امام زمان عليه السلام :
اگر شيعيان ما وفادار بودند،
هرگز ملاقات ما با آنها(ظهور ما) به تأخير
نمى افتاد،
و ديدار با ما براى آنها به دست میآمد
هیچ چيزى به جز كارهاى ناشايست شیعیان،
ما را از ايشان دور نمیسازد
📚بحارالانوار ج۵۳ص۱۷۷
مولای من آنکه از شرم گنه باید کند غیبت منم
تو چرا جور گنهکاران عالم میکشی ؟!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج❤️
@seshanbehaymahdavi313
هدایت شده از 🌹سه شنبه های مهدوی پایگاه شهید آوینی🌹
❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
@seshanbehaymahdavi313💞✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_نوزدهم
اون شب مامـان از سـر درد تـا صـبح نخوابید و مـدام بـه دایـی بـد و بیـراه مـی گفـت . از اینکـه حسـابی آبرومون پیش فامیل و دوسـتاش رفتـه بـود همـه دمـغ و عصـبانی بـودیم. هـر چنـد مـن نـادر رو مقصـر
مـی دونسـتم امـا مامـان حرفـاي داداشـش رو عامـل بـی آبرویـی مـون مـی دونسـت! مامـان مـی گفـت؛ جلــوي دوســتاش و فــامیلاي شــوهرش بــا وجــود ســر و شــکل مــذهبی و بــا حجــاب بســتگانش
سرافکنده شده!
- دختره چی شد؟
- بنده هاي خدا بی سر و صدا رفتند.
- پــس قصــه ایــن جــدایی ایــن بــود! مــن مــی رم دو تــا دلســتر بگیــرم دهنمــون خشــک شــد از بــس
حرف زدیم.
المیرا رفت و من بار دیگر در کوچه هاي خاطرات گذشته ام پیاده روي کردم.
زندگی بـر وفـق مـرادم بـود . ثـروت و رفـاه کامـل ! مـن مفهـوم نیـاز را نمـی دانسـتم . هـر چـه اراده مـیکـردم بـی بـرو و برگـرد فـراهم مـی شـد. امـا از آنجـا کـه خداونـد تقـدیرم را طـور دیگـري رقـم زد تمام آن خوشیها، در کمتـر از چهـار سـال از بـین رفـت . و مـن تنهـا ثـروتم بلکـه خانـه و سـر پنـاهم را نیز از دســت دادم. دو هفتــه قبــل از نتــا یج کنکــور مــادرم جلــو ي آرایشــگاه تصــادف کــرد و فــوت کــرد !
مـادرم چنـان زنـدگی مـی کـرد و بـه خـودش مـی رسـید کـه فکـر مـی کـرد عمـر نـوح دارد و بـه ایـن زودي هـا قصــد مــردن نــدارد . امــا اجــل مهلــتش نـداد و در ســن چهــل و شــش ســالگی دختــر هجــده ساله و پسر بیست و شش ساله اش را تنها گذاشت و رفت.
در مراســم تــدفینش هــیچ یــک از بســتگانش جــز دایــی اســد و زن دایــی نیامــده بودنــد. ورودم در دانشــگاه بــا مــرگ مــادرم آغــاز شــد . ســال دوم دانشــگاه کــه بــا بهــزاد پســر دوســت پــدرم و البتــه دوسـت مشـترك رهـام و نـادر نـامزد شـدم، خوشـتیپ و خوشـگل و خـوش مشـرب بـود، یـه جنـتلمن واقعـی، هـر کسـی مـی دیـدش بـه مـن تبریـک مـیگفـت خیلـی زود جـاي خـودش را در دل همـه بـاز کرده بـود . روابـط اجتمـاعی اش عـالی بـود . شـب نـامزدي یکـی از خـاطر انگیزتـرین شـب هـا ي عمـرم بــود. لباســم پوســت پیــازي و دنبالــه اش روي زمــین کشــیده مــی شــد، آرایشــم ملــیح و صــورتی کــم حـال بـود . دسـتم را دور بـازوي بهـزاد حلقـه کـرده بـودم . نـادر از خوشـحالی رو پـاش بنـد نبـود . چـون
بهزاد بهترین دوستش بود. رهام با لحن خاصی گفت:
- خوب دخترعموي خوشگلم رو تور زدي ها!
