eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
8.6هزار ویدیو
137 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #ادمین_تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh پـــیام #ناشناس👇🏻 https://gkite.ir/es/9463161
مشاهده در ایتا
دانلود
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶قسمت سی وچهار 🔶 #جایگزین_شهید محل کارش در یکی از روستاهای
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت سی وپنجم 🔶 یک روز که برای رسیدگی به درختان منزل پدر بزرگش رفته بودیم از درخت بلندی بالا رفت ، به قدری بالا رفت که بین شاخه وبرگها گم شد و من از نگاه کردن به آن بالا می ترسیدم خیلی نگران بودم و هر لحظه احتمال می دادم شاخه ها بشکند و اتفاق ناگواری بیفتد به خصوص که سابقه افتادن از درخت را هم داشت . صدایش کردم و چند بار خواهش و التماس کردم که پایین بیاید با خنده گفت : ( به شرطی پایین می آیم که شماهم قولی بدهی.) گفتم: (چه قولی؟!) گفت: شما باید قول بدهی گه اگر پایین آمدم بروم و دوباره زن بگیرم ! خوب میدانست که چطور میتواند حرص من را در بیاورد هم نگرانش بودم و هم نمیخواستم پیش او کم آورده باشم . گفتم همانجا بمان من همچین قولی نمیدهم . اگر دوست داری بیا پایین اگر هم دوست نداری همانجا بمان هنوز که هنوز است هر زمان که به خانه پدر بزرگ ومادر بزرگ ایشان می روم یاد آن روز و شوخ طبعی و مهارت صالح میفتم که قادر بود همزمان هم حرصم را در بیاورد و هم من را بخنداند . 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶قسمت سی وپنجم 🔶 #قول_بده یک روز که برای رسیدگی به درختان م
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت سی وشش 🔶 وقتی به خانه می آمد ، می نشست رو به روی آشپزخانه ، طوری که مرا زیر نظر بگیرید . نگاهش را از من نمیگرفت. حواسش بود اگر کار سنگینی را انجام می دهم بلند شود و کمکم کند. گاهی هم با خنده وشوخی ، طوری که خواهر وهمسرش ناراحت نشوند می گفت: دختر هم دخترهای قدیم ! عروس هم عروس های قدیم! واقعا دلتان می آید این جا جلوی تلویزیون لم بدهید و باهم حرف بزنید و بگو بخند کنید . آن وقت مادر ایستاده باشد و کارهای آشپزخانه را انجام بدهد؟ آن بنده های خدا هم می خندیدند ومی آمدند کمک من. 🔶 ما که به قم منتقل شدیم صالح ده سال را پیش خاله اش ماند . خاله ، شوهر خاله اش آقای مهدوی و فرزندانشان در تمام این سالها او را عضوی از خانواده خود دانسته و نگذاشتند غربت یا کوچکترین خلاءی را در زندگی خود احساس کند . سال ۸۹بود که توفیق زیارت کربلای معلی نصیب من وهمسرم شد صالح آمد وگفت حالا که خدا این توفیق را به شما داده با خاله و شوهر خاله هم صحبت کنید تا آنها هم راضی شوند با شما به زیارت بیایند همسرم با آنها صحبت کرد و قانعشان کرد . صالح هم پول سفر من و هم هزینه سفر خاله اش را خودش حساب کرد میخواست هم احترام وجایگاه من را حفظ کند و هم از زحمات خاله اش قدر دانی کرده باشد . 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶قسمت سی وشش 🔶 #دختر_های_قدیم وقتی به خانه می آمد ، می نشست
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶 قسمت سی وهفتم 🔶 صالح مربی آموزشی پادگان المهدی عجل الله بابل در منطقه ولیک ، نزدیک روستای بالابورا بود . بارها پیش آمد که یکی از دوستان یا بستگانش ، برای گذراندن دوره آموزشی نظام وظیفه به همان پادگان و زیر دست صالح می افتاد . تا پایان دوره آموزش هیچ کس نمی فهمید یکی از همین سرباز ها که مثل بقیه هم خدمتی هایش تنبیه و تشویق می شود و مرخصی هایش مثل بقیه است. مثلا پسرخاله یا فلان فامیل نزدیک عبد الصالح است . در برخورد با سرباز ها هیچ تفاوتی بین دوست و آشنا با سایرین قائل نبود. اگر هم کسی توی جمع می خواست آشنایی بدهد و بگوید معرفی شده ی فلانی است تا امتیازی بگیرد ، اعتنا نمی کرد و گاه به تندی از او میخواست برود و کنار بقیه سربازها بایستد وتابع دستورات باشد . بعد او را به کناری می کشید ، عذر خواهی میکرد و برایش توضیح می داد که بین سرباز هایش هیچ گاه تبعیض قائل نخواهد شد. 🔶 بسیاریاز نیروها حوصله تنظیف روزانه سلاحشان را نداشتند. توجیهشان هم این بود که فردا دوباره باید تیر اندازی کنند و با این حساب فعلا نیازی به این کار نیست. عبد الصالح هر روز اولین نفری بود که به محض بازگشت از میدان تیر به من مراجعه می کرد و روغن و پارچه مخصوص تنظیف را تحویل میگرفت . با دقت سلاحش را تمیز و روغن کاری میکرد که مبادا اسلحه بیت المال با کم توجهی او دچار فرسودگی یا خرابی شود. 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶 قسمت سی وهفتم 🔶 #پارتی_بازی صالح مربی آموزشی پادگان المهد
