ساعت دو صبح است و تنها کنار درب بسته ترمینال شهر هرات نشستم، همه تاکیدات بلیط فروشها دروغ بود و حدود ساعت سه تازه رانندهها و مسافرین آمدند
بخاطر ناامنی تردد شبانه امکان ندارد، راس چهار صبح درب ترمینال باز شد و در انبوه صدای ممتد بوق کورس اتوبوسها در شاهراه پر از زخم هرات-کابل آغاز شد
پیمایش هزار کیلومتر برای رانندگان سرمست کاری ندارد اما چنان زخمهای عمیقی طالبان بر جاده زدهاند که امکان سرعت گرفتن نیست
تا غروب رفتیم و اتوبوس در یک سماوات(چایخانه) توقف کرد، غذایی کاملا بهداشتی! روی سفرههایی دراز سرو شد، اندکی خوردیم و خیلی زود همه مسافرین(مردها) در همان سالن ریش به ریش افتادند و از صداهای تولیدی میشد فهمی همه خوابیدند
جیرجیرکی به آرامی میخواند و خستگی و بوی موکت کف سالن که مخلوطی از بوی پا و غذاهای ریخته شده بود نمیگذاشت سریع به خواب روم که یکباره احساس کردم پاچه تُنبانم(شلوار محلی) تکان میخورد! ناخودآگاه پایم را تکان دادم که احساس کردم موجودی در پاچه تُنبانم به سمت بالا راه افتاد، فقط فرصت کردم که با دو دست قسمت رانِ تنبانم را بگیرم تا بالاتر نرود، از اصرارش و صدای آشنایش فهمیدم همان جیرجیرک خوشآواز است!
دقایقی گذشت و نه جیرجیرک کوتاه میآمد و نه من حاضر بودم مسیرش را باز کنم، خدایا در این شب و در بین این همه آدم چرا باید این مستقیم توی پاچه ما بیاید؟
نیم ساعتی گذشت و از شدت خستگی همانطور که دو دستی رانم را گرفته بودم با پشت دراز کشیدم و خدا خدا میکردم راضی شود و از همان مسیر بیرون رود اما با هر تکانی تلاشش برای پیشروی بیشتر میشد
یکساعتی به همین منوال گذشت، نمیتوانستم تا صبح اینگونه باشم، تنها راه چاره این بود که با ضربهای جیرجیرک را بکشم اما حساب کردم که تُنبانم سفید است و چنین جیرجیرک چاق و چلهای حتما حجم زیادی چربی دارد... خدایا
در اوج نا امیدی نقشهای به ذهنم رسید، میتوانستم پایم را محکم به زمین بکوبم، پاچه تنبانم آنقدر بزرگ بود که اگر ضربه قوی باشد جیرجیرک به بیرون پرت میشد. عجب فکری
چند باری بصورت اسلوموشن حرکت را مرور کردم، همه انرژیم را جمع کردم و در یک لحظه با کف پا چنان ضربهای به زمین زدم که احساس کردم ساختمان لرزید، سریع دراز کشیدم، نصف جمعیت از خواب پریدند و هاج و واج در تاریکی به اطرافشان نگاه میکردند
دستی به تنبان کشیدم و دیدم عملیات با موفقیت انجام شده، نفس راحتی کشیدم و سریع پاچهها را گره زدم و مسیر را بستم
فردا صبح تا کابل همه مسافرین از صدای مهیب دیشب صحبت میکردند، صدایی که تا آخر علتش معلوم نشد
کانال شخصی سید زهیر مجاهد
نظر استاد محمد کاظم کاظمی(ویراستار کتاب دوربرگردان)
حدود نیم قرن تجربه زیسته مهاجرین افغانستانی مقیم ایران را همراه با یک داستان جذاب بخوانید
نمایشگاه بین المللی کتاب تهران
۲۰ تا ۳۰ اردیبهشت
راهرو ۲۱، غرفه ۱۲، انتشارات جامجم
خاطره سخنگوی دفتر حضرت آیتالله العظمی.....
سالن مراسم پر از جمعیت بود، همه مردم و شخصیتها در مجلس حاضر بودند، مثل هر روز من در جایگاه رفتم و به عنوان مجری اعلام کردم تا لحظاتی دیگر حضرت آیتالله وارد میشوند و به جایگاه میآیند، همگی به اطراف نگاه میکردند اما خبری از ایشان نبود
تعجب کردم چون ایشان همیشه برای مراسمها دقیق و منظم بودند، از حاضرین خواستم چند صلوات بفرستند و باعجله به بیرون از ساختمان محل مراسم رفتم که یکباره دیدم حضرت آیتالله داخل خیابان و در مقابل نگاه مردم روی زمین چهار دست و پا راه میروند و دو سه تا کودک روی پشتشان سوار شده!!
