🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
⭕️ #حدیث_مهدوی
🌷قال الإمام المهدی - عجّل الله تعالی فرجه الشّریف - :
الَّذی یَجِبُ عَلَیْكُمْ وَ لَكُمْ أنْ تَقُولُوا: إنّا قُدْوَةٌ وَ أئِمَّةٌ وَ خُلَفاءُ اللهِ فی أرْضِهِ، وَ اُمَناؤُهُ عَلی خَلْقِهِ، وَ حُجَجُهُ فی بِلادِهِ، نَعْرِفُ الْحَلالَ وَ الْحَرامَ، وَ نَعْرِفُ تَأْویلَ الْكِتابِ وَ فَصْلَ الْخِطابِ.
📚تفسیر عیّاشی، ج 1، ص 16
🌷امام زمان - عجّل الله تعالی فرجه الشّریف - فرمود:
بر شما واجب است و به سود شما خواهد بود كه معتقد باشید بر این كه ما اهل بیت رسالت، محور و اساس امور، پیشوایان هدایت و خلیفه خداوند متعال در زمین هستیم.
همچنین ما امین خداوند بر بندگانش و حجّت او در جامعه می باشیم، حلال و حرام را می شناسیم، تأویل و تفسیر آیات قرآن را عارف و آشنا هستیم
@seshanbehaymahdavi313👉
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
☀️ #اخبار_ظهور ☀️
🚩 "اسرائیل" دجال را خواهد آورد.
🎤سخنان جالب یکی دیگر از اندیشمندان روسی درباره #ظهور قریب الوقوع #امام_زمان عج و مسیح!
"لئونید ساوین" اندیشمند مسیحی:
🔹 اکثر مردم روسیه مسیحی ارتدوکس هستند و ارتدوکس شباهت زیادی به اسلام شیعی دارد.
🔹ما همانند شیعیان معتقد به مسائل آخرالزمانی هستیم و معتقدیم حضرت مسیح با امام مهدی در نهایت باهم خواهند آمد و در کنار هم قرار خواهند گرفت و این اسرائیل است که دجال را خواهد آورد برای مقابله با ما.
🔹باور داریم که انسانها در قیامت به بهشت و جهنم تقسیم خواهند شد و ارتدوکس و شیعیان در یک مسیر خواهند بود که این مسیر، همان مسیری است که امام حسین (ع) در آن قرار دارد.
@seshanbehaymahdavi313
⭕️ماه رجب، ماه خصوصیهاست؛ ماه رمضان، ماه عمومیهاست
♻️ چرا رجبیون نزد خدا مقرب هستند؟
👌 اگر بهار طبیعت سه ماه دارد، بهار عبادت هم سه ماه دارد
🔻 کسی که ماه رمضان درِ خانۀ خداوند متعال برود زیاد هنر نکرده. اگر کسی ماه رجب بلند شد و عبادات ماه رمضانش را آغاز کرد، به صورت ویژه تحویل گرفته میشود.
🔻روز قیامت اهل عبادت در ماه رجب را جداگانه صدا می زنند و آنها را خداوند متعال به صورت ویژه به بارگاه خود فرا میخواند.
🔻 در ماه رجب چگونه عبادت کنیم؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#علیرضا_پناهیان:
🔸 ماه رجب، ماه عبادت برای دوستان خاصّ حضرت حق هست. وگرنه ماه رمضان خیلیها درِ خانۀ خداوند متعال میآیند که در طول سال آنطوری درِ خانۀ خداوند متعال حاضر نمیشدند.
🔸کسانی که در ماه رجب عبادت خودشان را پر آب و رنگ قرار میدهند، توجه بیشتری در عبادات پیدا میکنند، اینها از دوستان خاصّ حضرت حق به حساب خواهند آمد. به حدّی که روز قیامت اهل عبادت در ماه رجب جداگانه صدا زده میشوند و آنها را خداوند متعال به صورت ویژه به بارگاه خود فرا میخواند.
🔸 ماه رجب مقدّمهای است برای ماه شعبان و ماه شریف رمضان. این سه ماه را شاید بشود به سهولت فصل عبادت نامید و بهار عبادت، که اگر بهار سه ماه دارد، اینجا هم ما با سه ماه نورانی مواجه هستیم. فرمودهاند: «ماه رجب ماه خداست، ماه شعبان ماه پیامبر خدا و ماه رمضان ماه امّت اسلام بندگان خدا.»(امالی صدوق/۵۳۴)
🔸 ماه رجب ماه خصوصیهاست. ماه رمضان ماه عمومیهاست. کسی که ماه رمضان درِ خداوند متعال برود زیاد هنر نکرده. اما اگر کسی ماه رجب بلند شد و عبادات ماه رمضانش را آغاز کرد، او به صورت ویژه تحویل گرفته میشود.
