🔴در آخرالزمان،فتنه را ناخوش نداشته باشيد؛ زيرا آن فتنه ها منافقان را نابود مى سازد.
💠 لا تَكرَهُوا الفِتنَةَ في آخِرِ الزمانِ؛ فإنّها تُبِيرُ المُنافِقينَ.💠
📙 كنز العمّال
#آخرالزمان
#فتنه_های_آخرالزمان
#امام_زمان
@seshanbehaymahdavi313
🍃اعمال شب و روز اول ماه شعبان🍃
✨شب اول:
📝نمازهاى بسیار در اقبال ذکر شده،
از جمله دوازده رکعت به حمد و یازده مرتبه توحید....
✨روز اوّل:
📝روزه اش فضیلت بسیار دارد،
و از حضرت صادق (ع) روایت است،
که هر که روزه بگیرد،
روز اوّل شعبان را واجب شود براى او بهشت البته....
و سید بن طاوس ثواب بسیارى نقل کرده از حضرت رسول صَلَّى اللَّهِ عَلِیهِ وَ اله:
براى کسى که سه روز اوّل این ماه را روزه دارد،
و در شبهاى آنها دو رکعت نماز کند در هر رکعت حمد یک مرتبه و توحید یازده مرتبه....
📚مفاتیح الجنان، اعمال ماه شعبان
@seshanbehaymahdavi313
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃
🔴راه خلاصی از گرفتاریهای آخرالزمان
🔶روایت داریم که در آخرالزّمان همه هلاک می شوند به جز کسی که برای فرج دعا می کند.
🔶 البته دعایی که در همه اعمال ما اثر بگذارد.
🔶قطعاً اگر کسانی در دعا جدّی و راستگو باشند، مبصراتی (دیدنیهایی) خواهند داشت.
🔶 باید دعا را با شرایط آن خواند و «توبه از گناهان» از جمله شرایط دعا است.
🔶 راه خلاصی از گرفتاری ها، منحصر است به دعا کردن در خلوات برای فرج ولیّ عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف)؛ نه دعای همیشگی و لقلقه زبان...، بلکه دعای با خلوص و صدق نیّت و همراه با توبه.
📚در محضر بهجت، ج ۲، ص ۲۵۰
#دعای_فرج
#اضطرار_فرج
#اخرالزمان
#امام_زمان
@seshanbehaymahdavi313
🌸 حلـــــول مــــــاه مبارک شعبـــــان و اعیــــاد شعبـانیـــه بـــــر عـاشقـــان اهلبیــت علیهــمالسلام مبـــارک بــــاد.
❤️ ۳ شعبان؛ ولادت امام حسیـــــن(ع)
❤️ ۴ شعبان؛ ولادت حضرت عباس(ع)
❤️ ۵ شعبان؛ ولادت امام سجــــــاد(ع)
❤️ ۱۱شعبان؛ ولادتحضرت علیاکبر(ع)
❤️ ۱۵شعبان؛ ولادت امــام زمـــان(عج)
@seshanbehaymahdavi313
شعبان که میرسد
همه عالم معطراست
مست جمال نرگـ❤️ـس و
سرو و صنوبراست
ماه حسیـ❤️ـن
ماه اباالفضل و عابدین
ماه نگار غایبِ
زهـ❤️ـرای اطهر است
حلول ماه شعبانمبارکباد💐
#شعر_مهدوی
#امام_زمان
@seshanbehaymahdavi313
❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
@seshanbehaymahdavi313💞✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پانزدهم
در حالی که سعی می کردم خونسردي ام را حفظ کنم رو کردم به هانیه و گفتم:
- منظورتون چی بود؟
- هیچی فقط احساس می کنم من و شما از زمین تا آسمون با هم فرق داریم.
با حرص گفتم:
- خودت تنهایی به این نتیجه رسیدي؟!
دستپاچه گفت:
- آخه ظاهر من و شما...
حق به جانب گفتم:
- ظاهر مـن چـی؟ شـما مقنعـه سـرت کـردی موهـات دیده نمـیشـه مـنم روسـر ي سـرم کـردم حتـی یه تار موم هم دیده نمی شه، تو با چادر بدنت رو پوشاندي من با کت و دامن!
از جام بلند شدم و گفتم:
- با اجازه
حامد با ناراحتی گفت:
- سهیلا خانم، هانیه منظوري نداشت ببخشینش!
در حالی که سعی داشتم ناراحتیم را بروز ندهم. گفتم:
- مـن از دسـت کسـی دلخـور نیسـتم ببخشـید اگـه کمـی صـدام بـالا رفـت . متأسـفانه مـا عـادت کـرد یم از روي ظاهر آدما قضاوت کنیم.