خواستم به بچهها تشری بزنم که ایشان با اشارهای منع کردند و فرمودند؛ الان من حیوان این بچههام و باید اینا رو یک جوری راضی کنی...
بالاخره بچهها را با چند تا خوراکی راضی کردم و حضرت آیتالله صورت آنها را بوسید و در حالی که خاک لباسشان را میتکاندند وارد مراسم شدیم
راوی؛ بلال حبشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دهه اول محرم
هیئت منتظران ظهور
شهر برلین_آلمان
28.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️میزان سهمی که #شیعیان_افغانستان در انقلاب اسلامی دارند از بسیاری از مسئولین امروزِ #جمهوری_اسلامی بیشتر است!
instagram.com/zmojahed1
30.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻متاسفانه دشمن بیرونی با شایعاتش و مسئول جاهل داخلی با تصمیماتش چندین سال است در یک راستا حرکت میکنند و تلاش بر تنهاتر شدن دو ملت مسلمان دارند
در دنیای امروز کشورهایی که سالها با هم جنگیدند الان متحد میشوند چون میدانند قدرت در متحد شدن است
اما در رابطه با #ایران و #افغانستان که از یک خون و یک فرهنگ هستند همیشه بر طبل اختلاف زده شد تا هرچه اینها تنهاتر باشند ضعیفتر شوند
28.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طبق فتوای مراجع
اکثر افراد جامعهی ما فطریه بر آنان واجب نیست!
اردیبهشت سال ۱۴۰۰ بود، یعنی دقیقا سه سال قبل که خبر حمله به مدرسه سیدالشهدای دشت برچی قلب همه ما را دوباره آتش زد.
از درون قلبم میسوختم ولی حتی نمیتوانستیم صدایمان را به اعتراض بلند کنیم.
متهم اصلی طالبان بود ولی بهخاطر گفتگوهایی که ایران با طالبان داشت اجازهی هرگونه تجمع و اعتراض را به مهاجرین افغانستانی در هیچ شهر ایران نمیدادند.
به چند تشکل فرهنگی مهاجر در مشهد زنگ زدم و همگی گفتند که امر به سکوت شدیم.
خانه نشسته بودم و به تصاویر دهها دانش آموز شهید و مجروح حادثه نگاه میکردم، یکباره به ذهنم رسید اگر تشکلهای رسمی منع شدند ولی من که منعی ندارم!
.
آنقدرها گرافیک بلد بودم که یک اطلاعیه زیبا با تِم رسمی آماده کنم، اطلاعیهای که تاریخش برای دو روز بعد بود، راس ساعت دو عصر مقابل کنسولگری افغانستان در مشهد و از طرف؛
مهاجرین افغانستانی مقیم مشهد مقدس!
.
اطلاعیه را در دو سایز برای استوری و پستهای مجازی زدم و بدون اینکه برای قدم بعدی فکری کرده باشم برای خیلی گروهها فرستادم، هرکسی هم میپرسید پشت کار کیست؟ میگفتم؛ هرکسی هست با بالاییها هماهنگ هست...
چشم بر هم زدم و تا شب تمام صفحات و پیجهای مهاجرین پر شد از خبر تجمع مهاجرین مقابل کنسولگری افغانستان در مشهد.
میشنیدم که پلیس دنبال گردانندهی این تجمع است ولی اطلاعیه چنان دست به دست شده بود که گرداننده تا امروز که این پست نوشته میشود مشخص نشد.
فردای آن شب یک بنر دو در یک طراحی کردم و چاپ کردم تا روی تابلوی کنسولگری نصب کنم، یکی از رفقا را همگفتم پنجاه تا گل سرخ بخر به حساب من، به یکی از دوستان طلبه هم گفتم تا بلندگوی روضه خوانیش را بیاورد.
بالاخره روز تجمع فرارسید، با ماشینم از همه زودتر رفتم و دورتر از کنسولگری پارک کردم، صندوق عقب پر بود از مقواهایی که شعار روی آن نوشته شده بود، جمعیت انبوه پلیس حاکی از این بود که میخواهند مانع شوند ولی هرچه به ساعت دو نزدیک شدیم سیل جمعیت بیشتر شد و دیگر عقب نشستند.
دو سه تا جوان را صدا زدم و پلاکاردها را دادم تا بین مردم توزیع کنند، وقتی بنر را زیر اسم کنسولگری با چسب چسباندم چند لباس شخصی مرا گوشهای بردند تا بفهمند برگزارکننده کیست که طبیعتا من بیاطلاع بودم و فقط یک شرکتکنندهی عادی بودم...