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت سی و هشت 🔶 در امور مادی، خودش را با افراد پایینتر از خود قیاس می کرد. هیچ وقت حسرت زندگی کسی را نداشت. همیشه بابت نعمت هایی که خدا به او داده شکر گذار بود و دغدغه محرومان، همواره فکر وذکرش را به خود مشغول میکرد. در امور معنوی اما نگاهش به آنانی بود که به جایگاهی بالادست پیدا کرده اند وافسوس میخورد که مبادا از این غافله باز بماند . دنیا را محل رقابت برای رشد معنوی و سازندگی نفس می دانست کمیل (مصطفی) صفری تبار از جوانهای پاسدار بابلی بود که در گردان صابرین خدمت می کرد و در سال ۱۳۹۰ در درگیری با گروهک مزدور پژاک در مرزهای شمال غربی کشور به شهادت رسید. خبر شهادت کمیل را که آوردند صالح چند روزی بهم ریخت در خودش فرو رفت و کمتر سخن میگفت بعد ها هم به هر بهانه ای اسم کمیل ره می آورد و به حالتش غبطه میخورد . میگفت: او چهار سال بیشتر نبود که به سپاه پیوسته بود ولی توانست به هدف وآرزوی خودش دست پیدا کند. من الان ده سال است که لباس سبز پاسدار را می پوشم ولی هنوز توفیق شهادت را به دست نیاورده ام معلوم بود که صالح از پیوستن به سپاه پاسداران چه هدفی را دنبال میکرد . 🔶 من مسئول پشتیبانی واحد آموزش بودم و عبد الصالح هم نیروی تک تیر انداز آموزش . برای تمرین به هر نفر از نیروها دویست عدد فشنگ ژ-۳ معروف به آلمانی را که جنس وکیفیتی عالی داشت تحویل دادم . عبد الصالح فقط به اندازه ای که معمول و قائده تیر اندازی های تمرینی بود ، شلیک کرد وبقیه را به من باز گرداند . سفارش هم کرد که بیشتر مراقبت کنم چون این گلوله های با ارزش به راحتی پیدا نمی شود. 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶قسمت سی و هشت 🔶 #هدف_اصلی در امور مادی، خودش را با افراد پ
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت سی ونهم 🔶 به پست و مقام علاقه ای نداشت وبه راحتی زیر بار قبول آن نمی رفت . اگر میدید پذیرش مسئولیت هنوز به او تکلیف نشده و رد کردنش با دستور فرماندهی منافات ندارد از قبول آن سر باز می زد و دیگران را به جای خود معرفی میکرد قرار بود مسئولیتی را در پادگان به او بدهند قبول نکرد همان کار را به من سپردند . آمد کنار من ایستاد و با تمام توان کمکم کرد ، تجربیات و استعداد هایش را به کار گرفت تا این مسئولیت را به نحو احسن انجام بدهم . روز اول توصیه کرد صندلی چرخدار ونرمی که پشت میزم گذاشته بودند را با یک صندلی معمولی عوض کنم می گفت : این طوری وقتی قرار باشد این مسئولیت را از تو بگیرند برایت دشوار نخواهد بود. کارها زیاد وسنگین بود . بعضی وقت ها مجبور بودیم شب ها در پادگان بمانیم وبه کارها سر وسامان بدهیم . یک بار هم ندیدم به خاطر شبهایی که می ایستاد برگه اضافه کاری پر کرده باشد .جالب آنکه فردای همان شبهایی که تا صبح ایستاده بود و لحظه به لحظه اش را که کار کرده بود ، وقتی بر اثر فشار خستگی ، احساس خواب آلودگی پیدا می کرد ، می رفت برگه مرخصی میگرفت وکار میکرد تا آن دوساعتی که در آسایشگاه به خواب رفته را جزو ساعت کاری اش حساب نکنند. سربازی داشتیم که حرف قشنگی زد گفت : او آنقدر دقت وخالصانه کار میکرد که هیچ گاه مدیون پادگان نشد . 🔶 گردان ها گلدانهایی از گل دارند . این گلها را باید یادگار صالح دانست . انگار که وظیفه او باشد . با حوصله دست به کار می شد ، به آنها آب میداد وخاک هایشان را زیر و رو میکرد . در حالی که میتوانست دستور دهد همین کار را یکی از سربازها انجام بدهد و خودش یک گوشه بنشیند به تماشا. 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶قسمت سی ونهم 🔶 #مدیون_پادگان به پست و مقام علاقه ای نداشت
