وصف احوال من افتاد به دستان قلم
من نوشتم که غمی نیست .. ، بخوان سخت گذشت
روزه ی هجر تو را طاقت افطاری نیست ،
جستُ جوی رخ آن ماه ِ هلالی تا کی ؟!
تا به او گفتم از عشقم ، گونههایش سرخ شد
سیب را اینگونه خوردن ، لذّتی افزونتر است . .
و چگونه خواهد بود حال ِ عاشقی که معشوقش زِ ترسِ گناه از او دور شده . . !
به رویم چشم میبندی ، جھان تاریک میگردد ؛
نِگاهَت را دَریغ از من مکُن اِی ماھِ بیرحمم .
غیر لیلا رنج مجنون را نمی فهمد کسی
آنچه آمد بر سرم را یار می فهمد فقط
در چنان حالم اگر مجنون ببیند حال من
آنچنان گریَد به حالم لیلی از یادش رود...
غلط است هرکه گوید که به دل رهست دل را
دل من زِ غصه خون شد دل او خبر ندارد!