🔸 اساساً «وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُون أُولئِکَ الْمُقَرَّبُون»(واقعه/۱۰ و ۱۱). یعنی آنهایی که جلوتر به پیشواز میروند، و تنها حرکت میکنند، آنها به صورت ویژه و خاص توسّط خداوند متعال تحویل گرفته میشوند.
🔸 وقتی گفته میشود این سه ماه، ماه عبادت و بندگی خداست، معنایش این است که لازم است ما مقداری برنامههای عبادیِ خودمان را در این ماه تقویت کنیم. معنای دوّمش این است که طاعاتمان را با دقّت بیشتری انجام بدهیم. یعنی آمار گناه را کمتر کنیم، بیشتر مراقبت داشته باشیم، و از آنطرف اگر میتوانیم خیرمان به کسی برسد، در ماه رجب بیشتر به دیگران خدمت کنیم.
@seshanbehaymahdavi313
دوستان عزیز اگر مایل باشند میتوانند در زندگی روزمره خود کارهایی که به نیت امام زمان(عج) انجام میدهند را با عکس یا بدون عکس به آیدی زیر ارسال کنند تا فرهنگ محبت به امام زمان (عج) رواج پیدا کند
@ZHS1359
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
@seshanbehaymahdavi313
#مهدوۍتایم♥️🌱
.
❅هر چند کمی فرج تمنا کردیم
.
❅آقا ز سر خویش تو را وا کردیم
.
❅شرمنده ولی خلاصه تر می گوییم
.
❅با واژه انتظار بد تا کردیم
.
⇲🌤☔️🦋
@seshanbehaymahdavi313 .•
💞بسم رب العشق💞
رمان زیبای #سجده_عشق
نویسنده:عذرا خوئينی
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرسید🤗🌱✨
@seshanbehaymahdavi313 💗💥
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
قسمت پنجم
چنددقیقه ای گذشت باچهره ای گرفته وپرجذبه به سمتم اومدوباعصبانیتی که سعی داشت درکلامش مهارکندگفت:_اخه من به شماچی بگم همین سوتفاهم باعث شدازفرداپشت سرمن حرف بزنند.سرش روتکون دادوتسبیح رودرمشت گرفت پوزخندی زدم وباطعنه گفتم:_یعنی الان جهنمی شدید؟من فکرمی کردم اعتقاداتی که امثال شمابهش پایبندیدفقط برای خداست اماحالامتوجه شدم ظاهرسازیه وبرای رضایت مردمه!!حق میدم دلخوربشید.
برای یک لحظه به من خیره شدولی سریع نگاهش روازمن گرفت باصدای مرتعش گفتم:_بهترنیست بریم زیارت.
دلم شکست شایداگه هم تیپ وشکل لیلابودم هیچ وقت این حرف رونمی زد چقدردنیاشون بامن متفاوت بود
نگاهم روازگنبدگرفتم وبه صحن حرم دوختم موجی ازارامش وجودم روگرفت
خوب نمی تونستم چادررونگه دارم اماانگاربرای بقیه راحت وعادی بود!
_نیم ساعت دیگه همین جاباشید جای دیگه ای نریدکه گم میشیدونمی تونم پیداتون کنم.
زنگ صداش به دلم نشست دلخوریم ازبین رفت!تودلم گفتم اگه قرارباشه توپیدام کنی به این گم شدن می ارزه!! اختیاردلم دیگه دست خودم نبودوحرفای منطقی عقلم روقبول نمی کرد.
چندلحظه ای ایستادم ورفتنش روتماشاکردم
سمت ضریح خیلی شلوغ بود هرکاری کردم نتونستم نزدیک بشم دیگه داشت گریم می گرفت خانومی که کناردستم ایستاده بود بامحبت گفت:_دخترم بیااول زیارت نامه بخون اگه دستت هم به ضریح نرسیداشکالی نداره مهم اینه ازته دل خانم فاطمه معصومه روصداکنی اگه صلاح باشه حاجت دلت رومی گیری.زیارت نامه رودستم دادامامن که عربیم خوب نبودبخاطرهمین معنیش روخوندم...