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت سی ونهم 🔶 به پست و مقام علاقه ای نداشت وبه راحتی زیر بار قبول آن نمی رفت . اگر میدید پذیرش مسئولیت هنوز به او تکلیف نشده و رد کردنش با دستور فرماندهی منافات ندارد از قبول آن سر باز می زد و دیگران را به جای خود معرفی میکرد قرار بود مسئولیتی را در پادگان به او بدهند قبول نکرد همان کار را به من سپردند . آمد کنار من ایستاد و با تمام توان کمکم کرد ، تجربیات و استعداد هایش را به کار گرفت تا این مسئولیت را به نحو احسن انجام بدهم . روز اول توصیه کرد صندلی چرخدار ونرمی که پشت میزم گذاشته بودند را با یک صندلی معمولی عوض کنم می گفت : این طوری وقتی قرار باشد این مسئولیت را از تو بگیرند برایت دشوار نخواهد بود. کارها زیاد وسنگین بود . بعضی وقت ها مجبور بودیم شب ها در پادگان بمانیم وبه کارها سر وسامان بدهیم . یک بار هم ندیدم به خاطر شبهایی که می ایستاد برگه اضافه کاری پر کرده باشد .جالب آنکه فردای همان شبهایی که تا صبح ایستاده بود و لحظه به لحظه اش را که کار کرده بود ، وقتی بر اثر فشار خستگی ، احساس خواب آلودگی پیدا می کرد ، می رفت برگه مرخصی میگرفت وکار میکرد تا آن دوساعتی که در آسایشگاه به خواب رفته را جزو ساعت کاری اش حساب نکنند. سربازی داشتیم که حرف قشنگی زد گفت : او آنقدر دقت وخالصانه کار میکرد که هیچ گاه مدیون پادگان نشد . 🔶 گردان ها گلدانهایی از گل دارند . این گلها را باید یادگار صالح دانست . انگار که وظیفه او باشد . با حوصله دست به کار می شد ، به آنها آب میداد وخاک هایشان را زیر و رو میکرد . در حالی که میتوانست دستور دهد همین کار را یکی از سربازها انجام بدهد و خودش یک گوشه بنشیند به تماشا. 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶قسمت سی ونهم 🔶 #مدیون_پادگان به پست و مقام علاقه ای نداشت
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت چهلم 🔶 در خانه ای بزرگ شده بود که گل وگیاه اهمیت داشت این اخلاق من و پدرش بود که به او هم ارث رسیده بود برای همین هم حتی در خانه ای که با همسرش اجاره کرده بود و باغچه نداشت پرورش گل وگیاه را رها نکرد با سلیقه خوبی که داشت گلدانهایی از گل وگیاه را در بالکن خانه ، نگهداری میکرد که صفا وزیبایی خبره کننده ای را به خانه اش هدیه داده بود حتی شبهایی که دیروقت و خسته از سر کار به خانه باز می گشت باز هم همت نشان می داد ودستی به سر وروی گلهایش می کشید . از درخت زردالو وبوته های خیار تا انواع گلهای زیبا و معطر را دور خودش جمع کرده بود به آنهایی هم که اهل گل و گیاه بودند محبت نشان می داد همکارش می گفت یک بار سوار سرویس محل کار بودم که به خانه برگردم چند بوته گل را به دست داشتم . به همکارانم گفتم که روز تولد همسرم است و هیچ چیز حتی طلا به اندازه گل او را خوشحال نمی کند پاسدارهای جوان، همین را سوژه کرده و شوخی وجدی تمام مسیر را درباره این موضوع صحبت کردند .صالح ساکت بود و به حرفها گوش می داد . فردا صبح که به محل کار آمدم دیدم چند کیسه نایلون برایم آورده که درون هر یک بوته گل قرار داشت با تعجب پرسیدم : اینها را برای من آورده ای ؟ گفت : دوست دارم به کسی که از گلها پذیرایی میکند گل بدهم . 🔶 صالح مقید بود اگر ساعات بیشتری را در محل کار می ماند، برای آن زمان برگه اضافه کار امضاء نکند ! با اینکه کار هایی که در طول روز یا هفته به اتمام نرسیده بود را انجام می داد، ترجیح می داد داوطلبی باشد وهیچ پاداشی برای آن قبول نمیکرد . حتی زمانی که به سوریه اعزام شد برگه حق ماموریتش را هم امضاء نکرده بود 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶قسمت چهلم 🔶 #پذیرایی_از_گلها در خانه ای بزرگ شده بود که گل
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت چهل ویک 🔶 دوست نداشت لحظه ای از عمرش را به راحتی از دست بدهد و فرصتی را تلف کند. صبح ها در مسیری که باهم به محل کار می رفتیم ، رادیوی ماشین را روشن می کرد و معمولا شبکه های معارف و قرآن را با دقت گوش می داد و سعی می کرد اگر نکات آموزنده ای بیان می شود آن را به خاطر بسپارد. برای مطالعه فرصت کمی داشت وبرای همین شوق آموختن خود را با برنامه های مفید رادیو تامین می کرد. هر روز صبح ، رادیوی معارف سر ساعت ۷ بامداد، برنامه کوتاه وجالبی داشت که صالح مشتری پر وپا قرص آن بود . در این ساعت یازده بار سوره توحید با صدای قاریان مختلف ، پشت سر هم پخش می شود . قرائت یازدهم با صدای زیبای مقام معظم رهبری بود . در آن لحظات صالح ساکت می شد و با دقت گوش جان می سپرد وحظ می برد. من هم می دانستم که در آن دقایق حرفی بزنم که حواسش را پرت کنم. هیچ وقت این برنامه برایش تکراری نشد وهر روز انگار برایش تازگی داشته باشد ، با شوقی بیشتر از قبل به نوای مکرر ودلنشین سوره توحید دل می سپرد و همراه با آن زمزمه میکرد. 🔶 یکی از همکارانم در تهران تعریف می کرد که فرزند یکی از بستگانش برای دوره خدمت به پادگان المهدی بابل آمده اما هیچ تماسی با خانواده اش نگرفته است واین مساله باعث نگرانی و ناراحتی آنها شده است . یاد صالح افتادم واو را از این جریان مطلع کردم . صالح با آن جوان صحبت کرد وتلفن همراهش را به او داد تا خانواده اش را از سلامت خودش آگاه ساخته ودلواپسی آنها را بر طرف کند . بعد شهادت صالح ، همان همکارم می گفت این فامیل سرباز ما چنان به صالح وابسته شد که تا مدت ها بعد شهادتش سیاه می پوشید و در فراقش اشک می ریخت. 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶قسمت چهل ویک 🔶 #رادیو_معارف دوست نداشت لحظه ای از عمرش را
