وقتی "حضرت سکینه" سلام الله علیها روز یازدهم در گودال قتلگاه خود را روی بدن پدر انداخت و عدّه ای از اعراب، با ڪعب نی و تازیانه او را از بدن پدر جدا کردند😔
نگفت : پدر؛ مرا می زنند!!!
بلکه اشک می ریخت و فریاد می زد:
پدر!برخیز و ببین که #چادر از سرِ ما کشیدند☝️
پنجم ربیعالاول سالروز وفات #حضرت_سکینه بنتالحسین تسلیت باد🏴
#پویش_حجاب_فاطمے
سلام 🙌🏻🙃🌺
بعد مدتی کتاب نذاشتم امشب ان شاءالله دوباره شروع میکنیم
#الحمدالله
از امشب متن کتاب قصه دلبری به صورت پارت بندی در کانالمون قرار میگیره..🤗
امیدوارم که این کتاب زیبا رو دنبال کنید😇😇
حمایت از ما یادتون نره😊🌹
#قصه_دلبری😍
#شهید_محمدحسین_محمدخانی🌸
#مرجان_درعلی (همسر شهید)🌈
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_اول
*═✧❁﷽❁✧═*
مثل معتادهاشده بودم اگرشب به شب به دستم نمی رسید,به خواب نمی رفتم وانگارچیزی کم داشتم. شبی🌃 راباچمران به روایت همسرصبح می کردم,شبی راهم باهمت به روایت همسر💞بین رفقایم دهن به دهن می شدمجموعه ی جدیدی چاپ شده به نام اینک شوکران که زده است روی دست نیمه ی پنهان ماه. دربه درراه افتاده بودیم دنبالش, اینجازنگ بزن ,اونجازنگ📞 بزن,باخاطرات منوچهرمدق که پاک ریختیم به هم. ثانیه⏳ شماری می کردیم رفیقمان ازتهران,خاطرات ایوب بلندی رازودتربرساند. بعدهاکه دروادی نوشتن افتادم,جزوآرزوهایم بودکه برای شهیدی کتابی 📓بنویسم درقدوقواره ی مدق,چمران,همت,ایوب بلندی و....وروایت فتح آن راچاپ کند.ولی هیچ وقت به مخیله ام خطورنمی کرد❌روزی برای روایت فتح,زندگی رفیق شهیدم🌷 رابنویسم. برای همان رفیقی که خودش هم یکی ازآن مشتری های پروپاقرص آن کتاب هابود. برای همان رفیقی که خودش هم به همسرش وصیت کرده بودبعدازشهادتش,خاطراتش رادرقالب نیمه پنهان ماه چاپ کنند✅
حسابی کلافه شده بودم. نمی فهمیدم که جذب چه چیزاین آدم شده اند ازطرف خانم هاچند تاخواستگارداشت. مستقیم به اوگفته شداون هم وسط حیاط دانشگاه وقتی شنیدیم گفتیم چه معنی داره یه دختربره به یه پسری بگه قصددارم باهات ازدواج💞 کنم. اونم باچه کسی اصلاًباورم نمی شد. عجیب تر اینکه بعضی ازآن هامذهبی هم بودند.به نظرم که هیچ جذابیتی دروجودش پیدانمی شدبرایش حرف وحدیث درست کرده بودند. مسئول بسیج خواهران تاکیدکرد:《وقتی زنگ زد,کسی حق نداره,جواب تلفن روبده》 برایم اتفاق افتاده بودکه زنگ بزندوجواب بدهم. باورم نمی شد.این صداصدای اوباشد. برخلاف ظاهرخشک وخشنش,باآرامش وطمانینه حرف می زد. آن صدایش زنگ وموج خاصی داشت. ازتیپش خوشم نمی آمد دانشگاه راباخط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوارش جیب پلنگی گشادمی پوشیدباپیراهن بلندیقه گردسه دکمه وآستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار.درفصل سرمابااورکت سیاهی اش تابلوبودیک کیف برزنتی کوله مانند. یک وری می انداخت روی شانه اش. شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ,وقتی راه می رفت,کفش هایش راروی زمین می کشید. ابایی هم نداشت دردانشگاه سرش راباچفیه ببندد. ازوقتی پایم به بسیج دانشگاه بازشد,بیشترمی دیدمش به دوستانم
می گفتم:《این یاروانگارباماشین زمان رفته وسط دهه ی شصت پیاده شده وهمین جامونده》به خودش هم گفتیم. آمداتاق بسیج خواهران وپشت به ماوروبه دیوارنشست. آن دفعه راخودخوری کردم. دفعه ی بعدرفت کنارمیزکه نگاهش به مانیفتد نتوانستم جلوی خودم رابگیرم. بلندبلنداعتراضم رابه بچه هاگفتم. به درگفتم تادیواربشنود. زورمی زدجلوی خنده اش رابگیرد. معراج شهدای دانشگاه که آشکارارث پدرش بود.هرموقع می رفتیم,بادوستانش آنجا می پلکیدند. زیرزیرکی می خندیدم ومی گفتم:《بچه ها,بازم دارودسته ی محمدخانی》بعضی ازبچه های بسیج باسبک وسیاق وکاروکردارش موافق بودند. بعضی هم مخالف ....بین مخالف هامعروف بود. به تندروی کردن ومتحجربودن. امّاهمه ازاوحساب می بردنند👌برای همین ازش بدم می آمد. فکرمی کردم ازاین آدم های خشک مقدسِ ازآن طرف بام افتاده است.امّاطرفدارزیادداشت.خیلی هامی گفتند:《مداحی می کنه,همیشه می ره تفحص شهدا🌷,خیلی شبیه شهداست!》توی چشم من اصلاً این طورنبود بانگاه عاقل اندرسفیهی به آن هامی خندیدم که این قدرهم آش دهن سوزی نیست.کنارمعراج شهدای گمنام دانشگاه های غرفه برگزارمی شد.دیدم 👀فقط چندتاتکه موکت پهن کرده اند.به مسئول خواهران اعتراض کردم:《دانشگاه به این بزرگی واین چندتاتکه موکت》درجواب حرفم گفت:《همینا هم بعیده پر بشه!》
ادامه دارد✌️🏻🤗
📚@seedammar
#گروه_جهادی_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
Ziyarat-Ashura-Halawaji.mp3
15.21M
زیارت عاشورا
با صدای دلنشین اباذر حوائجی
قرار هروز صبح😊🌹
@seedammar
#کانال_ابراهیم_هادی_هادی_دلها
Ahd.mp3
2.07M
#دعای_عهد
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد...
🌸امام خمینی ره:
اگر هرروز (بعد از نماز صبح)دعای عهد خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️
امام زمانی شو👇👇👇👇
#کانال_خواهم_امد
http://eitaa.com/joinchat/287047696Cbbd8ae64b7