✨
✅بی اهمیت بودن قضاوت دیگران
✍امام محمد باقر علیه السلام:
اگر به تو ستم کردند، تو ستم مکن،
اگر به تو خیانت کردند، تو خیانت مکن،
اگر تو را تکذیب کردند، عصبانی نشو،
اگر ستایشت کردند شاد مشو،
و اگر نکوهشت کردند دلگیر مشو.
اگر نکوهشت کردند، به جای دلگیر شدن؛ تفکر کن!اگر دیدی آنچه درباره تو گفته شده در تو هست، بدان که افتادن تو از چشم خداوند، از مصیبت افتادن از چشم مردم بزرگتر است. اما اگر آنچه که دربارهات گفتهاند واقعیت نداشته باشد، این خود ثوابی است که بدون زحمت به دست آوردهای.
اگر همه همشهریانت بر ضدّ تو همصدا شوند و بگویند: «تو مرد بدی هستی» نباید اندوهگین شوی. و اگر همه بگویند: «تو مرد خوبی هستی» این سخن تو را شاد نسازد. بلکه خودت را با قرآن بسنج. اگر دیدی پوینده راه قرآن هستی و به آن "عمل" میکنی؛ پس استوار و شاد باش؛ زیرا آنچه درباره تو گفته شده است، به تو زیانی نمیرساند. اما اگر دیدی از قرآن جدا افتادهای، دیگر چرا باید خودت را فریب دهی؟!
📚تحف العقول ، صفحه 284
@seshanbehaymahdavi313
🖤"شش ماهه من" اگر چه فردی
💚تو "مرد شهادت و نبردی"
🖤"سرباز همیشه فاتح من"
💚لبخند بزن که "فتح کردی"
🖤تا داد تو بر فلک رسانم
💚خون تو به آسمان فشانم"
🖤شهادت جانسوز
💚کوچکترین سرباز کربلا
🖤حضرت علی اصغر(ع) تسلیت باد
@seshanbehaymahdavi313
*🔸مادر شهید کاوه:
شبی از شبهای تحصیل، نشسته بود در اتاقش به انجام تکالیف.
رفتم برای شام صدایش کنم. گفت: «گیر کردهام در حل ۲ تا مسئله ریاضی. معلم، توپ چهلتکه جایزه گذاشته برایش. اگر اجازه بدهی، تا این ۲ مسئله را حل نکنم شام بیشام!» .
بیخیالش شدم تا به درسش برسد. یک ساعت بعد، دوباره رفتم اتاقش. دیدم هنوز مشغول است.
صدایش کردم؛ متوجه نشد!
گرم کاری می شد، چنان دل میداد که تا تکانش نمیدادی، ملتفت سر و صدای اطرافیان نمی شد.
دوباره یک ساعت بعد صدایش کردم. افاقه نکرد. نیم ساعت بعد به حاج آقا گفتم: «شما برو صدایش کن بلکه آمد شامش را خورد!»
حاجی نرفته برگشت، و دیدم با یک پتو دارد میرود اتاق محمود!
صبح برای نماز از خواب بلندش کردم؛ «شام که نخوردی! لااقل بگو بدانم مسئلهها را حل کردی یا نه؟»
خندید و گفت: «حل کردم آن هم چهجور!
برای هر ۲ مسئله، از ۳ طریق به جواب رسیدم!»
محمود عاشق فوتبال بود. توپ چهلتکه هم خیلی دوست داشت!
ظهر از مدرسه برگشت خانه.
گفتم: «پس جایزهات کو؟»
از جواب طفره رفت!
تا اینجا را حالا شما داشته باشید.
🔹۴۰ روز، فوق فوقش ۵۰ روز از شهادت محمود گذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد.
حاجی رفت در را باز کرد.
عاقلهمردی پشت در بود؛
«من دبیر ریاضی محمود بودم. کلی هم گشتم تا خانه شما را پیدا کنم».
حاجی دعوتش کرد بیاید تو، «نه» آورد؛ «قصد مزاحمت ندارم!»
و بعد ادامه داد؛
من سه سال دبیر ریاضی محمودتان بودم. این را سال آخر فهمیدم که محمود، مسائل ریاضی را خودش حل میکرد اما صبح، زودتر میآمد کلاس، حل مسئله را هر بار به یکی از دانشآموزان که عمدتا هم از قشر پایین بودند یاد میداد و جایزه هم اغلب به همان دانشآموز میرسید، چون محمود از چند راه به جواب میرسید.
من به طریقی سال سومی که دبیر ریاضی محمود بودم متوجه ماجرا شدم. ا
از قبل هم البته برایم بسیار عجیب بود؛
«چرا محمود که همیشه ریاضی را ۲۰ میگیرد، هیچ وقت برنده این جوایز نمیشود؟!»
کشیدمش کنار؛ «امروز از فلانی شنیدم این مسئله را تو حل کردهای!» اول بنا کرد طفره رفتن، بعد قبول کرد!
«چرا؟»
جواب داد:
«همین فلانی، اولا یک مسئله ریاضی را یاد گرفته از چند راه حل کند. این کار بدی است آقا معلم؟
ثانیا جایزه کتانی بود و من خودم کتانی دارم.
آیا بهتر نبود این کتانی برسد دست این دوستمان که کتانیاش از چند جا پاره شده؟»
من آنجا فهمیدم چه روح بلندی دارد این محمود شما.
خواستم موضوع را با مدیر مدرسه درمیان بگذارم تا از کاوه، سر صف صبحگاه، تقدیر شود.
قسمم داد؛ «اگر برای کس دیگری این موضوع را لو بدهید، دیگر این مدرسه نمیآیم»
گرامی باد ؛
یاد و خاطره همه شهدای عزیز از صدر اسلام تا عصر حاضر
با ذکر صلوات و فاتحه ای
و سخن آخر
چه معلمانی؟!
و چه شاگردانی؟!
@seshanbehaymahdavi313
هیچکیدیگهنبود
علیاکبراومد
رخصتخواستازبابا
بابانگاهشکرد
«اَللّهُمَّاشْهَدْ،
فَقَدْبَرَزَإِلَیْهِمْغُلامٌاشْبَهُالنّاسِخَلْقاوَخُلُقا وَمَنْطِقابِرَسُولِكَصلّیاللّٰهعلیهوآله»
آخهبرگشتبهباباگفت:
یاأبَتِالعَطَشُقَدقَتَلنی"
باباتشنگیمنوکشت
سنگینیزرهمنوکشتبابا
یهجرعهآبپیدانمیشه؟؟
خدایادارمشبیهترینِمردمبهپیغمبررو
بهمیدونمیفرستمـ..
صورترویصورتپسرشگذاشت..
خواستبهآغوشبگیرهجگرگوشهشرو