محمد دلاورانه می جنگید بچه ها را سازمان می داد و دوباره مشغول شلیک💥 می شد؛ انگار سال هاست #تجربه جنگ دارد. نزدیک دو ساعت از آغاز حمله گذشته بود و #فشنگ های ما رو به اتمام بود. #حمید کنار من تیر به پایش خورد⚡️ و زمین گیر شد.
محمد با یک فاصله از ما در انتهای خاکریز و #خطرناکترین جا نشسته بود. گهگاهی بلند می شد و به طرف داعشی ها👹 شلیک می کرد. مدام تصویر #اسارت و برده شدن سرهایمان را می دیدم. در اوج ناامیدی😞 رو به محمد فریاد زدم :« #حسین می گوید جناح راست با شما. جناح راست با شما.» به حالت سجده درآمده بود تا حرف هایم را بشنود👂
فریاد زد:«خیالت راحت. به حسین بگو تا آخرین گلوله #می_جنگم و اگر تیرهایم تمام شد، باز هم از جایم تکان نمی خوردم🚷» این را گفت و اسلحه را برای شلیک💥 دوباره آماده کرد. روی زانو ایستاد، تمرکز کرد و قبل از اینکه تیری بزند #نقش_زمین شد..
#شهید_محمد_تاجبخش
#شهید_مدافع_حرم
خاطرات_شهدا 🌷
💠 یانگوم سرآشپز😅
🔰فردای روز #عقدمان حمید را برای شام🍲 دعوت کرده بودیم، تازه شروع کرده بودم به سرخ کردن کوکوها🥙 که زنگ خانه به صدا درآمد، #حدس می زدم که امروز هم مثل روزهای قبل #حمید خیلی زود به خانه ما بیاید🏘
🔰از روزی که #محرم شده بودیم هر بار ناهار یا شام دعوت کرده بودیم، زودتر می آمد☺️ دوست داشت #خودش هم کاری بکند، این طور نبود که دقیقا وقت ناهار یا شام بیاید❌
🔰بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه، همراه من به #آشپزخانه آمد و گفت: به به😋 ببین چه کرده سر آشپز! گفتم: نه بابا! زحمت کوکوهارو #مامان کشیده، من فقط می خوام سرخشون کنم🍳
🔰روغن که حسابی داغ♨️ شد، شروع کردم به سرخ کردن #کوکوها، حمید گفت: اگر کمکی از دست من بر میاد بگو، گفتم: مرغ🍗 پاک کردن بلدی⁉️ بابا چنتا #مرغ گرفته، می خوام پاک کنم، کمی روی صندلی جابه جا شد و گفت: دوست دارم #یاد_بگیرم و کمک حالت باشم.
🔰خندیدم و گفتم: معلومه تو خونه ای که کدبانویی مثل #عمه من باشه و دختر عمه ها همه ی کارهارو انجام بدن👌 شما #پسرها نباید هم از خونه داری سر رشته ای داشته باشین😄 گفت: این طورها هم نیست #فرزانه_خانوم.
🔰باز من پیش بقیه آقایون یه پا #سرآشپز حساب میشم😎 وقت هایی که میرم سنبل آباد، #من آشپزی🍜 می کنم، برادرهام به شوخی بهم میگن #یانگوم😅
📚کتاب یادت باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#عشق زیباست اگر
#یار_خدایی_باشد💖
° #عاشقانہ_شهدا💕
#ﺷﺎﻳـﺪ بهترین لحظہ هایے
ﻛہ با ﻫـﻢ ﺩﺍﺷﺘـﻴمـ🍃
نمازاے دو #نفره مون بود...📿😍
#ﺍﻳݧ کہ ﻧﻤﺎﺯاﻣﻮ ﺑهش #ﺍقتدا ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ🌸ﺍﮔہ ﺩﻭﺗﺎیے² کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ
ﺍﻣﻜﺎن ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو #ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮنیم🌙
#منطقـه کـہ میرفت...👣
تحمـل خونہ🏩°
بدون #حمید واسم سخت بود✋🏻😢
"وقتے تو نباشے چہ امیدے به بقایمـ😟
این خانہے بےنام و نشان سهم #کلنگ استـ "
.
☁ُ• #شهید_حمید_باکرے🌷
#نماز_در_کوه💥
🔱 با بچه های #ڪوهنوردے فارس رفته بودیم قله🗻 علم ڪوه.
در چادر از⛺️ سرما مے #لرزیدیم، هوا به شدت سرد بود و بیرون طوفان ❄️و ڪولاڪ.
🔱دیدم #حمید از جا ڪنده شد و رفت سمت درب چادر.🏕گفتم: ڪجا⁉️
سڪوت و لبخند تحویلم داد.☺️
رفت بیرون.از #گوشه چادر چشم به بیرون دوختم.
🔱 دیدم ڪاپشن را در آورد، آستین ها را بالا زد و #شروع ڪرد به گرفتن وضو. بعد هم به نماز قامت بست...
و ما همچنان در خود #پیچیده بودیم تا کمی گرم شویم...😞
#شهید_حمیدرضا_فرخی🌷
#شهدای_فارس