4⃣قسمت چهارم:
به نقل از همسرشهید:
اخبار سوریه را دنبال می کرد و خیلی حرص می خورد
می گفت: این داعش را باید در #نطفه خفه کرد.
اینها اگر از سوریه بگذرند به ایران می رسند هدفشان کشورماست.
هدفشان نابودی اسلام است.
گفت: می خواهم بروم سوریه .
گفتم: جنگ است خطر دارد .
گفت: من برای آموزش می روم.
فرید کارشناس زرهی بود.
فاطمه هم مخالفت میکرد،با زور دخترم را راضی کردم،
بیست ماه سوریه بودند یک ماه ایران. ولی آن یک ماهی هم که ایران بود تمام فکر و ذکرش سوریه بود.
می گفت: پیرزنها و پیرمردهای سوری التماس می کنند که بمانیم و برنگردیم ایران.
کاش شما راضی می شدید همین یک ماه هم نمی آمدم.
گفتم نگران ما نیستی؟
گفت: من خیالم از بابت شما راحت است تا دین اسلام استوار باشد شما در امانید.
جهاد ما برای خداست و
من شما را به خدا سپرده ام.
سخنرانی های حضرت آقا را دنبال می کرد.
عاشق دیدار با ایشان بود.
می گفت: من #پاسدارم.
#پاسدارحضرت آقا،
#پاسدار مرزهای اسلام و هرجا اسلام است مزر ما آنجاست.
دو سالی می شد که می رفت سوریه و بر می گشت.
بعد از دو ماه ماندن در سوریه برگشته بودو قرار بود یک ماه بماند بعد دوباره برود ،
سوریه هنوز ده روز نگذشته بود که تماس گرفتند و گفتند:
جبار اوضاع خوب نیست و دوباره برگرد سوریه .
من و دخترم اصرار کردیم که نرود. دخترم دستش را گرفت و گریه می کرد عصبانی شد ساکش را انداخت زمین و گفت ٫
من نمی روم ،ولی جواب حضرت زینب با شما و دخترت.
گفتم: فاطمه،بابا ما را با حضرت زینب روبه رو کرد ،چیزی نگو.
وقتی رسید فرودگاه تماس گرفت، گفتیم: خیالت راحت ما راضی شدیم برو انشا ا…مثل دفعات قبل سالم برگردی.
اما ته دلم احساس می کرد این بار آخر است.
خودش هم به دوستانش گفته بود این رفتن بازگشتی ندارد.
سه روز مانده بود که دو ماهش کامل شود و برگردد ایران....