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت چهل و دوم 🔶 من هیچگاه ندیدم بخواهد پیش کسی گردن کج کند یا خواهشی را مطرح کند و به شخصیت خودش آسیب بزند. آدمهای بزرگ این خصلت را دارند که به راحتی مشکلاتشان را بر زبان نیاورده و ضعفی از خود نشان نمیدهند. آخر هفته بود مشکلی پیش آمد وباید سریع یک نفر را به عنوان مسئول شب جایگزین میکردم هرکس مشکل یا گرفتاری وبهانه ای داشت . طبق معمول که وقتی کسی را برای کاری پیدا نمیکردم . سراغ زارع را می گرفتم . به تلفن همراهش زنگ می زدم . خواسته ام را که شنید ابتدا مکثی کرد . اما بی آنکه بهانه ای بیاورد یا اصلا بگوید که نوبت من نیست ، گفت : خودم انشاءالله می رسانم فقط ممکن است اندکی تاخیر داشته باشم . خودش را رساند و سر پست قرار گرفت. بعد ها فهمیدم که مادرش بیمار بوده و او برای سر کشی و کمک به قم رفته بوده . گفتم : مرد حسابی ! می گفتی قم هستم و نمی توانم بیایم . تبسمی کرد وگفت : نخواستم درخواست شما را رد کنم. فقط اطاعت امر کردم. 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶قسمت چهل و دوم 🔶 #اطاعت_امر من هیچگاه ندیدم بخواهد پیش کسی
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت چهل وسوم 🔶 نیروهای نظامی باید هر از گاه برای سنجش توانایی وآمادگی جسمی شان به واحد تربیت بدنی سازمان خود مراجعه کرده وآزمون یا به اصطلاح تست بدهند. عبد الصالح مشغله فراوانی داشت وبه طور معمول در برنامه ورزشی پادگان حاضر نبود. با این حال به دلیل قدرت بدنی و آمادگی مطلوبی که داشت از پس امتحانات ورزشی به خوبی بر می آمد. یک بار که عبد الصالح برای آزمون ورزشی آمده بود، حدود ۴۵بارشنا رفت که تقریبا عدد خوبی است . همه آزمون ورزشی را به شکل مطلوبی طی کرد و امتیاز لازم را به دست آورد. تنها جایی که احساس خستگی کرد، دوی با مانع بود. البته این مرحله را نیز با موفقیت پشت سر گذاشت . اما می شد آثار خستگی را در چهره اش دید . حسابی عرق کرده بود و نفس نفس می زد . برای اینکه نیروها تشویق شوند و انگیزه بیشتری پیدا کنند برای اغلبشان امتیازی بیشتر از آنچه کسب کرده بودند را ثبت میکردم. مثلا برای عبد الصالح به جای عدد چهل وپنج نوشتم پنجاه مرتبه شنا. تنها کسی که اعتراض کرد وبا زبانی دوستانه اما جدی از من خواست تا همان عددی را که مطابق حق و واقعیت بود ثبت کنم ، شهید زارع بود . با اصرار او ، پنجاه را خط زدم ونوشتم چهل وپنج . دلش نمی خواست حتی یک امتیاز را به ناحق به دست بیاورد. 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶قسمت چهل وسوم 🔶 #امتیاز_ناحق نیروهای نظامی باید هر از گاه
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت چهل وچهارم 🔶 قرار بود به دماوند رفته وقله را فتح کنیم.صالح آمد از من درخواست کوله کرد . گفتم: همین اسلحه که دست مان است به اندازه کافی سنگینی دارد دیگر کوله را می خواهی چکار؟ گفت: میخواهم توی آن سنگ بریزم باید خودم را محک بزنم وببینم آیا برای زندگی در شرایط سخت آمادگی دارم؟ مطمئن بودم کم می آورد بالا رفتن از کوهی به بلندای دماوند ، آن هم با اسلحه، کار ساده ای نیست. همینطوری اش هم نفس آدم را بند می آورد. اصرار های من اثری نداشت.تا بالای کوه رفتیم وقله را فتح کردیم .من و چند نفر از پاسداران دیگر کم آوردیم و ادامه مسیر برایمان دشوار شده بود .صالح در حالی که کوله های پر از سنگ را در پشتش بسته بود واسلحه در دست داشت دست تک تک ما را گرفت وکمکمان کرد تا خود را بالا بکشیم 🔶 برای خرید گوشت به قصابی رفتیم متوجه شدم مبلغی پیش از هزینه گوشتی که خریدیم به قصاب داد از او سوال کردم که چرا مبلغی اضافه پرداختی ؟ از جواب دادن طفره رفت و بر سوالم اصرار کردم ناچار به جواب دادن شد ومن متوجه شدم که هر ماه به قصاب پول می دهد تا به نیاز مندان گوشت بدهد وآنها را دست خالی از مغازه اش نراند 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶قسمت چهل وچهارم 🔶 #شرایط_سخت قرار بود به دماوند رفته وقله
