🍃 #قائمانہ
با چہ رویے بنویسم ڪہ بیا آقاجان😪
شرم دارم، خِجِلَم من زِ شما آقاجان😓
چہ ڪریمانہ بہ یاد همہے ما هستے 🙏
آه از غفلت روز و شب ما آقا جان😭
این جمعه هم گذشت💔
💚 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
••↯♡•°
@seshanbehaymahdavi313 💔🍂
واقعا ما گم شدیم یا
امام زمان غائب شده⁉️
⚡️ امام زمان آمدنی نیست، آوَردَنیست...
#حدیث
از حضرت زهرا( س) روایت شده که پیامبر اکرم فرمودند:
امام همچون کعبه است که (مردم) باید به سویش روند، نه آن که (منتظر باشند تا) او به سوی آنها بیاید.
📚 بحار الانوار، ج ۳۶، ص ۳۵۳
💠💠💠
حاج اسماعیل دولابی میفرماید:
ظاهرا میگوییم آقا می آید ولی در حقیقت ما به خدمت حضرت میرویم. ما به پشت دیوار دنیا رفتیم و گم شدیم، باید از پشت دیوار بیرون بیاییم تا ببینیم که حضرت از همان ابتدا حاضر بودند. #امام_زمان گم و غائب نشده است. ما گم و غائب شده ایم.
📚 مصباح الهُدی ص ۳۱۹
تا ما نخواهیم، او نمی آید...
کافیست از خودمان شروع کنیم...
برای سلامتی آقامون 💚۵💚 صلوات
💖💖💖
🌼 محبوب ما ، مهدی جان
بی تو در جمعیم و تنهاییم ، بی تو خندانیم و گریانیم ،
بی تو آرامیم و سوگواریم ...
بی تو مردگانیم در نقش زندگان ...
بیا و حیاتمان بخش .✨🕊
❣☘ اَللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ
وَآلِ مُحَمـَّدﷺوَ عَجِّـل فَرَجَهُـم ❣☘
@seshanbehaymahdavi313
اول هفته تون عالی🌺10اسفند
20 قدم تا بهار☘🌸
به یمن ۲۰روز مانده به بهار
برای تک تک تون
از خدا میخوام
حالتون عالی 20باشه
کارتون 20 🍀🌻
لحظه هاتون 20
روزگارتون 20
عشق تون 20 و ☘🌹
زندگی تون 20 20 باشه🙏
صبح شنبه تون بخیر☀️
@seshanbehaymahdavi313
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
⭕️ #حدیث_مهدوی
🔹 در کتاب شریف مکیال المکارم آمده است: یکی از زنان با ایمان و پارسا در هنگام تسلط کفار بر کشور اسلامی و غم و ناراحتی شدید مردم، بزرگی را در رویا دید که فرمود:
🔸 اگر مومن پس از نمازهایش- به همان طوری که وقتی خودش مریض می شود یا به گرفتاری دیگری دچار می آید، برای رفع گرفتاری خود، به دعا کردن به جِد رو می آورد- در دعا برای فرج مولایش مواظبت کند آن سان که فراق امام زمان ارواحنا فداه باعث غم و ناراحتی او شده و قلبش را شکسته و احوالش را پریشان کرده باشد.
🔸 چنین دعایی در این حال یکی از این دو امر را موجب می شود: یا امام زمانش سریع تر ظهور میکند یا غم و ناراحتی مومن دعا کننده، با برطرف شدن گرفتاری هایش و نجات از فتنه ها، به خوش حالی مبدّل می شود.
@seshanbehaymahdavi313
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🔅 اهدای چند کتاب مذهبی به مسجد به نیت مهر مهدوی.
📩حبیبی_ #اسلامشهر
👉 @seshanbehaymahdavi313
منتظر ارسال تصاویر از شما دوستان در ایتا هم هستیم🙏
💞بسم رب العشق💞
رمان زیبای #سجده_عشق
نویسنده:عذرا خوئينی
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرسید🤗🌱✨
@seshanbehaymahdavi313 💗💥
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
قسمت هفتم
چندروزی ازاومدنم می گذشت ساراهم بلاخره به یکی ازخواستگاراش جواب مثبت دادقرارشدبعدازچهلم سیدهاشم مراسم نامزدی روبگیرن.عکسش روبرام فرستادپسرخوشتیپی بودوبه قول مامانم پولشون ازپاروبالامی رفت مدام تعریفشون رو می کرد.وسط حرفهاش منومخاطب قرارمیداد که یعنی همچین شانسی بایدنصیبم بشه،
دیگه نمی دونست دلم اسیرکسی شده بود که هیچ کدوم ازاین امکانات رونداشت ولی قلب من براش تندمیزد!.
