! حتی اگه نبخشی هم حق داری!،تمام این مدت ازمحسن خبرداشتیم می دونستیم که مجروح شده،نمیخوام کارم روتوجیه کنم ولی خودش نخواست به توچیزی بگیم....از بیمارستان که مرخص شد رفتیم خونه داییم.... دیگه چیزی نمی شنیدم دنیا روسرم خراب شد،ازعصبانیت دندونم روبهم فشردم وباناراحتی گفتم:_چطوردلت اومدمخفی کنی! مگه ندیدی جلوی چشمات ذره ذره آب شدم،فکرنمی کردم اینقدر بی احساس باشی !دیگه نمی تونستم نفس بکشم فضای ماشین حالم روبدمی کرد سریع پیاده شدم اشکام باقطره های بارون یکی شده بود جلوی اولین تاکسی روگرفتم باید باهاش حرف میزدم....... ادامه دارد.. @seshanbehaymahdavi313💗💥
☑️رمان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی قسمت:پایانی باصدای راننده که گفت رسیدیم به خودم اومدم کرایه روحساب کردم وپیاده شدم نگاهی به اطراف انداختم یاد اون شب افتادم که بخاطرنذری اومده بودیم چقدر زودگذشت. به کوچه که رسیدم پاهام قفل شد قدرت حرکت نداشتم نمی دونستم چطوری با محسن روبروبشم باچیزهایی که شنیدم ته دلم خالی شده بود یعنی قبولم می کرد؟ شایدنظرش نسبت به من عوض شده بود هنوزدستم رو زنگ نرفته بود که در بازشد ،هول شدم وعقب تر رفتم.فاطمه خانم هم دست کمی ازمن نداشت چندلحظه ای نگام کرد.صدام می لرزید چشمام پرازاشک شد._شمادیگه چرا؟مثل مادرم بودید چرادلتون به حال من نسوخت؟.باشرمندگی سرش روپایین انداخت وگفت:_حلالم کن می خواستم بهت بگم ولی محسن مانعم شد._الان کجاست؟می خوام ببینمش.ازدرفاصله گرفت به اتاقی که پنجرش سمت حیاط بود اشاره کرد.وارد حیاط شدم وسراسیمه ازپله هابالا رفتم ولی باحرفی که زد میخکوب شدم! _پسرم هردو چشمش رو ازدست داده،میگه نمی خواد تو رواسیرخودش کنه، کنارکشید تابه زندگیت برسی!.زانوهام سست شد محسنم نابینا شده بود؟یعنی دیگه نمی تونست جایی روببینه؟!. روی همون پله نشستم قلبم چنان تیرکشید که دستم روقفسه سینم مشت شد.بالکنت گفتم:_من..که..می..می تونم...ببینمش...اونم..یک دل..سیر.دستم روبه نرده تکیه دادم وبه سختی بلندشدم تمام بدنم سنگین شده بود هرقدمی که برمی داشتم انگارساعت ها طول می کشید توهمین چند دقیقه به اندازه چند سال پیر شدم... دستگیره رو چرخوندم درکه بازشد بلاخره دیدمش.به نماز ایستاده بود وقتی یک دستش روبرای قنوت بالا برد تازه فهمیدم دست دیگش حرکت نمی کنه!.به سجده که رسید کنارش نشستم چفیه ای که دور گردنش بود روبه صورتم کشیدم صدای گریم بلندشد.شونه هاش می لرزید چه خلوت خوبی باخدا داشت که البته من بهم زدم.نمی دونم چقدر گذشت ولی دلم آروم گرفته بود.نمازش رو که تموم کرد بالحنی که سعی می کرد سردباشه گفت:_عمرت روپای من تلف نکن برو سراغ زندگیت.مطمئن باش دلخورنمیشم تولیاقت خوشبخت شدن روداری. _زندگیم تویی کجابرم؟به خیال خودت می خوای درحقم فداکاری کنی؟.اجازه نمیدم جای من تصمیم بگیری وقتی انتخابت کردم یعنی هدفت روهم قبول کردم.چون راهی که رفتی برای من هم مهم وبا ارزش بود.هیچی عوض نشده،توهمون محسنی منم همون گلاره یک درصد هم به احساسمون شک نکن._خواهش می کنم برو.اینجا نمون!ازترحم خوشم نمیاد.می تونم ازپس زندگیم بربیام. بغض سختی گلوم و می فشردچندساعتی می گذشت ولی دیگه هیچ کلمه ای بینمون رد وبدل نشده بود .کیفم روبرداشتم وبلندشدم زن داییش بلافاصله گفت:کجاعزیزم؟.دراتاقش باز شد من از اون سرسخت تربودم وازحرفم کوتاه نمی اومدم._دیگه مزاحمتون نمیشم باید برم خونه...می دونستم که پشت سرم ایستاده بود بخاطرهمین با شیطنت گفتم:_به محسن هم بگید هیچ وقت نمی بخشمش!نمی تونه با این کارها نظرم رو عوض کنه فقط دلم رومی شکنه!!فعلاخداحافظ.هنوز چندقدمی بیشتر برنداشته بودم که زنگ صداش دوباره بی قرارم کرد:شب عیده نمی خوای کنارماباشی؟!. باتعجب چرخیدم سمتش._ نباید جای توتصمیم می گرفتم اما همش بخاطر خودت بود.ولی...خانوادت چی؟ مطمئنم که راضی نمیشن. تودلم غوغایی بود ازخوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم می دونستم که طاقت قهر وناراحتیم رونداشت._مامانم که تو تیم ماست حتما بابام رو راضی می کنه...همه با خوشحالی دست زدند فاطمه خانم صورتمون روبوسید وبرای خوشبختیمون دعاکرد.نگاهم به لیلاافتاد ازخوشحالی اشک می ریخت لبخندی زدم وکنارش نشستم ودرآغوش هم جای گرفتیم. بهار راباتو یافتم.در لحظه ناب عاشقی درساعت تحویل عشق هفت سین نگاهت را برلوح قلبم هک کردم تا ماندگار بماند عیدی بهار،با تو به تولد سال می روم که هزارو...اندی سال شود عمر عاشقی پایان. @seshanbehaymahdavi313 💗💥
خدایا🙏 شب ما را لبریز آرامش کن سد مشکلات دوستانم را بشکن و فراوانی را در زندگیشان جاری کن ما را بندگان شاکر قرار ده نه شاکی آمیـــن آسمان دلتون نور بارون✨ چراغ خونتون روشن فرداتون قشنگ‌تر از هر روز شبتون بخیر🌙 @seshanbehaymahdavi313
🍃🌼🍃 ای آرزوی چشم تر عاشقان بیا ای لنگر ثبات زمین و زمان بیا تمام می‌شود این قصه مصائب ما همان دمی که بیایی،امام و صاحب ما 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 @seshanbehaymahdavi313