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت چهل وپنجم 🔶 شاد بودن وشاد نگه داشتن اطرافیان ، از خصوصیات بارز و همیشگی او بود. در سفر های خانوادگی با این که معمولا همه کارها روی دوش او قرار داشت نه منتی سر کسی میگذاشت ونه با وجود خستگی زیاد ، اخم وناراحتی در چهره اش دیده می شد . دائم شاد بود و با ما شوخی می کرد. وقتی می آمد قم ، کاری می کرد که از کنار او بودن لذت ببریم . هشت سال از او کوچکتر بودم. گاهی می گفت بیا با هم کشتی بگیریم، تو با همه توانت من با یک دست. هیچ وقت زورم به او نرسید ولی کشتی پر هیجان وجالبی با هم میگرفتیم . نیمه های شب میگفت : اگر حالش را داری برویم حرم . من هم از خدا خواسته همراهش میرفتم. ساعتهای خلوت حرم را دوست داشت. گاهی هم می رفتیم جمکران تا اذان صبح ماندیم . گاهی هم می رفتیم جایی در قم معروف به فلکه بستنی و حسابی از من پذیرایی میکرد . اگر هم لازم بود حرفی به من بزند یا تذکری بدهد لابه لای همین کارهایش بیان می کردکه هم در ذهنم بماند وهم باعث ناراحتی نشود. 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶قسمت چهل وپنجم 🔶 #فلکه_بستنی شاد بودن وشاد نگه داشتن اطراف
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت چهل وششم 🔶 انگار مرد سن وسال دار ومجربی باشد که یک عمر را در متن جامعه زندگی کرده وگره از کار خلق گشوده و یا اینکه مثلا چهره ای سرشناس ومشهور است که هر جا می رفت حتما چند نفر آشنا پیدا می شود که با عجله پا پیش بگذارند و در سلام علیک و احوالپرسی با او شتاب کنند هرجا میرفتیم اوضاع بر همین منوال بود بزرگ و کوچیک هم نداشت انگار همه جا افرادی بودند که او را بشناسند و به شخصیتش علاقه مند باشند یک بار موقع پیاده روی ماشین ۲۰۶ خوش رنگ ولعابی با صدای موسیقی بلند جلف ، ناگهان جلویمان سبز شد ونزدیک ما ترمز زد . همه برگشتند نگاهمان کردند. یک لحظه جا خوردم و گفتم لابد میخواهد اتفاقی بی افتد. جوانی سانتی مانتال و فشن از آن پایین پرید و بی معطلی صالح را در آغوش کشید . صالح هم گل از گلش شکفت و حسابی با او گرم گرفت . کنجکاو شدم بدانم این دیگر کیست که با صالح من اینطور صمیمیت دارد ؟ وقتی که رفت ، صالح نگاه مبهم من را که دید، خندید و گفت : خدمت سربازی را پیش من گذراند . از این دست افراد را بارها مشاهده کردم . گاه جوانهایی به او ارادت می ورزیدند که شمایلشان دیدنی بود. صالح اما اصلا با ظاهر آنها کاری نداشت یکبار چند جوان دعوتش کردند که موقع کشیدن قلیان کنارشان بنشیند. صالح هم با روی باز پذیرفت . چند دقیقه ای بی آنکه دست به قلیان بزند ، کنارشان نشست ، خوش وبشی کرد و بلند شد. معتقد بود همینکه خاطری که خوش از بچه های مذهبی در ذهن جوانها بماند روی فکرشان تاثیر گذاشته و زمینه اصلاحشان را فراهم خواهد کرد. 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶قسمت چهل وششم 🔶 #سرشناس انگار مرد سن وسال دار ومجربی باشد
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت چهل هفتم 🔶 جیبش باید پر پول می بود. اما نبود! نه اینکه ولخرج باشد ، نه تهِ تهِ تفریحش این بود که با پسر خاله ها جمع شوند بروند تنی به آب بزنند. من و خاله اش دل خوشی از دریا نداشتیم و آنها وقتی می رفتند ، دور از چشم ما می رفتند.ما هم که می فهمیدیم به روی خودمان نمی آوردیم. جوان بودند و با شنا آشنا. در اصل میخواستیم زیاد به دریل نروند.پاسدار بود وحقوق کارمندی سپاه را می گرفت. مجرد هم بود. با ما زندگی می کرد وخرجی برای خورد وخوراک بر دوشش نبود. با این حال باز هم جیبهایش پر پول نبود. پس اندازی هم نداشت. در حد خرج و مخارج عادی خودش ، همینکه بتواند کرایه بدهد ، جایی برود وبیاید ، از حقوقش بر میداشت ودر جیبش میگذاشت. بقیه پولهایش را قرض می داد و به دوستان واقوامی که زن وبچه داشتند و پای مخارجشان لنگ می زد . حتی اگر به روی او نمی آوردند خودش به بهانه ای سر صحبت را باز میکرد ومبلغی به آنها قرض می داد. میگفت: اینها از من بیشتر به پول نیاز دارند . زندگی من فعلا میگذرد ، شکر خدا. قرض هم می داد می گفت : دستتان باشد هر وقت لازم داشتم خودم می آیم سراغ شما . برای پس دادنش عجله نکنید . خیلی ها را اصلا نمی دانستم ونمی شناختم . اما در مورد همان هایی که مطلع می شدم ، می گفتم: یک گوشه اسم اینها را بنویس ، دفتر دستکی داشته باش. بعدا یادت نمی ماند به کی ، چه قدر قرض داده ای . آرام میخندید و می گفت : نیازی نیست. اگر پس آوردند چه بهتر . اگر هم نه ، نوش جانشان . راضی ام. یکی دوتا که نبودند . بعد از شهادتش پشت سر هم این و آن می آمدند و می گفتند فلان قدر به او بدهکاریم. 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶قسمت چهل هفتم 🔶 #نوش_جانشان جیبش باید پر پول می بود. اما ن