بهزاد عاشقانه نگاهم کرد و گفت:
- این سیندرلا از اولش هم مال خودم بود!
تورج دمغ بـود، فتانـه حـرص مـی خـورد، عمـه فـروغ و تهمینـه بـه زور مـی خندیدنـد، مامـان منیـر هـی چـرت مـی زد، عمـه فـرنگیس قیافـه گرفتـه بـود، زریـن زن عمـو و پـرمیس دختـرش هـم، هـی دور و بــر خــانم بهمنــی همســایه کناریمــان مــی پلکیدنــد. البتــه بــه خــاطر اردشــیر پســرش کــه تــو امر یکــا دندانپزشک بود!
قــرار بــود یکســال نــامزد باشــیم، صــیغه محرمیــت بینمــان جــاري شــده بــود هــر چنــد بهــزاد و نــادر موافــق صــیغه محرمیــت نبودنــد و یــک رســم بــی خــود مــی دونســتند امــا مــن چــون نــامحرم بــودیم احســاس بــدي داشــتم و راحــت نبــودم، خلاصــه قــرار شــد بعــد از ا یــن یــک ســال جشــن عروســی بگیــریم و زنــدگی مشــترکمان را آغـاز کنــیم امــا هنــوز شـش مــاه از نــامز یمون نگذشــته بــود کــه یــه اتفاق هولناك تمام زندگیم را زیر و رو کرد.
پـدرم ورشکسـت شـد . پـدر بخـش اعظـم سـرما یه اش را صـرف وارد کـردن بـرنج خـارجی کـرد . تمـام نقـدینگیش و هـر چـه ملـک و امـوال داشـت فروخـت تـا بیشـترین سـهم واردات بـرنج را بـه خـودش اختصـاص بدهـد، هـر چقـدر نـادر نصـیحتش کـرد و گفـت؛ ریسـک نکنـد و تمـام ثـروتش را وارد ایـن معاملــه نکنــد راضــی نشــد و مــیگفــت: «چنــدین برابــرش را بدســت میــارم»، از آدمــی بــا تجربــه ي
پـدرم بعیـد بـود همچـین ریسـکی انجـام دهـد. امـا کـرد و بـا سـختی و لجاجـت بـه حـرف هـیچ کـس گوش نداد. فقط خونـه و ویـلاي شـمال را نگـه داشـت و البتـه بـه پیشـنهاد نـادر بـه نـام نـادر زد تـا اگـر
اتفــاقی افتــاد، طلبکــارا نتوننــد ادعــایی بکننــد و پــدرم کــاملاً دســت خــالی نشــود و پشــتوانه اي داشــته باشـد ! امـا ازآن جـایی کـه یکـی آن بالاسـت و تمـام کارهـا مطـابق مـیلش انجـام مـی شـود و هـر چقـدر هم انسـانها دقیق و حسـاب شـده عمـل کننـد، تـا نخواهـد کـاري درسـت نمـیشـود، سـازمان بهداشـت ایـران بـرنج هـاي خـارجی را سـمی وغیـر بهداشـتی اعـلام کـرد و ورودش ممنـوع شـد.همـه برنجهـا روي دســت پــدرم مانــد و تمــام پــولش رفــت بــراي طلــبکارها تمــام امیــدپــدرم بــه خانــه ۱۲۰۰م کامرانیه
@seshanbehaymahdavi31
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_بیستم
پـدرم روي میــز کــارش مشــغول
حسـاب و کتـاب بـود و ایـن جـور کـه مـیگفـت بـا فـروش خانـه مـی توانـد بقیـه بـدهکاري هـایش را صـاف کنـد و بـا فـروش ویـلا و گـرفتن قـرض از عمـو فـرخ و فـرزین، تـا حـدي دوبـاره سـر و سـامان گیرد. میان صحبتهایمان زنگ آیفون به صدا در آمد.
- سهیلا ببین کیه.
- بله؟... بفرمایین داخل... الان بهشون میگم.
روبه پدرم که منتظر به من نگاه می کرد گفتم:
- از بنگاه معاملات ملکی شریف اومدن.
