eitaa logo
🌹سه شنبه های مهدوی پایگاه شهید آوینی🌹
27 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
509 ویدیو
86 فایل
/هوالخبیر/ 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 🌹 سلامتی و فرج امام زمان(عج) صلوات🌹 امام‌خامنہـ ‌ای ‌: [ در‌شبڪه‌های‌اجتماعـے‌فقط‌به‌فڪر‌خوش‌گذرانی‌نباشید شما‌افسران‌جنگ‌نرم‌هستید💛 آیدی ادمین کانال👇👇👇 @ZHS1359 @Halma169
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷مهدی شناسی ۱۰🌷 ◀️ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.ﺩﺍﺋﻢ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺣﺮﮐﺖ ﺧﻮﺩ،ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ.یا به چیزهای مختلف دل بسته ایم. ◀️ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺑﺰﻧﯿﻢ،ﺍﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ نمی ﺷﻨﺎﺳﯿﻢ،ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ،ﺍﻟّﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ.ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ،ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ؛ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻏﯿﺮ ﺍﻭ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩ ﻭﻃﻠﺐ ﻣﺎ ﺭﺍ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﻫﺪ. ◀️ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺗﺮﯾﻦ ﻭﺻﻞ ﺷﻮﯾﻢ؛ﺯﯾﺮﺍ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺗﺮﯾﻦ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ.ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺗﺮﯾﻦ،ﻋﯿﻦ ﺍﻻ‌ﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ؛ﻫﻤﺎﻥ ﻧﺠﺎﺕ ﻏﺮﯾﻘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺪﺍ ﺑﺰﻧﯿﻢ.    ◀️ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺗﻮﺻﯿﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎﻥ،ﺩﻋﺎﯼ ﺍﻟﻐﺮﯾﻖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﻢ؟    "ﯾﺎ ﺍﻟﻠﻪ،ﯾﺎ ﺭﺣﻤﻦ،ﯾﺎ ﺭﺣﯿﻢ،ﯾﺎ ﻣﻘﻠّﺐ ﺍﻟﻘﻠﻮﺏ،ﺛﺒّﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﻋﻠﯽ ﺩﯾﻨﮏ"    ◀️ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ "ﺩﯾﻨﮏ"،ﻫﻤﺎﻥ ﺩﯾﻨﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺣﺠّﺖ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﺎﺳﯽ،ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﮔﻤﺮﺍﻫﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ؛"ﺇﻥ ﻟﻢ ﺗﻌﺮّﻓﻨﯽ ﺣﺠﺘﮏ،ﺿﻠﻠﺖ ﻋﻦ ﺩﯾﻨﯽ"    ◀️ﭘﺲ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﻢ:"ﺍﻟﻠﻬﻢ ﺛﺒّﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﻋﻠﯽ ﺣﺠّﺘﮏ،ﺛﺒّﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﻋﻠﯽ ﻣﻌﺮﻓﺔ ﺣﺠﺘﮏ"    ◀️ﻣﮕﺮ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ،"ﻓﺴﺄﻟﻮﺍ ﺍﻫﻞ ﺍﻟﺬّﮐﺮ"؛ﺍﻫﻞ ﺫﮐﺮ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ؟ﺁﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺎﻡ ﺧﯿﺮ ﺑﺮﺩﻩ ﻣﯽﺷﻮﺩ،ﺍﻭﻝ،ﻓﺮﻉ،ﻣﻌﺪﻥ،ﻣﻨﺘﻬﺎ ﻭ ﻣﺄﻭﺍﯼ ﺁﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ.    "ﺇﻥّ ﺫﮐﺮ ﺍﻟﺨﯿﺮ،ﮐﻨﺘﻢ ﺍﻭّﻟﻪ ﻭ ﺍﺻﻠﻪ ﻭ ﻓﺮﻋﻪ ﻭ ﻣﻌﺪﻧﻪ ﻭ ﻣﺄﻭﺍﻩ ﻭ ﻣﻨﺘﻬﺎﻩ"(ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﯼ ﮐﺒﯿﺮﻩ) @seshanbehaymahdavi313
💞بسم رب العشق💞 رمان زیبای نویسنده:عذرا خوئينی برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرسید🤗🌱✨ @seshanbehaymahdavi313 💗💥
