eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
8.7هزار ویدیو
137 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #ادمین_تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh پـــیام #ناشناس👇🏻 https://gkite.ir/es/9463161
مشاهده در ایتا
دانلود
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴 ⭕️ #سید_مجتبی_علمدار 🔶قسمت سی وهشتم 🔶 #انگشتر شخصيت عجيبی داشت. در مواقع شوخی و خن
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌴🌾🌴 ⭕️ 🔶قسمت سی ونهم 🔶 هر كسی اول زندگی با سختيهايی روبه رو است. اصلًا شروع هر زندگی با سختی است. اختلاف سليقه هايی وجود دارد كه البته عادی است؛ چون دو نفری كه با هم ازدواج ميكنند از دو فرهنگ و خانواده متفاوت هستند. موضوع مهم اين است كه در اين مواقع دو نفر خود را به طبع يكديگر در آورند. به خصوص اگر همسر روحيه ای مانند سيد داشته باشد. حقوق پاسداری او كم بود. از آن حقوق بايد اجاره خانه ميداديم، امورات خانه را هم ميگذرانديم. سيد بسيار انفاق ميكرد. اگر هم نميتوانست كمك مالی به كسی كند، از لحاظ فكری ياری ميرساند. به او ميگفتم: آقا، تعادل را رعايت كنيد.ميگفت: خداوند خودش روزی رسان است بايد انفاق كنيم، حتی اگر زياد هم نداشته باشيم. حقيقتًا پولی كه سيد به خانه ميآورد بركت داشت. اگر مسئله و مشكلی پيش ميآمد، به من نميگفت. علت را كه ميپرسيدم ميگفت: زنها انسانهای حساس و با عاطفه ای هستند، نميخواهم ذهن شما را درگير كنم و باعث ناراحتی شما شوم. در برابر مشكلات و گرفتاريها منطقی برخورد ميكرد. بهترين راه حل را انتخاب ميكرد. هر گاه فكرش به جايی نميرسيد، به مسجد جامع ميرفت و دو ركعت نماز ميخواند و از خدا كمك ميگرفت. ميگفت: اگر به مشكلی برخورد كردی، بهترين راه اين است كه نماز بخوانی و از خدا كمك بگيری و توسل داشته باشی. آنوقت خدا هم راه را به شما نشان ميدهد. سختترين لحظات زندگی زمانی بود كه بيمار ميشد. ماه دی، ماه عجيبی بود جالب آنكه يازدهم دی روز تولدش بود. در ديماه ازدواج كرديم و دخترمان هم هشتم دی به دنيا آمد و سيد در يازدهم دی شهيد شد. آخرين بار كه مريض شد وقتی بود كه از مراسم دعای توسل برميگشت. بیشتر وقتها ساعت دوازده شب برميگشت. آن شب با حال عجيبی به خانه برگشت. به او گفتم: امشب چه خبر شده؟گفت: احساس عجيبي دارم.تا به حال او را اينگونه نديده بودم ميگفت: آقا امضا كردند. ديگر دارم ميرم. بعد گفت به يكی از دوستانش زنگ بزنم و بگويم كه با او كار دارد. نزديك صبح، خيلی تب كرده بود. ميخواستم مرخصی بگيرم كه او قبول نكرد. گفت: دوستم ميآيد و مرا به دكتر ميرساند. قبل از آنكه دوستش او را به بيمارستان ببرد، غسل شهادت كرد. به او هم گفته بود: آقا آمده و پرونده ام را امضا كرده!وقتی ميخواستند او را به بیمارستان ببرند ميگفت: این آخرین باری است که شما را اذیت ميکنم. يك هفته بعد هم شهيد شد. هميشه به خودم دلداری ميدادم. همان سال اول ازدواج ميگفتم: انشاءالله پنجاه سال با هم زندگی ميكنيم. اما سيد ميگفت: بگذار حاال پنج سال با هم باشيم، بقيه اش طلبت.“هيچ وقت فكر نميكردم اينقدر سریع از پيش ما برود. زهرا پنج سال بيشتر نداشت كه پدرش شهيد شد. برای او شهادت پدرش ناباورانه بود. بهت را ميتوانستم در چشمانش ببينم. برای پدرش خيلی دلتنگي ميكرد. عيدها كه ميشد گريه ميكرد. زهرا قبل از امتحاناتش سر مزار پدرش ميرفت و از او كمك ميگرفت. به او ميگفت: من تلاش ميكنم ولی پدر، تو هم برای من دعا كن. 🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