#معرفی_کتاب
عنوان: (کتاب #خداحافظ_سالار)
خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر سرلشکر پاسدار شهید حسین همدانی
سلام دوستان خوبم . به مناسبت سالگرد شهادت شهید همدانی لازم دونستم علاوه بر دو پست که قبلاً در شبکه ارسال کردم معرفی این کتاب رو هم براتون داشته باشم ،من بیشتر علاقه دارم کتاب های تاریخی و زندگی نامه شهدا رو بخونم.خوندن کتاب خداحافظ سالار نوشته آقای حمید حسام، واقعا جذاب و عالیه.اینقدر خوب جنگ سوریه را بیان کرده که انگار اون جاها رو دیدی. پیشنهاد میکنم اگه تا حالا نخوندید، حتما تهیه کنید و بخونید 🙏
پ.ن: 👇
#چکیده کتاب
کتاب «خداحافظ سالار»، خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر سردار سرلشکر شهید حاج حسین همدانی، قافله سالار مدافعان حرم است، که به زندگی و فراز و نشیب های این شیرزن بزرگ پرداخته که از کودکی آغاز و نهایتا به شهادت سردار همدانی در سال ١٣٩٤ ختم می شود.
شروع کتاب از سال 90 و بحران سوریه و دمشق که در آستانه سقوط قرار داشت آغاز می شود و با بازگشت و تداعی خاطرات دوران کودکی همسر شهید در دهه 40 ادامه می یابد.
این کتاب حاصل 44 ساعت مصاحبه با همسر شهید است که نوع روایت داستانی هیچ دخل تصرفی را در آن وارد ننموده است.
سردار شهید حسین همدانی از اعضا و بنیانگذاران سپاه همدان و کردستان بود و از سال 1359 در دفاع مقدس شرکت داشت.وی همچنین از فرماندهان منطقه عملیاتی «بازی دراز» در جبههٔ کرمانشاه بود و مدتی فرمانده لشکر انصار الحسین(ع) همدان شد.شهید همدانی همچنین جانشین قرارگاه امام حسین(ع) و مشاور فرمانده کل سپاه پاسداران و فرمانده سپاه محمد رسول الله(ص) تهران بوده است.دست آخر نیز در حین انجام ماموریت مستشاری در سوریه به شهادت، آرزوی دیرینه اش رسید.
کتاب خداحافظ سالار به قلم حمید حسام به ما یادآوری میکند ما در چه دوران و با چه افراد فداکار و شجاعی در حال زندگی هستیم. این کتاب وقایع اتفاقافتاده در سوریه را برای ما بهتر توضیح میدهد.
اگر شما جزو افرادی هستید که به زندگی شهیدان و بزرگان انقلاب و کتابهای دفاع مقدس علاقه دارید، این کتاب برای شما مناسب است.
گزیده ای از کتاب :
پائیز را دوست داشتم و ترکیب متنوع و چشم نوازِ برگ های زرد و سبز و سرخ روی درختان را.باد لای شاخ و برگ درختِ بلندِ بید جلوی خانه، می پیچید و درخت را از برگ می تکاند و کف حیاط، از حجم برگ ها پر می شد.مریض بودم و بی رمق و بی حال، نزدیک ظهر بود که عمه گوهر برای احوال پرسی آمد. دید که سر حال نیستم، آستین بالا زد و برای نهار آش گذاشت. پیاز داغ و نعنا را که روی تابه به هم زد، ناخواسته دلم به هم خورد.نخواستم مادر شوهرم را نگران کنم. امّا او با نگاه نافذ، به چشمانم خیره شد و گفت:« پروانه جان، مژه هات کنار هم، جفت شده، تو می خوای مادر بشی و من صاحب نوه» و بغلم کرد و صورتم را بوسید.
شادی روحش صلوات
🍃🌾🍃
https://eitaa.com/joinchat/3112042500C0a86443bd5