☑️داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی قسمت نوزدهم بلاخره روزاخررسید هیچ کس دل رفتن نداشت تازه انس پیداکرده بودیم اصلانمی شدازخلوص وپاکی اینجادل کندوبه زندگی ماشینی برگشت، یعنی بازهم دعوتمون می کردند ؟شایدچنان سرگرم دنیامی شدیم که همه چیزازیادمون می رفت، اشک ازچشمام جاری شدهنوزنرفته دل هاپرمی کشیدبرای دوباره اومدن، حال وهوای همه دیدنی بود ای کاش کسی ازکاروان صدامون نمی کرد یاای کاش اتوبوس هانمی اومدند!اماانگارزمان خداحافظی بود پاهام اهسته قدم برمی داشتنددلم اشوب بودامازمزمه کردم:شهدادلم براتون تنگ میشه نکنه دستم رو رهاکنیددیگه نمی خوام گناه کنم ای کاش میشد مثل شمازندگی می کردم ومرگم توهمین راه رقم می خورد. نوشته تابلویی توجهم روجلب کرد"مرز مردن وشهادت خون نیست خود است".چه زودجوابم روگرفتم!!.دلم برای غروب های شلمچه هم تنگ میشدوقتی که سرخی اسمون جای خورشیدرومی گرفت حزن عجیبی سراغم می اومد درست گفتندکه بهشت واقعی همین جاست. اتوبوس که اومدهمه سوارشدند سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم ازبی قراری قلبم متوجه حضورش شدم به طرفش برگشتم باچهره ای مغموم وگرفته به من خیره شدپشت نگاه سردش ترحم ودلسوزی بود که همیشه ازش فراری بودم من این اومدن رونمی خواستم این نگاه رودوست نداشتم تااینجابادلم پیش رفتم امادیگه کافی بودنمی خواستم مثل شکست خورده هاباشم،چندقدمی جلوتراومدحالاوقتش بودکه روح زخم خوردم روترمیم کنم بلافاصله سواراتوبوس شدم وکنارخانم عباسی نشستم ازماجراخبرداشت هیچ چیزپنهونی بینمون نبود بخاطرهمین گفت:_چرانرفتی حرف بزنی؟بنده خداروسنگ رویخ کردی!.اشک توچشمام جمع شدلبخندتلخی زدم وگفتم:_اتفاقاحرف زدیم!فهمیدکه سرقولم می مونم!.بااینکه تعجب کرداماچیزی نگفت حتمافکرمی کرددیوونه شدم نمی خواستم مانع هدف سیدبشم اون عشقش روبرای خداخالص کرده بودمثل من اسیرزمینی هانبود!... موقعی که برگشتم دکوراسیون خونه عوض شده بودمامانم اوقات فراغتش روباخریدکردن می گذروندنمی دونم چراعلاقه داشت هرچندماه یک بارهمه چیزروعوض کنه.همیشه سراین موضوع بحث داشتیم تامی اومدم عادت کنم بادکورجدیدروبرومی شدم!البته بااتاق من کاری نداشت چون می دونست حساسم دست نمی زد.. عکس هایی که انداخته بودم روچاپ کردم وبه دیواراتاقم زدم غروب شلمچه،یادمان طلائیه،رودخانه اروندونخل های سوخته که شاهدعملیات های زیادی بود،گلزارشهدای هویزه،دکوهه.دلم می خواست این عکس ها همیشه جلوی چشمام باشه.بادیدنشون انرژی می گرفتم، دوهفته ازقولی که داده بودم می گذشت اماهنوزنتونسته بودم فراموشش کنم بااوردن اسمش بیشترازقبل بی تاب می شدم هرشب باچشمای خیس می خوابیدم همش می گفتم صبح که بیداربشم همه چیزروفراموش می کنم امادرست به محض بیدارشدن چهره اش مقابلم نقش می بست! دیگه داشتم به مرزجنون می رسیدم. ازپایگاه که برگشتم سروصدای مامان وبابام می اومدشوکه شدم!تاحالاسابقه نداشت. گوشم روبه درچسبوندم تاواضح بشنوم _زنگ میزنی قرارروبهم میزنی والاخودم این کاررومی کنم.خجالت نمی کشندهنوزکفن مردشون هم خشک نشده!. _اخه عزیزم اینطوری ابروریزی میشه توبذاربیان خودم جواب ردمیدم. گوشیم بی موقع زنگ خورد دیگه صداشون نیومدیکدفعه مامانم درروبازکرد لبخندکه زدم بیشترعصبانی شد،نگاهی به بابام انداخت و گفت:_بفرماتحویل بگیرخانم نیشش تابناگوش بازه!بعدمیگی جواب ردبدیم. ازحرفاشون سردرنمی اوردم شاید پای خاستگاری کسی وسط بود که مامانم ازش خوشش نمی اومد.چادرم رودوردستم انداختم وبابی تفاوتی گفتم_خیالتون راحت جواب منم منفیه!.هنوزازپله هابالانرفته بودم که بابام گفت:_دیدی دخترمون عاقله سیدهمین طورکه ازداداشم جواب منفی شنیدازماهم می شنوه!!.دهانم ازحیرت بازموند کاملاگیج شدم یعنی درست شنیدم.گفتم_یعنی چی اخه چطورممکنه؟. _فاطمه خانم زنگ زده برای اخرهفته میان!. نمی دونستم خوشحال باشم یاناراحت!نمی خواستم به من ترحم کنه همچین اجازه ای بهش نمیدادم ادامه دارد.... @seshanbehaymahdavi313💗💥