گذرزمان ازیادم رفته بوددوست داشتم تاصبح بمونم بلاخره تلاش هام به ثمرنشست ودستم به ضریح گره خوردهمون لحظه گفتم:_برای این دلم یه کاری بکنیدامروزخجالت روتوچشمای سیددیدم یعنی اینقدربدشدم که باعث ابروریزی کسی بشم😔
بی اختیاراشکام جاری می شدبه سختی خودم روازبین جمعیت بیرون کشیدم خیلی هادرحال نمازخوندن بودندواقعانمی شدازاین فضای قشنگ دل کند حس وحال همه تماشایی بود امادیگه بایدمی رفتم کفشم روازکفشداری گرفتم ووبادلی سبک بیرون اومدم
نگاهی به ساعتم انداختم مخم سوت کشیدمثلاقراربودنیم ساعته برگردم اماازدوساعت هم بیشترشده بود!! اگه عصبانی هم میشدحق داشت کلی معطلش کرده بودم شالم افتاده بودروگردنم تامی خواستم درستش کنم چادرلیزمی خوردواقعابرام سخت شده بود چشم چرخوندم تاسرویس بهداشتی روپیداکنم که اتفاقی نگاهم به سیدافتادکناردختربچه ای روی زانوهاش نشسته بودوبالحن پرمحبتی سعی می کردگریه کوچولورومتوقف کنه فک کنم زمین خورده بودچون مدام دستش رونشون میداد پیش خودم گفتم ای کاش من هم بچه بودم!!
لبخندی تواینه به خودم زدم وشالم رومرتب کردم پیرزنی مشغول وضوگرفتن بودارام وباحوصله این کارروانجام میداد بادقت به حرکاتش نگاه می کردم دلم میخواست منم وضوبگیرم مقابل این ادم هااحساس بیچارگی می کردم خوبیش این بودکه این بارارایش نداشتم وقتی که وضوگرفتم مثل بچه هاذوق کردم انگاراین پیرزن روخدابرام رسونده بود
ازسیدخبری نبودخیلی ترسیدم نکنه رفته باشه؟!ولی نه همچین ادمی نبود.نگاهم به سمت دیگه ای افتاد دیدمش، سرازسجده برداشت پشت سرش نشستم دوباره ایستادوقامت بست منم بلندشدم باصدای دلنشینی نمازمی خوندومن هم ارام تکرارمی کردم ته دلم ازخداممنون بودم دورکعت که تمام شددوباره به سجده رفت شونه هاش ازگریه می لرزیدواسم خدارومی اوردحسودیم شد چه ارتباط محکمی باخداداشت درحالیکه من اولین باربودنمازمی خوندم البته باتقلیدازیکی دیگه!!
_قبول باشه.سرش روبالااوردونگاهی به دوطرفش انداخت.صداش کردم به سمتم برگشت ومتعجب نگام کرد._قبول حق.کی اومدید؟.
_باشماقامت بستم اخه بلدنبودم.اخم ظریفی کردولی چیزی نگفت
_نمی دونم کارم درست بودیانه ولی دوست داشتم نمازبخونم.
بالحن مهربانی گفت:_برای من روسیاه هم دعاکردید؟.یعنی داشت مسخرم می کرد؟!ولی اینطورنشون نمیداد
خودش خبرنداشت که چه ولوله ای به درونم انداخته بود والااینقدرمهربان نمی شد این بارمن سربزیرانداختم.
ادامه دارد
@seshanbehaymahdavi313💗💥
☑️ داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
قسمت ششم
موقع رفتن پکربودم سیدصبح زودازخونه بیرون رفته بود حتی نموندباماخداحافظی کنه!تودلم گفتم شایداگه سارااینجابودقضیه فرق می کردبالاخره یه زمانی ازش خواستگاری کرده بود بااین فکربیشتربهم ریختم!یعنی به ساراعلاقه داشت؟! اخه اگه اینطوربودپس چرابایک بارنه شنیدن پاپس کشید.انگارعقلم ازکارافتاده بودوبرای خودم هزیون می گفتم!
لیلاهم لباس های بیرونش روپوشیده بودیاددیشب افتادم که نمی تونستم چادررونگه دارم ولی واقعابرازنده اش بود.تامسیری همراه مااومد
_داداشم تازگی هاحواس پرت شده!زنگ زده که چندتاوسیله جاگذاشته سرراه براش ببرم.
ای کاش می گفتم جداازحواس پرتی نامردهم هست حتماازقصد رفت تاباماروبرونشه ،ولی درکل توقعم بی موردبودزندگی واعتقادات مازمین تااسمون باهم فرق می کرد دنیایی داشتندکه برام غریبه بود به این سن رسیدم نمازنخونده بودم یااصلاتوفکرزیارت نبودم!