اردیبهشت ماه ۱۴۰۰ مهاجرین افغانستانی پس از سالها توانستند مقابل کنسولگری کشورشان یکصدا برعلیه ظلم و استبداد فریاد بزنند
روح همه شهدای وطن شاد
دو اپیزود در این هفته
اپیزود یک؛
کنفرانس خبری رسمی در یک کشور اسلامی
یکی از مسئولین بالامقام پشت تریبون میرود، خود را خادم اهل بیت معرفی میکند و مهاجرینِ مسلمانِ آوارهای که در کشورش هستند را به دشمنانی تشبیه میکند که به خاک آنان حمله کرده و از مردم میخواهد مانند دوران دفاع مقدس بر علیه آنان بجنگند!
اپیزود دو؛
تعدادی جوان آلمانی برای تفریح به جزیرهای دورافتاده رفتند و در حالت مستی شعری میخوانند که؛ آلمان برای آلمانهاست، مهاجر باید برود... یکی از آنها کلیپ را استوری میکند و حالا دو روز است تمامی رسانههای آلمان، صدراعظم و همه مسئولان کشور مصاحبه میکنند و بیانیه میدهند در توبیخ و محکومیت این سخنانِ ضد انسانی و نژادپرستانه!
#انسانم_آرزوست
سیدمهدی تازه پانزده سالگی رو رد کرده و پشت لبش سبز شده، با همان غرور نوجوانانه به مادر میگه؛ میخوام برم سر کار، مادر یک نگاهی میکنه و توی دلش قند آب میشه که پسرم چه زود قد کشیده و حالا ادعای مردی داره، اما مادر میدونه که سید مهدی به خاطر عقبماندگی ذهنی، کمشنوایی و ناتوانی در صحبت نمیتونه سر هر کاری بره اما غرور بچه رو نمیشکنه و میگه باشه فردا با هم میریم سر گذر و تو با مردها برو سر کار.
صبح کنار خیابان سید مهدی کنار مردهای کارگر ایستاده و مادرش در انتهای خیابان لای زنهای کارگر، و همه منتظر نیسان آبی هستند تا بروند و سبزههای بولوارهای شهرداری را تمیز کنند.
هر از گاهی مادر روی پنجه میایستد تا از لای چادرهای مشکی پسرکش را ببیند و انار توی دلش پاره کنند، زیر لب میگوید؛ یادم باشد شب که سیدمهدی از کار آمد براش اسپند دود کنم.
نیسان آبی از انتهای خیابان دیده میشود ولی خودروی سمندی از آن سبقت میگیرد و مستقیم میرود سمت مردهای کارگری که کنار خیابان ایستادند، همهمه بلند میشود همه فرار میکنند ولی سیدمهدی همچنان در دنیای خودش هست و سر جایش ایستاده، مامورها پیاده میشوند و یکدفعه سیدمهدی ناپدید میشود! چشمان مادر دنبال سیدمهدی است اما هرچه تقلا میکند مهدی را نمیتواند ببیند!
زنها میگویند باز پلیس دنبال مهاجرین بیمدرک است، مادر کمی به خودش دلگرمی میدهد که سیدمهدی مدارک دارد و حتی اگر نداشته باشد هم پلیس با یک نوجوان عقبمانده ذهنی کاری ندارد اما دلش مثل سیر و سرکه میجوشد و تا بچهاش را به چشم نبیند دلش آرام نمیشود.
یکباره چشمش به حلقهی مامورها میافتد که وسط خیابان یک شکار گرفتهاند، دل مادر تکان میخورد، نکند سید مهدی باشد!؟
دلش تاب نمیآورد، نزدیک میرود، یک لباس شخصی او را به عقب هل میدهد اما حسی او را بیاختیار جلو میبرد، یکباره مهدیاش را میشناسد، که صورتش با فشار زانوی پلیس روی آسفالت خراشیده شده، خدا هیچ مادری فرزندش را اینگونه نبیند، قلبش آتش گرفته و مثل مرغ سر کنده بال بال میزند تا مامورها بفهمند سیدمهدی کمشنواست و فقط یک نوجوان پانزده ساله است.
همه مادرها اینگونه هستند، وقتی کاری از دستشان برنیاید ناخودآگاه اولین کلمهای که به ذهنش بیاید را تکرار میکند و به آن پناه میبرند:
یاحسین، یاحسین، یاحسین
.
همان شب در بازداشتگاه مامورها میفهمند سید مهدی یک نوجوان مریض است و مدارکش کامل است لذا او را بخاطر آسیب شدید روحی و آسیب به گردن به بیمارستان میرسانند.