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت چهل وهشتم 🔶 وقتی می دید کسی پولی نیاز دارد به راحتی به او قرض می داد حتی بعضی سربازهایش از او قرض کرده بودند . گاهی به بهانه ای سر صحبت را باز میکرد تا از مشکلات اطرافیانش با خبر شده و در حد توان خود گامی برای رفع آن بردارد. به راحتی هم پولهایی را که قرض داده بود پس نمیگرفت . اول باید مطمئن می شد که آن فرد دیگر به آن پول احتیاج ندارد. والا همانجا دستش را رد می کرد ومی گفت : برو، انشاءالله دفعه بعد که پول را آوردی ازت پس میگیرم . قبل از شهادتش پاکتی در اختیار خانواده قرار داد که اسمها و مبالغی داخل آن نوشته شده بود. نه اینکه مبلغ واسامی طلبهایش باشد . نه! آنها را اصلا جایی ثبت نمیکرد. یکی از آنها خود من بودم که از او قرض گرفته بود . هیچ وقت به روی من نیاورد. درون آن پاکت تنها اسم افرادی بود که صالح به دلیل ، مبلغی از آنها قرض گرفته بود . اینها را نوشته بود که مبادا بعد ها دینی به گردنش بماند 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصالح_زارع 🔶 قسمت چهل نهم 🔶 #شهید_می_شوی تعارف که نداریم . هرکس باشد
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶 قسمت پنجاه 🔶 یک بار باهم به سفر مشهد رفتیم . سر راهمان فقیری آمد وگفت که چند روز است غذایی نخورده. من باور نکردم و به صالح گفتم: مطمئن باش دروغ می گوید . اینها برای خودشان باند وگروه وتشکیلات دارند و بساطشان همیشه به راه است. گفت : باشد پولی به او نمیدهم ، مبادا در بیراهه خرج کند . اما گرسنگی اش را که نمیتوانم نادیده بگیرم . فقیر را با خودش به رستوران برد وپرسید: چه غذایی دوست داری؟ غذا را به سفارش او خرید وجلویش گذاشت . ماست و نوشابه برایش گرفت . خیالش که راحت شد با هم به سمت حرم به راه افتادیم . بعد ها متوجه شدم که چند نفر دیگر از دوستان و آشنایان عبد الصالح نیز شبیه این اتفاق را نقل میکنند. 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶 قسمت پنجاه 🔶 #رستوران یک بار باهم به سفر مشهد رفتیم . سر
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶 قسمت پنجاه ویک 🔶 از نظر جایگاه نظامی ، فرمانده گروهان بود و تعدادی سرباز و درجه دار زیر دست وتحت امر او بودند. با این حال وقتی مراسم گرامیداشت شهدا در پادگان برگزار می شد، می آمد پیش بچه های مسئول برنامه ، مثل یک سرباز در یادواره شهدا نقشی داشته باشد. این جا دیگر به مقام ودرجه نظامی اش اعتنایی نمی کرد. هرچه می گفتند، می گفت : چشم. این خلوص و افتادگی او شور و انگیزه بیشتری را در سایر نیروها دامن می زد . یک بار شهید رساند و گوشه ای از کارها را به دست گرفت. بعد از اتمام مراسم ، موقعی که می خواستند تابوت شهید را داخل آمبولانس بگذارند ، با نگاهی حسرت آلود، آهسته در گوشم گفت: یعتی می شود روزی یکی از این جعبه های خوشکل نصیب ما هم بشود؟ یعنی می شود روزی به من هم بگویند شهید؟ بعد رفت داخل آمبولانس کنار تابوت نشست . سرش را آرام روی آن گذاشت و زمزمه ای شیرین را آغاز کرد. درست مثل شمعی در حال سوختن و آب شدن است ، قطرات اشک از گونه هایش به زمین می ریخت. 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶 قسمت پنجاه ویک 🔶 #مثل_شمع از نظر جایگاه نظامی ، فرمانده گ
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶 قسمت پنجاه ودوم 🔶 برای نماز اهمیت ویژه ای قائل بود. هم نماز جماعت و هم نماز اول وقت. سرباز ها را هم تشویق می کرد تا اهمیت نماز را نادیده نگیرند .چون خودش عمل می کرد، حرفش روی دیگران تاثیر می گذاشت. یکبار حوالی ساعت ده شب بود که داشتم در محوطه پادگان قدم می زدم . سربازی رفت به سراغ صالح تا با او صحبت کند. صدایشان به گوشم می رسید. صالح بعد سلام علیک بلافاصله پرسید: نمازت را خوانده ای؟ سرباز که جوان با صداقتی بود گفت : نه صالح گفت : پس برو نمازت را بخوان بعد باهم صحبت میکنیم. سرباز حرفش را گوش داد و رفت تا وضو بگیرد نکته جالب اینجا بود که صالحدر تمام این مدت سر پا ایستاد وصبر کرد تا سرباز برود وضو بگیرد، نماز بخواند وبرگردد و حرفش را با او در میان بگذارد. 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶 قسمت پنجاه ودوم 🔶 #نماز برای نماز اهمیت ویژه ای قائل بود.
