eitaa logo
🌹سه شنبه های مهدوی پایگاه شهید آوینی🌹
27 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
509 ویدیو
86 فایل
/هوالخبیر/ 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 🌹 سلامتی و فرج امام زمان(عج) صلوات🌹 امام‌خامنہـ ‌ای ‌: [ در‌شبڪه‌های‌اجتماعـے‌فقط‌به‌فڪر‌خوش‌گذرانی‌نباشید شما‌افسران‌جنگ‌نرم‌هستید💛 آیدی ادمین کانال👇👇👇 @ZHS1359 @Halma169
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم : بهشتت؟ گفت: لبخند مهدی(عج)....🦋 گفتم : جهنمت؟ گفت : دوری از مهدی(عج)...😣 گفتم : دنیات؟ گفت : موکب ولادت مهدی(عج)...😍 گفتم : مرگت؟ گفت : شهادت در راه مهدی(عج)و خدایِ مهدی(عج)...🕊🍃 گفتم : حرف آخرت؟ گفت : السَلامُ عَلَیکَ یا ابا صالِحَ المَهدی ( ارواحُنافِداه )💙 🌸⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج 🔹 حداکثری.🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سه شنبه های مهدوی 💚👆
❤️به نام‌خدا❤️ نام رمان: دو روی سکه نام‌نویسنده:نامعلوم برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨ @seshanbehaymahdavi313💞✨
برگشت و پرسشگرانه نگاهم کرد. - چطور با خانواده غفاري باهم اومدین؟ - ســر کوچــه دیدمشــون و سوارشـون کــردم. در ضــمن مــن اصــلاً خــانم غفــاري رو تــوي اردو ندیــدم حالا برم؟ لبخند زدم و با خجالت اشاره اي به لباسهایم کردم و گفتم: - لباسم خوبه؟ لبخندي با رضایت زد و گفت: - آره خوبه این قدر به هر بهانه اي من رو نگه ندارید! معترض گفتم: - من... انگشتش را به علامت سکوت روي لبش گذاشت و رفت. بـا خوشـحالی وصـف ناشــدنی کمـی بعـد از پســردایی بـه پـایین آمـدم و البتــه آمـدن تقریبـاً همزمـان مـن و علیرضــا از دیــد مونـا پنهــان نمانــد و بـا حالــت خاصــی نگـاهم مــی کــرد. رفتـارم صــد و هشــتاد درجـه بـا صـبح فـرق کـرده بـود . دیگـر مونـا را رقیب نمـی دانسـتم چـرا کـه پسـردایی مـن بـالاخره از مکنونـات قلبـیش در پـیش مـن پـرده برداشـته بـود. بنـابراین آنقـدر بـا مونـا گـرم گـرفتم تـا جبـران رفتـار سـرد صـبح را بـدهم ! بعـد از اتمـام کارهـا بـه اتفـاق عاتکـه و عاطفـه بـه جمـع پیوسـتیم. از همـان سر شب نگاه هاي گاه و بی گاه حامد کلافه ام می کرد. - ببخشید حالا که همه جمع شدن می خوام مسئله اي را عنوان کنم! با صـدا ي بلنـد مهـر ي خـانم همـه متعجـب نگـاهش کردنـد چیزي در دلـم مـی گفـت این حـرفش بـی ارتباط به من نیست؟! دلم شور می زد! - با اجازه آقا اسد و آبجی، می خوام سهیلا را براي حامدم خواستگاري کنم. همـه متعجـب بـه مهـري خـانم نگـاه کردنـد. گـیج شـده بـودم بـاورم نمـی شـد کـه مهـري خـانم بـی مقدمـه از مـن جلـوي جمـع بـراي حامـد خواسـتگاري کـرده باشـد. بـی اختیـار بـه علیرضـا نگـاه کـردم صورتش سرخ شده بـود و بـا کلافگـی بـه صـورتش دسـت مـی کشـید. بـا درمانـدگی بـه زن دایـی نگـاه کــردم امــا او کــه از مــاجراي بـین مــا بـاخبر نبــود پــس چگونــه مــی توانســت کمکــی بکنــد؟! دوبــاره نگاهم با نگاه علیرضا تلاقی شد به ناچار اشاره اي به خاله اش کردم. - ببخشید خاله جان مگه مامان به شما نگفتن من و سهیلا خانم با هم نامزد شدیم! صـداي محکـم و قـاطع علیرضـا خیـالم را راحـت کـرد و نفسـی از آسـودگی کشـیدم. همـه در سـکوت به یکدیگر نگـاه مـی کردنـد و تعجـب از چهـره ها یشـان مـی باریـد، بـه خصـوص حامـد کـه بـا نابـاور ينگاهم می کرد. زن دایی که به نظر، کمی بر خودش مسلط شده بود ساختگی خندید و گفت: - راستش این موضوع فقط بین ما بود حتی دخترهام هم خبر نداشتن! مگه نه اسد آقا؟ دایی با گیجی گفت: - بله ببخشید دیگه! عاطفه معترض گفت: @seshanbehaymahdavi313💞✨