تومحله قبلیمون همسایه پیری داشتیم زن مهربونی بود همیشه به مامانم می گفت این همه سفرهای خارجی میریدکه چی بشه کلی هم هزینه می کنید به جاش بریدمشهد،قم ،بذاریدبرکت بیادتوزندگیتون.مامانم توجواب بالبخندمی گفت:ایشالابه وقتش!.ولی اگه می دونستم یه زیارت تااین حد حس وحالم روخوب می کنه زودترراضیشون می کردم بیایم
یک شب بیشترکناراین خانواده نبودیم ولی خوب فهمیدم چقدرباایمان وصبورندبااینکه عزیزازدست داده بودندولی این باعث نمی شدازدنیادست بکشند خداتواین خانواده سهم بزرگی داشت وکم رنگ نمی شدبه خودمون فکرکردم خداکجای زندگیمون بود؟!......
باباماشین روکنارپمب بنزین نگه داشت سوتی کشیدم چقدرصفش طولانی بود!لیلاتشکرکردوپیاده شد.شیشه روپایین کشیدم سرم روازماشین بیرون اوردم ازدورنگاهم به تابلوی پایگاه بسیج افتاد!ناخوداگاه لبخندی زدم.گفتم:بابامنم همراه لیلابرم؟اخه حوصلم سرمیره.
_باشه ولی معطلش نکن.
_چشم فعلاکه اینجامعطلیم!.
پیاده شدم ولیلاروصداکردم._میشه منم بیام؟!._اره عزیزم خوشحال میشم.
نزدیک که شدیم شالم روجلوتراوردم.لیلابه سربازی که جلوی پایگاه بود چیزی گفت اونم زودرفت داخل.یکم فاصلم روبیشترکردم وعقب تررفتم قلبم داشت ازجاکنده میشد
ازحرم که برگشتیم شوق وعلاقم بیشترشده بود.
بلاخره اومد باهمون ابوهت،چفیه ای دورگردنش انداخته بود نایلون روازدست لیلاگرفت انگارتازه متوجه من شدبالبخندسرش روتکان دادوبه پایگاه برگشت!حتی به خودش زحمت ندادجلوتربیاد این بی ادبی دیگه غیرقابل تحمل بودمی ترسیدم پلک بزنم اشکام سرازیربشه بغضم روفروخوردم وبه خودم توپیدم:اخه گلاره توکه اینطوری نبودی کارت به جایی رسیده ازیه شازده پسرمغرور محبت گدایی می کنی؟!هنوزچندقدمی برنداشته بودم که صدام کرد!!یعنی درست شنیدم بهم گفت گلاره خانم!دیگه نگفت ابجی.
چقدرشنیدن اسم خودم از زبونش شیرین بودبازم دلخوریم فراموش شد
نمی دونم حالت نگاهش تغییرکرده بودیامن زیادی احساساتی شده بودم
_شرمنده کارمهمی برام پیش اومدنتونستم بمونم ازخانواده عذرخواهی کنید.
همون کتاب دیشبی تودستش بودبه طرفم گرفت_دیدم خوشتون اومدبراتون اوردم.کتاب دعاست یادگارپدرمه توهمه سال های عمرش ازخودش جدانکردحتی لحظه رفتنش!
کربلا،مکه،یاتودوران جنگ مونس ویارش بوداین اواخرازم خواست صحافیش کنم.
متعجب نگاهش کردم_بقول شمایادگاریه حتمابراتون ارزشمنده من نمی تونم قبول کنم.
_مطمئن باشیداین خواست پدرمه چون لیاقتش رودارید.!
ازحرفاش سردرنمی اوردم.منظورش چی بود؟این باراشکام بی اجازه جاری شد....
ماجرای من و تو، باور باورها نیست
ماجرایی است که در حافظه ی دنیا نیست
نه دروغیم نه رویا نه خیالیم نه وهم
ذات عشقیم که در آینه ها پیدا نیست
تو گمی درمن و من درتو گمم - باورکن
جز در این شعر نشان و اثری از ما نیست
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
بادلم طاقت دیدار تو - تافردا نیست
من و تو ساحل و دریای همیم - اما نه!
ساحل این قدر که در فاصله با دریا نیست
شاعر: محمد_علی_بهمنی
ادامه دارد
@seshanbehaymahdavi313💗💥
🍃 #قائمانہ
با چہ رویے بنویسم ڪہ بیا آقاجان😪
شرم دارم، خِجِلَم من زِ شما آقاجان😓
چہ ڪریمانہ بہ یاد همہے ما هستے 🙏
آه از غفلت روز و شب ما آقا جان😭
این جمعه هم گذشت💔
💚 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
••↯♡•°
@seshanbehaymahdavi313 💔🍂