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶 قسمت پنجاه وسوم 🔶 شب از نیمه شب گذشته بود .سر پست نگهبانی ایستاده بودم که صدای خش خشی توجهم را به خود جلب کرد. کمی جا به جا شدم تا بتوانم منبع و منشا صدا را شناسایی کنم صدا از سمت وضوخانه بود.چند قدمی به آن طرف رفتم. نگاه که کردم دیدم پاسداری وضو گرفته ودارد به این سمت می آید . یواش یواش رفتم جلو یکدفعه سر راهش سبز شدم. آقا عبد الصالح بود. مرا که دید لبخند زد، سلام علیک کرد و گفت: چه جوری متوجه حضور من شدی؟ معلوم می شود آدم زرنگی هستی! زود جواب دادم: خب ، بچه تهرانم! دست من را گرفت و چند قدمی با خودش برد . بعد گفت : بیا بنشین بیشتر با هم آشنا شویم . در دل تاریکی شب و تنهایی در پادگان، هم کلامی با جوانی پاسدار و خوش برخورد خیلی لذت بخش بود . ساعت نگهبانی من به اتمام رسید وباید می رفتم تا نگهبان بعدی را بیدار کنم. همراه من آمد. نفر بعدی را که فرستادیم سر پست، خواستم استراحت کنم. موقع خداحافظی به او گفتم: شما خواب نداری؟ گفت : کاری دارم که باید بروم وانجام بدهم. کنجکاو شدم این وقت شب چه کار واجبی دارد که از خوابیدن واستراحت هم برایش مهم تر است؟ لابد ماموریتی پیش آمده یا می خواهد جایی را کنترل کند! رفتم به طرف تخت خودم. وقتی از در آسایشگاه بیرون رفت، آهسته تعقیبش کردم. گام به گام پشت سرش حرکت کردم. رفت پشت ساختمانی که سالن غذا خوری در آن قرار داشت. گوشه خلوتی پیدا کرد و ایستاد به نماز. 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶 قسمت پنجاه وسوم 🔶 #نماز_شب شب از نیمه شب گذشته بود .سر پس
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶 قسمت پنجاه وچهارم 🔶 در یک محیط نظامی، درجه دارها به سرباز ها مسلط هستند و می توانند آنها را امر ونهی کنند. اغلب نظامی ها اعتقاد دارند باید رابطه شان با سربازها به گونه ای باشد که منجر به سوء استفاده آنها نشود. یا به اصطلاح طوری رفتار نکنند که سرباز پر رو بشود! بعضی نظامی ها به سربازها کم می رسند اخم می کنند وغضب را با نگاه وصدایشان می آمیزند.بعضی نظامی ها هم که جنبه ندارند، بی خود وبی جهت به زیر دستانشان گیر می دهند! رابطه صالح با سربازانش دیدنی بود. او موقع کار بسیار جدی بود طوری که هیچ کس نمیتوانست در انجام وظایف محوله کوتاهی کند.همین عبد الصالح جدی و محکم ، با سرباز هایش رفیق بود وبه وقتش با آنها شوخی می کرد، می گفت و می خندید. این مشی او باعث می شد سربازها علاوه بر اینکه دوستش داشته باشد. حریم او را مراعات کنند. 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶 قسمت پنجاه وچهارم 🔶 #رابطه_دیدنی در یک محیط نظامی، درجه
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶 قسمت پنجاه وپنجم 🔶 یکی از روشهای منحصر به فرد شهید عبد الصالح زارع در مواجهه با سربازان خاطی که معمولا کمتر در محیط های نظامی به چشم می آید روش اقناعی بود . یک بار تنبلی کردم وسر پست نرفتم. طبیعی بود که به خاطر این کارم مستحق تنبیه باشم. عبد الصالح مرا به کناری کشاند وبا زبانی نرم ودلسوزانه گفت : وقتی تو سر پستت حاضر نمی شوی ، سرباز دیگری مجبور است که جای تو بایستد. او هم جوان است و دوست دارد آن ساعت را در خانه کنار خانواده اش باشد یا به کار شخصی اش برسد . تو با غیبت وتخلف باعث می شوی او از حق طبیعی خودش محروم بشود. راست می گفت. از شرمندگی چاره ای نداشتم جز آنکه نگاهم را از او دزدیده و زمین بدوزم. تنبیه انضباطی نشدم. اما دیگر حتی برای لحظه ای هم فکر غیبت وعدم حضور در پست به سرم راه پیدا نکرد. 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶 قسمت پنجاه وپنجم 🔶 #روش_اقناعی یکی از روشهای منحصر به فرد
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت پنجاه وششم 🔶 یک بار نزدیک ظهر ، من و یکیاز دوستان سرباز می خواستیم با هم جایی برویم برای کسب اجازه رفتیم پیش صالح. گفت: تا این ساعت که صبر کرده اید. نمازتان را به جماعت بخوانید و بعد بروید. چه کاری می تواند از نماز واجب تر باشد؟ خاطرش آن قدری برایمان عزیز بود که روی حرفش حرفی نزنیم. وضو گرفتیم و ایستادیم به نماز . خودش هم آمد ایستاد کنار ما ونمازش را خواند تا حالت دوستانه اش نیز حفظ بماند. بعد نماز برگه مرخصی را امضاء کرد و به شوخی گفت: یادتان باشد من هم در ثواب نماز جماعتتان شریک هستم! 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶قسمت پنجاه وششم 🔶 #اول_مرخصی_بعد_از_نماز_جماعت یک بار نزد