- مامان! زن دایی با دستش او را وادار به سکوت کرد و ادامه داد: - می خواستم همین امشب مطرح کنیم که این طوري شد. کـم کـم جـو حالـت عـادي پیـدا کـرد و همـه بـه مـن تبریـک گفتنـد . مهـر ي خـانم خوشـحال شـده بـود ظــاهراً خواســتگار ي حامــد از مــن را بــرخلاف مــیلش انجــام داده بــود، حامــد پکــر بــود و هانیه بــی خیـال مشـغول پیامـک بـاز ي بـا شـوهرش بـود . عاطفـه و عاتکـه هـر دو خوشـحال بودنـد و سـر بـه سـر مـن مـی گذاشـتند و لقـب آب ز یرکـاه را بـه مـن داده بودنـد . آقـا و خـانم غفـاري بـی تفـاوت بودنـد در این میان فقـط مونـا گرفتـه و مغمـوم بـه نظـر مـی رسـید دقیقـا همـان حالتهـا ي چنـد سـاعت پـیش مـن را داشـت. دلـم بـرایش سـوخت دختـر خـوبی بـود. همـان جـا از خـدا خواسـتم تـا او خوشـبخت شـود . آن شب یکی از خاطرانگیزترین شـبها ي عمـرم شـد . علیرضـا هـر بـار بـا محبـت بـه مـن نگـاه مـی کـرد و لبخند می زد. دو روز بعد به طور رسمی عقد کردیم. امتحانـات تـرم آخـر را بـا موفقیـت پشـت سـر گذاشـتم. بـه عنـوان پایـان نامـه ارشـد قـرار شـد بچـه هاي کلاس سه گروه بشوند و هـر گـروه یـه تئـاتر بـا موضـوع مـذهبی اجـرا کننـد . آخـر ین بـار نگـاهیبه گـریمم در آیینـه کـردم و نفسـی کشـیدم و بـرو ي پـرده رفـتم مـن نقـش مـر یم مقـدس را در حـالی کـه حضـرت عیسـی را بـاردار بـود بـاز ي مـی کـردم قسـمت جـالبش ا یـن بـود کـه خـودم هـم پـنج مـاه باردار بودم. بین من و سـاناز و روشـنک بـر سـر ا یـن نقـش دعـوا بـود آخـه هـر سـه بـاردار بـود یم! امـا قرعـه بـه نـام مـن افتـاد و نقـش بـه مـن رسـید. نزدیـک صـحنه شـدم دسـتم را رو ي شـکمم گذاشـتم و گفتم: - مامان جون امیدوارم خراب نکنی. باشه پسرم!؟ خوشـبختانه هـیچ مشـکلی پـیش نیامـد و همـه چـی بـه خـوبی برگـزار شـد . در آخـر هـم مـورد تشـویق حضار کـه البتـه تعـداد ي اسـتاد و دانشـجو و همسـران و دوسـتان بعضـی بچـه هـا بودنـد قـرار گـرفتیم. علیرضاي عزیزم با دسته گلی از گلهاي رز به طرفم آمد. - حال مریم مقدس و عیساي ناصري من چطوره؟ با خستگی گفتم: - این پسرت که من رو کلافه کـرد، بـه خـدا از وقتـی رفـتم تـو سـن همـین جـور لگـد مـی زد تـا همـین الان. - غلط می کنه مامان خوشگلش رو اذیت کنه بذار به دنیا بیاد خودم خدمتش می رسم! علیرضا به پشت سرم اشاره کرد و گفت: - دوتا خانم دارن میـان طرفـت، مـن دیگـه مـیرم تـو ي ماشـین تـا راحـت باشـین و بـا خیـال راحـت بـا دوستات خداحافظی کنی! چشمکی زد و گفت: - فعلاً. با دیدن ساناز و روشنک کـه بـه طـرفم مـی آمدنـد لبخنـد زدم سـاناز تقر یبـاً شـبیه تـوپ گـرد شـده بود ولی روشـنک هنـوز تغییر چنـدانی نداشـت ! سـاناز در حـالی کـه یـک لواشـک را بـا ولـع مـی خـورد گفت: - سلام مریم مقدس! @seshanbehaymahdavi313💞✨