انس عجیبی به این کتاب پیداکرده بودم بیشترمعنی دعاهارومی خوندم چون تلفظ عربی برام سخت بودکلی غلط داشتم.دوراسم دعای کمیل،توسل،وزیارت عاشوراخط کشیده شده بودکه همین کنجکاویم روبیشترمی کرد.
ازاینترنت این دعاهارودانلودکردم هندزفری رو توگوشم میذاشتم وازروی کتاب معنی هارومی خوندم بخاطرهمین ارتباط بهتری برقرارمی کردم مخصوصادعای کمیل که بایدپنجشنبه هاخونده میشد.
اخرهفته متفاوتی روتجربه کردم همیشه به خوشگذرانی می گذشت اماحالاقدرش روبیشترمی دونستم.درروقفل کردم وبه دورازچشم بقیه می خوندم واشک می ریختم.
برای خودم هم عجیب بوداین یک هفته بدون گوش دادن به اهنگ سپری شد.انگارهمه دنیام این کتاب بود.
سیدنهال عشق روتودلم کاشته بودوبدون اینکه خودش خبرداشته باشه جوانه میزدوبزرگترمی شد.
این تغییرات کم کم تودرونم شکل می گرفت
وکسی متوجه تحولم نمی شد
البته ظاهرم هنوزمثل سابق بود همون تیپ وارایش روداشتم ولی موهام روکمتربیرون می ریختم ودیگه دورشونه هام پخش نمی کردم چون چهره سیدمقابلم نقش می بست حتی توخیال هم ازش حساب می بردم.ازوقتی که نمازخوندن روشروع کرده بودم ارامشم بیشترشده بودتواینترنت می چرخیدم وکلی مطلب درموردنماز سرچ می کردم خیلی زودیادگرفتم واطلاعاتم بیشترشد
ولی صبح هاخواب می موندم بیدارشدن برام سخت بود!
چهلم اقاهاشم نزدیک بودوقتی فهمیدم بابام هم می خوادتومراسم باشه خیلی خوشحال شدم اماتاگفتم منم دوست دارم برم. مامانم مخالفت کرد_چندوقت دیگه نامزدی دخترعموته بایدبه فکرلباس باشی.نه ختم!.همون موقع هم نبایدمی اومدی اشتباه ازمن بود.
بایدراضیش می کردم تااین دل بی قرارم اروم میشد.
بین وسایل کلیدی که می خواستم روپیداکردم توانباری پرازخرت وپرت های اضافه بود،درکمدروبازکردم بیشترپارچه هاقدیمی وقیمتی بود امابلاخره چیزی که می خواستم روپیداکردم محترم خانم همسایه محله قبلی ازکربلااورده بود دستی روی پارچه مشکی کشیدم اون موقع مامانم برای اینکه محترم خانم ناراحت نشه قبول کردولی بی استفاده موند فکرنمی کردم یک روزی به سرم بزنه وبیام سراغ پارچه.سریع گذاشتم توکیفم تاسرفرصت پیش خیاط ببرم تصمیم نداشتم برای همیشه چادربپوشم یعنی امادگیش رونداشتم امادلم می خواست این بارچادرروامتحان کنم هنوزنرفته کلی استرس داشتم.
به جاده خیره شدم وبه اتفاقاتی که گذشت فکرمی کردم واینکه چطورزندگیم زیروروشد.اولش می گفتم این احساس وهیجان خیلی زودفروکش می کنه اماروزبه روزبیشترشد،
به سمت بابام برگشتم که درارامش رانندگی می کرد_میشه قبل ازمسجدبریم حرم شایدبرگشتنی وقت نشه.
ادامه دارد...
💗💥
@seshanbehaymahdavi313