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت پنجاه وهفتم 🔶 محاسنش همیشه مرتب وتمیز بود. چشمانش برق میزدو می درخشید. پوست صورتش سفید بود. نگاهی آرام ومعصومانه داشت. این ترکیب، چهره ای زیبا و دوست داشتنی را برای او رقم زده بود. گاه به شوخی صدایش می زدم یوزارسیف! این صورت زیبا وبشاش را فقط یک موقع بود که می شد گرفته وعبوس وغمگین دید. وقتی می دیدم با ناراحتی وارد اتاق شده وگوشه ای کز کرده در حالی که صورتش گل انداخته وکاسه چشمانش به خون نشسته، در خودش فرو می رود و حرص می خورد، می فهمیدم موضوع از چه قرار است . روی تک تک سرباز هایش وقت می گذاشت، تمرکز میکرد، حوصله به خرج میداد تا به مرور بتواند خلق وخو و آداب و مسلک آنها را تغییر بدهد و تاثیری مثبت در زندگی شان بگذارد . برای همین می دید به رغم زحماتی که کشیده از سربازی خطایی سر زده، حسابی ناراحت می شد . یک بار دیده بود یکی از سرباز ها یواشکی گوشه ای از پادگان رفته و سیگار کشیده است. خیلی ناراحت شد ورنگ صورتش به سرخی رفت . میگفتم : به من وتو چه ربطی دارد ، بگذار هر بلایی که می خواهد سر خودش بیاورد. اما او غصه می خورد که چرا یک جوان مملکت اسلامی باید سراغ کاری بیهوده و آسیب زا مثل سیگار کشیدن برود وبه سلامتی اش ضرر برساند؟! برای مراسم وداع با شهید به سمت بابلسر می رفتیم . سربازی که همراهم بود بغض کرده بود و می گفت : صالح خیلی به خاطر من زحمت کشید . گاهی شب ها تا صبح وقت می گذاشت و با من حرف می زد. صحبت هایش آنقدر روی من تاثیر داشت که مدتی است نماز شب من ترک نشده است . هر شب ، ساعتی قبل از نماز صبح یا او با من تماس می گرفت یا من برای او تا همدیگر را برای عبادت بیدار کنیم . 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶قسمت پنجاه وهفتم 🔶 #جوان_مملکت محاسنش همیشه مرتب وتمیز بو
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت پنجاه وهشتم 🔶 هم کارانش تعریف می کردند: سربازی در پادگان بود که به هیچ صراتی مستقیم نمی شد.معلوم نبود از کجای زندگی خودش مشکل وعقده ای را به دل داشت که حالا در این سن در دوره خدمت سربازی ، به ناسازگاری و قانون گریزی و شیطنت وآزار دیگران روی آورده بود. همه از دستش خسته و مستاصل شده بودند. هیچ تهدید و تنبیهی هم روی اخلاقش تاثیری نداشت واو باز هم چموشی به خرج داده و در اطاعت از قوانین پادگان ودستورات فرماندهانش تعلل نشان می داد. یک بار داسی به او دادند تا علف های هرز محوطه پادگان را بچیند . هوا گرم بود. عبد الصالح چفیه اش را خیس کرد و برد روی سر آن سرباز انداخت تا با وزش باد خنک شود و کمتر عرق کند. سرباز ناسازگار با صالح رفیق شد . بعد شهادت صالح ، ما را برای مراسمی به پادگان دعوت کردند. آنجا بود که آن سرباز را دیدیم . چیزی نمانده بود که حافظ نهج البلاغه شود. در آلبوم صالح عکسهایی هست که سرباز ها بعد اتمام دوره خدمت به رسم یادگاری به او می دادند . پشت بعضی از تصاویر جملاتی این گونه نوشته اند: آرزو دارم تو را سردار ببینم. واقعا که عبد الصالح هستی صالح جان، عبد خدا هستی . کاش خدا این آشنایی را برقرار نمی کرد که منجر به جدایی شود. 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ #شهید_عبدالصاح_زارع 🔶قسمت پنجاه وهشتم 🔶 #عبد_خدا هم کارانش تعریف می کردند: سربا
🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت پنجاه ونهم 🔶 یک جوان کم سن و کم تجربه وقتی از محیط گرم وصمیمی خانواده جدا شده وپا به محیط جدیدی به نام پادگان می گذارد و نمی داند در این فضای نا آشنا، خشک و نظامی هر لحظه ممکن است چه اتفاق خوب یا بدی برایش بیفتد، حق دار که نگران و مضطرب باشد من هم همین حال و روز را در ورود به دوران خدمت سربازی داشتم. از قسمت نیروی انسانی برگه ای دستم دادند تا به قسمت فرماندهی رفته و خودم را معرفی کنم. محیط پادگان ، جنگلی بود .از نیروی انسانی تا فرماندهی راه کمی نبود ومن باید با لباس سربازی وکوله بزرگی که روی دوش انداخته بودم این مسافت طولانی را در زمینه پر فرازونشیب با پای پیاده طی می کردم.هم احساس غربت داشتم، هم اضطراب مواجهه با شرایطی جدید به دلم چنگ می انداخت و هم اینکه از بالا وپایین رفتن در تپه های جنگلی پادگان خسته شده بودم . در این حین چشمم به صورت جوان پاسداری افتاد که زیبا ودوست داشتنی بود .نگاه مهربانی داشت و طوری سلام وعلیک کرد که انگار مدتهاست من را می شناسد. اسمم را پرسید و اینکه قرار است کجا بروم. اتاق محل کارش در همان جا بود .من را به دفترش برد وگفت: طی کردن این راه طولانی با کوله ای به این سنگینی سخت وخسته کننده است . کوله ات را گوشه اتاق بگذار وسبک بار به کارت برس . صدای دلنشین و رفتار محبت آمیزش باعث شد یک آن تمام دقدقه ها و اضطرابهایم را فراموش کرده و احساس آرامش کنم انگار خدا در اوج نگرانی وترسی که داشتم، برادری عزیز و با محبت را سر راهم قرار داده بود .به مقر فرماندهی که رفتم ، آنچه که در دلم دعا می کردم