پدر ابروهاش رو بالا داد و با تعجب گفت:
- من که هنوز براي فروش خونه به اونها چیزي نگفتم!
- حتماً نادر بهشون گفته.
- شاید! من می رم بیرون ببینم چی می گن!
آمـدن پـدرم تقریبـاً یـک سـاعت طـول کشـید خیلـی نگـران بـودم در وجـودم غوغـایی غریـب، خبـر از اتفـاقی بـد مـی داد. بـالاخره انتظـار تمـام شـد و پـدرم بـا رنگـی پریـده و حـالی نـزار کـه بیشـتر شـبیه
مرده ها بود وارد خانه شد.
نگاهی درمانده به من که وحشتزده نگاهش می کردم کرد و زارید:
- سهیلا بدبخت شدیم.
دســتش رو روي قلــبش گذاشــت و افتــاد. از تــرس جیغــی کشــیدم و بــا ســرعت بـه طــرفش رفــتم بــا گریــه صــدایش مــیکــردم. تمرکــزم را از دســت داده بــودم و توانــایی انجــام هــیچ کــاري را نداشــتم. اول بــه بهــزاد زنــگ زدم امــا گوشــیش مثــل یــک هفتــه پــیش خــاموش بــود. یــک هفتــه ازش خبــر نداشتم. اما فعـلاً جـاش نبـود بـه کـاراي بهـزاد و بـی محلـی هـاش فکـر کـنم . از بهـزاد کـه ناامید شـدم به عمو زنگ زدم و پدر را به بیمارستان بردیم. تــوي بیمارســتان دکتــر نیــازي شــوهرعمه ام خیلــی سرزنشــم کــرد کــه چــرا آنقــدر پــدرم را د یــر بــه بیمارسـتان آوردم. معمـولاً تـو ایـن مواقـع کـاملاً هـول مـی کـردم و قـدرت تصـمیم گیـریم را از دسـت می دادم و مثل همیشه منتظر کمک دیگران می ماندم. یـک مـاهی کـه پـدر بسـتري بـود همـه از سـقوط کامـل مـالی بابـا و فـرار نـادر مطلـع شـدن و کـم کـم
دورمــون خــالی شــد. شــانس آوردیــم آقــاي نیــازي حتــی یــک ریــال هــم بابــت خــرج و مخــارج بیمارسـتان نگرفـت. حـال عمـومی پـدر رو بـه بهبـود بـود کـه بـا فهمیـدن بهـم خـوردن نـامزدي مـن و
بهزاد و پناهنـدگی سیاسـی نـادر بـه آمریکـا بـراي گـرفتن اقامـت دائم ، دومـین شـوك بهـش وارد شـد و با سکته دوم تموم کرد!
هنوزم نمـی دانـم خبـر بهـم خـوردن نـامزد ي را چـه کسـی بهـش داد . شـایدم خـودش فهمیـد. بـالاخره بچه که نبود چند بـار مـی توانسـتم دربـاره نیامـدن بهـزاد بهـش دروغ بگـم؟ ! تـوي ایـن یـک مـاه حتـی یــک بــار هــم نــه بهــزاد و نــه خونــواده اش بــه دیــدنش نیامــده بودنــد، ناســلامتی قــرار بــود دامــادش شود! بدبختی این جـا بـود کـه خـودم هـم خبـر ي از بهـزاد و علـت نیامـدنش نداشـتم . بهـزاد ي کـه اگـه یـه روز مـن رو نمـی دیـد روزش شـب نمـی شـد، بـه زمـین و زمـان مـی زد تـا مـن رو ببینـه، حـالا چـی
شـده بــود کــه تقریبــاً چهـل روز مــن رو ندیـده بــود و حتــی زنــگ هــم نــزده بــود؟ هــر چنـد جــواب سـؤالم را خیلـی زود گـرفتم!
*
#ادامه_دارد
@seshanbehaymahdavi313
💞✨
↺پست های امروز تقدیم بھ↶
#امامحسین(ع)
شبتون فاطمے➿.•
عشقتون حیـــ♥️ـــدرۍ
مھرتون حسنے🌱•°
ارزوتون هم حرم ارباب ان شاءالله💫°`
یا زینب مدد...
