eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
8.6هزار ویدیو
137 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #ادمین_تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh پـــیام #ناشناس👇🏻 https://gkite.ir/es/9463161
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتم داداش حامد نمیخوای شهید بشی ؟؟؟ گفت :هروقت این خسته شد !حنجره خسته شد میرم.. دلتنگی 😭 داداش حامد مارو هم نگاه کن😔 ی _شهادت_حامد_بافنده @seedammar
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: #کتاب_عارفانه 🌙 #قسمت_پنجاه_و_سوم | گردان سلمان | علے میرڪیانی (
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🌙 😍 راوی : رحیم اثنی عشری ━━☘️🌸☘️━━ پاییز سال ۱۳۶۴ بود. به همراه دوستان به منطقه اعزام شدیم. وقتی وارد پادگان دوکوهه شدیم ما را تقسیم بندی کرده و به گردان سلمان فارسی فرستادند.🚌 گردان سلمان از گردان‌های دائمی نبود. بلکه هر زمان نیروی اعزامی زیاد بود تشکیل می‌شد و زمانی که نیرو کم بود این گردان منحل می شد. فرمانده گردان ما برادر میرکیانی و جانشین ایشان (شهید) مظفری بود. من به همراه ۳۰ نفر دیگر به دست دوم از گروهان سوم این گردان رفتیم. مسئول دسته امّا برادر (شهید) طباطبایی بود. چند جوان خیلی خوب از منطقه شمال تهران نظیر برادران میرزایی و طلایی با ما بودند . جمع خوبی داشتیم. ما همگی در دو اتاق از طبقه اول ساختمان گردان سلمان در دو کوهه مستقر شدیم. در همان روزهای اول متوجه شدم که یکی از جوانان دسته ما حالات خاصّی دارد❗️به او برادر نیری می‌گفتند. آن روزها همه رفقا اهل معنویت بودند اما حالات او فرق میکرد❗️ وقتی فهمیدیم که از شاگردان آیت الله حق شناس بوده از او خواستیم که امام جماعت دسته ما بشود. هرچند زیر بار این مسئولیت نمی رفت، اما با فرمان مسئول دسته مجبور شد جلو بایستد. اطاعت از فرمانده واجب بود. خلاصه بچه های دسته ما حدود سه ماه از وجود او استفاده کردند. برادر نیری انسان و آرامی بود. لذا به راحتی نمی شد به شخصیت او پی برد. بیشتر اوقاتی که ما مشغول صحبت و خنده و استراحت و... بودیم او مشغول و یا می شد . در میان بچه های دسته ما یک نفر بود که بیش از بقیه با برادر نیری خلوت می کرد. آنها با یکدیگر مشغول سیر و سلوک بودند. علی طلایی هیچگاه از احمد آقا جدا نمیشد آنها رازدار هم بودند.👬 طلایی تنها پسر یک خانواده از شمال تهران بود. در یک خانواده مرفه بزرگ شده بود. خانواده‌ای که بعدها متوجه شدیم زیاد در قید و بند مسائل دینی نیستند❗️ او این گونه آمده بود و خدا احمد آقا را برایش قرار داد تا با هم مسیر کمال را طی کنند. هرچند که او چند سال از احمد آقا بزرگتر بود، اما مثل مراد و مرید به دنبال برادر نیری بود. او بهتر از بقیه احمد آقا را شناخته بود برای همین هیچ گاه از او جدا نمی شد.😇 به یک امامزاده رفتیم. از آنجا پیاده برگشتیم. توی راه بودیم که بچه‌ها با برادر نیری مشغول صحبت شدند. آن جا حرف از شهادت شد. مسئول دسته ما و شهادت خودش را بیان کرد❗️ من با تعجب گوش میکردم. احمد آقا هم گفت: من خواب برادرم را دیدم. آمد دنبالم و من رو برد به سمت آسمان. البته مدتی مانده تا زمانش برسد❗️ علی طلایی هم گفت: من منتظر یک خمپاره شصت هستم که همراهش حورالعین ها بیان پایین و‌...❗️ طلایی اطلاعات خوبی از حالات درونی احمدآقا داشت. چیزهایی می دانست که کسی از آنها خبر نداشت. برای همین هیچ گاه از احمد آقا جدا نمی‌شد. یکبار که داشتند با احمد آقا قرآن می خواندند رفتم بین آن ها نشستنم و عکاس از ما عکس انداخت. که شد تصویر ابتدای همین داستان.📸 در منطقه فاو بودیم که احمد آقا شهید شد. در همان شب طلایی هم مجروح شد.😭 بعد از عملیات دیدم رفقای قدیمی دور هم نشسته اند از احمد آقا حرف میزنند. آنها چیزهایی می‌گفتند که باور کردنی نبود❗️ از ارتباط همیشگی احمد آقا با (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و یا اطلاع از برخی موارد و.... به رفقا گفتم: باید این موارد را از علی طلایی سوال کنیم. او بیش از بقیه احمد آقا را شناخت. یکی از دوستان قدیمی گفت: می خواهی بری سراغ علی طلایی⁉️ با علامت سر حرفش را تایید کردم.👌🏻 دوستم گفت: خسته نباشی. علی طلایی چند روز پیش تو پدافندی منطقه فاو شد و رفت پیش برادر نیری.💔😭 ✨✨✨ @seedammar