- به هر حال ظاهر آدمها یه بخشی از شخصیت آدمها را نشون می ده، شما موافق نیستین؟!
باز علیرضا بود کـه اظهـار فضـل مـی کـرد . نمـی دانسـتم چطـوري حـالیش کـنم کـه دسـت از موعظـه ي من برداره. با عصبانیت به طرفش برگشتم.
در یک آن، کار احمقانـه بـه ذهـنم خطـور کـرد . بـا خونسـرد ي روسـر ي را از سـرم بـاز کـردم و بـا یـک دستم گیره را از موهایم جدا کردم و موهایم پریشان به روي شانه هایم افتاد.
- من اینطوري بزرگ شدم و نمی تونم جور دیگه اي باشم.
با دست اشاره ي به خودم کردم و ادامه دادم:
- ظاهر و باطنم همین جوریه اگه نمی تونین تحمل کنید از خونه تون می رم بیرون!
هر سه در سکوت مرگبار با دهانی باز از فرط تعجب، خیره نگاهم می کردند.
بـا گفــتن ببخشــید. بـه اتــاقم پنــاه بــردم، خـودم را روي تخــت پــرت کـردم و بخشــی از متکــا را تــوي دهانم کـردم . از کشـف حجـاب ناگهـانیم بـه شـدت خجـل و پشـیمان بـودم . بـه جـاي ایـن کـار احمقانـه باید جوابشان را می دادم.
المیرا هم دختر مؤمنی بود اما او کجاوو این دختره ي گستاخ و بی ادب کجا!
دیگـر بیـرون نیامـدم؟ روي رفـتن بـه داخـل آن جمـع را نداشـتم . نمـی دانـم چـرا تـا ایـن حـد ناراحـت بـودم مـن کـه قـبلاً خیلی راحـت مقابـل فامیل بـی روسـري و بـا لبـاس هـاي آسـتین کوتـاه حاضـر مـی شدم. اما این بار از خجالت تا حد مرگ پیش رفتم!
صــبح زود از خانــه زدم بیــرون تــا بــه دانشــگاه بــروم . ،بــا دیــدن ماشــین، فهمیــدم علیرضــا از کشــیک برگشته است.
بـاز آن حـس سـرکش شـباهت ماشـین قبلـیم بـا ماشـینش بـر مـن غلبـه کـرد بـا کینـه و حـرص لگـد محکمــی بــه تــایر ماشــینش زدم، امــا بــا بلنــد شــدن ســر و صــدا ي دزدگیــرش از تــرس اینکــه اهــالی
خانه بیدارشوند، هـول شـدم و بـا سـرعت بـه سـمت در رفـتم هنـوز در را بـاز نکـرده بـودم کـه، محکـم وبــه ســینه علیرضــا کــه نــان بــه دســت در آســتانه ورود بــه خانــه بــود برخــورد کــردم . حاضــرم قســم
بخـورم کـه از مـن بیشـتر سـرخ شـد، شـده بـود عـین لبـو! مطمئـنم اولـین بـار بـود یـه جـنس مخـالف نامحرم تو بغلـش جـا خـوش کـرده بـود . از قیافـه اش خنـده ام گرفتـه بـود امـا خـودم را کنتـرل کـردم که به آقا بر نخورد. فقط با گفتن یه عذرخواهی کوچک بسنده کردم.
****
المیرا محلم نمی داد. منتظر من بود اما بی حوصله تر از آن بودم که منت کشی کنم.
درآخر طاقت نیاورد و کنار صندلی ام نشست و با دلخوري گفت:
- مثل اینکه تو باید منت کشی کنی ها؟
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- منت کشی براي چی؟
- روت رو برم!
- حق با توئه، شرمنده.
المیرا مشکوك نگاهم کرد و گفت:
- اتفاقی افتاده؟ پکري!
- می خوام از خونه دایی برم.
المیرا متعجب گفت:
- چرا؟ چی شده؟
- راحت نیستم، افکار و اخلاقم به اونا نمیخوره.
- وا، تو که دیروز مخ من رو خوردي از بس ازشون تعریف کردي؟
- حالا قضیه فرق کرده.
- سهیلا بازي جدید که نیست؟
- نه به خدا راست می گم.
- یه روزِ عوض شدن؟ کاري کردن یا چیزي گفتن که بهت برخورده؟
***
ادامه دارد...
@seshanbehaymahdavi313💞✨