☑️داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی قسمت بیستم. تلفنی باساراحرف میزدم ازوقتی که فهمیده بود،همش سربه سرم میذاشت _یادته به من می خندیدی!!.هیچ وقت فکرنمی کردم اسیرهمون ادم بشی. _برای اینکه اون موقع سیدرونمی شناختم اماالان به جرات می تونم بگم بهترین مردیه که تاحالادیدم. سکوتش طولانی شد جوابی برای حرفم نداشت. کارخودم بودکه این خبرتوفامیل پیچید!چون مامانم نمی خواست کسی بدونه تابی سروصداجواب منفی بده!هرکس هم که به مامی رسیدکلی طعنه ومتلک مینداخت بلاخره ظاهرم تغییرکرده بود فکرمی کردندجوابم مثبته!. مامانم ازعصبانیت نمی دونست چی کارکنه سعی می کردم زیادجلوی چشمش نباشم تاناراحتیش روسرم خالی نکنه. تانزدیکای صبح خواب به چشمم نیومد هنوزسردرگم بودم وسوال های زیادی ذهنم رودرگیرمی کردبایدازاحساسش مطمئن میشدم والاخیالم راحت نمی شد اخه چی شدکه نظرش عوض شد؟می گفت نمی تونه کسی روخوشبخت کنه!!.یعنی ازروی ترحم بود؟! بایدتااومدنش صبرمی کردم حتماقانعم می کرد.بااین فکریکم اروم شدم وچشمامو روی هم گذاشتم... سوزوسرمای زمستون بدنم روبه لرزه انداخت ازبس فکرم مشغول بودیادم رفت پنجره روببندم امابااین حال پرانرژی وبانشاط بودم حتی غرزدن های مامانم هم نمی تونست ازشادابیم کم کنه. ازلج من مستخدم هاروهم مرخص کرده بود!مجبورشدم همه کارهاروخودم تنهایی انجام بدم بابام هم تلفنش روجواب نمیداد.سریع اماده شدم رفتم خرید ،البته زیادواردنبودم وازقیمت هاخبرنداشتم اماازهرچیزی بهترینش رومی خریدم خریدام زیادشده بود وتودستم سنگینی می کرد منتظرتاکسی بودم که یهوماشین بهمن مقابلم سبزشد. بدون هیچ حرفی وسیله هاروگرفت وپشت ماشین گذاشت گفتم:_ممنون تاکسی می گیرم. _ازتعارف کردن بدم میاد می رسونمت!.زیرچشماش متورم شده بودوخیلی پکروبی حوصله بنظرمی رسید وقتی که سوارشدم باکنجکاوی پرسیدم_اتفاقی افتاده عمه حالش خوبه؟!. _چیزمهمی نیست عمت ازمنم بهتره!!. بعدهم ماشین ازجاکنده شدباسرعت می رفت،به صندلی چسبیده بودم خیلی می ترسیدم یادرانندگی خودم افتادم باهمین سرعت تصادف کردم نزدیک بودیک نفربمیره!! _تروخداارومتر اصلانگه دارپیاده میشم. صدای موزیک بیشتررواعصابم بود.یکم که سرعتش کم شدنفس عمیقی کشیدم نگاهی به بیرون انداختم اینجاکه محله مانبود! کجاداشتیم می رفتیم؟.اب دهانموقورت دادم هرچی ازش سوال می کردم جواب نمیداد! گوشیم که زنگ خوردانگاردنیاروبه من دادند بادیدن شماره لیلاخوشحال شدم تاخواستم جواب بدم بهمن ازدستم کشید وخودش جای من جواب داد! باحیرت نگاهش کردم حتی نمی تونستم چیزی بگم. _بله بفرمایید؟... نه درست گرفتید!.....من پسرعمه گلارم باهم اومدیم گردش...شمادوستش هستید؟...میگم باهاتون تماس بگیره... خنده ای کردوگوشیم روتوجیبش گذاشت.سرم گرگرفت به حدی عصبانی بودم که می خواستم خفش کنم تازه ازحالت شوک بیرون اومدم وسرش دادزدم_ابروموبردی عوضی.چی ازجونم می خوای؟منوبرگردون خونه.فوحش میدادم و باکیفم محکم به دست وصورتش میزدم وسط خیابون ماشینونگه داشت وباپشت دست به دهانم کوبید.ازترس به سکسکه افتادم دوباره ماشین روحرکت داد.دندونام به هم قفل شده بودانگاردستی سنگین فکموبهم فشارمیداد _نمی خواستم بزنم مجبورشدم بخداکاری باهات ندارم قبل رفتن مهمونابرت می گردونم چهره جوجه بسیجی وقتی ماازماشین پیاده میشیم دیدن داره ادامه دارد..... @seshanbehaymahdavi313 💗💥
✨✨﷽✨✨ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ.✨✨✨✨✨✨ ♦️السلام علیک یامولانا یاصاحب الزمان. @seshanbehaymahdavi313 ═══✼🍃🌹🍃✼═══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ ☀️ 💎امام سجّاد عليه السلام: 🔸اما حقّ پدرت اين است كه بدانى اصل و ريشه تو اوست؛ زيرا اگر او نبود تو هم نبودى، پس... 🌹 ولادت با سعادت امیر مومنان علیه السلام و روز پدر بر شما مبارک🌹 @seshanbehaymahdavi313 .•