نمازشب و وضو یادتون نره🦋••
.
التماس دعاۍفرج و شھادت☔️.•
@seshanbehaymahdavi313
بهار گوشه ی قلبِ تمام آدم هاست
همان نفس که پُر است از هوایِ
عطرِ کسی...
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان
«اللهمَّ عَجّل لِولیکَ الفَرَج...»
سوم شعبان رقم زد ...
روزِ بی مانند را
بر لبِ صاحبـ❤️ـ زمان ...
زیباترین لبخند را
بارش ِ باران ...
خبر آورده این پیوند را
لحظۂ شیرینِ ...
میلادِ پـ❤️ـدر، فرزند را
سلام یابن الحسیـ❤️ـن (ع) ....
خجسته میلاد پدر مبارک💐
#سلام
#شعر_مهدوی
#امام_زمان
@seshanbehaymahdavi313
غیر از خدا نبود و
حسیـ❤️ـن آفریده شد
ارض و سما نبود و
حسیـ❤️ـن آفریده شد
جز کربلا نبود و
حسیـ❤️ـن آفریده شد
قالو بلی نبود و
حسیـ❤️ـن آفریده شد
قالو بلای ما
به الست از حسیـ❤️ـن بود
اصلا هرآنچه بوده و
هست از حسیـ❤️ـن بود
خجسته میلاد مسعودت مبارک ارباب مهربانم💐
@seshanbehaymahdavi313
#السلام_علیک_یا_اباصالح_المهدی_ادرکنی
ماجرای حضور امام زمان (عج) در میان چند جوان
#داستان_واقعی
سه جوان که به امام زمان (عج) متوسل شده بودند، در نهایت، موفق به دیدار امام میگردند.
حدود صد سال پیش، هشت نفر جوان اهل شوشتر با هم رفیق میگردند، و تصمیمی میگیرند که مسیر توسل به حضرت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را با هم طی کنند و به قصد توجه به حضرت، هر هفته یک جلسه در خارج از شهر روی یک تپه برگزار میکردهاند و دعائی میخواندند.
هر هفته یکی از آنها موظف به پذیرایی از جمع بوده است و غذای مختصری مثل نان و پنیر تهیه میکردند که هم هزینهای نداشته و هم قصد و هدفشان خالصانه برای توسل به حضرت باشد؛ به تعداد نفرات هفتهها میگذرد و حال و هوایی عجیب و امام زمانی بر جلساتشان حکم فرما بوده است.
هفته بعد در حال برگزاری جلسه و توسل و راز و نیاز به مولایشان هستند که میبینند یک آقا سیدی در جمعشان حضور پیدا کرد و خیلی با عظمت و دوست داشتنی است، و زیبایی صورت و سیرت از آن بزرگ مرد پیداست. خلاصه جلسه مثل هر هفته البته با حالی بهتر و شور و شعفی وصف ناپذیر برگزار میگردد، حتی قسمتی از دعا را هم به ایشان میدهند و آقا هم قرائت میکنند تا اینکه دعا تمام به پایان میرسد و قصد صرف نهار را دارند که آقا میفرماید: «این هفته را اجازه دهید من پذیرایی کنم، آنها هم قبول میکنند و آقا از زیر عبایشان وسایل پذیرائی را بیرون میآورند و از جمع پذیرائی میکند».
در آخر که میخواهند از هم جدا شوند، از او میپرسند، خیلی از شما استفاده کردیم و بهرهمند شدیم، فقط نفرمودید که اسم شما چیست؟ و کجا میتوانیم خدمت شما برسیم؟ جواب میدهد: «من همان کسی هستم که هر هفته شما به عشق او دور هم جمع میشوید. تازه همگی متوجه حضور حضرت میشوند در حالی که آقا از نظرها پنهان شده است».
آن تپه هم اکنون به نام مقام حضرت امام زمان (عج) در کنار شهر شوشتر، که تبدیل به قبور شهداء شده است و معروف به گلستان شهداء میباشد، مورد توجه شیفتگان و ارادتمندان مولا صاحب العصر (عج) است و مردم در همان مکان از عنایات آن موجود نازنین بهره میبرند و حاجاتشان را میگیرند».
@seshanbehaymahdavi313