هدایت شده از صـاحــب دلم(مهدویت 50)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴برای کسانی که انسانیت رو فراموش کردن و رگ غیرتشون واسه حیوونا بالا میگیره ولی برای مظلومیت مردمی که هر روز توسط امریکا و متحدانش و تروریستهای دست آموزشون سلاخی میشن حتی یکبار هم غیرتی نمیشن و انگار نه انگار اینها بشر هستن و اگه حقوق بشر واقعا حقوق بشره باید شامل حال مردم مظلوم یمن هم بشه
#کربلا #یمن
http://eitaa.com/joinchat/287047696Cbbd8ae64b7
#یا_رسول_الله
بر نور جمال پاک احمـ(ص)ـد صلوات
بر عطر وجــود حَی سرمد صلوات
بر وجه نکوی و خلق نیکوی رسول
بر خاتم انبیاء محمــ(ص)ــد صلوات
4_154885948146974759.mp3
10.54M
🌹روایت شهید محمدحسین محمدخانی
#پیشنهاددانلود..
هدایت شده از هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🍃هرگـاه شب جمعه شهـدا را يـاد ڪرديد، آنها شمـا را نزد سیدالشهدا(ع) یاد میکنند.
#شادی_روح_شهدا_صلوات 🌷
هدایت شده از هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
#شبجمعستهوایتنکنممیمیرم
شب جمعه است و دلم در پی یک برگ برات
السـلام حضـرت اربـاب ، " قتیل العبـرات"
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴 ⭕️ #سید_مجتبی_علمدار 🔶قسمت ششم 🔶 #ورزش کسی حریفش نميشد! وقتی پا به توپ می شد دیگر
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴
⭕️ #سید_مجتبی_علمدار
🔶 قسمت هفتم
🔶 #اعزام
سه سال از پیروزی انقلاب گذشته بود. مجتبی برای ادامه تحصیل به سراغ رشته های فنی رفت. سال ۱۳۶۱ در هنرستان شهید خیری مقدم در رشته اتومکانیک مشغول به تحصیل شد. ِ از همان روزهای اول تحصیل تلاش كرد تا به جبهه اعزام شود. اما هر بار که مراجعه می کرد بی نتیجه بود. سن و سال مجتبی کم بود. برای همین موافقت نمی کردند. من در همان محله بخش هشت و در مسجد دهقان زاده با او آشنا شدم. جوانی پر شور و نشاط و بسیار دوست داشتنی بود. بعد از مدتی به همراه چند نفر از رفقا تصمیم گرفتیم برای اعزام به جبهه اقدام کنیم. یک روز بعد از ساعت آموزشی مدرسه، رفتیم محل اعزام نیرو و ثبت نام کردیم.البته به این راحتی ها نبود. سن من و مجتبی كم بود. برای همين فتوكپی شناسنامه را دستكاری کردیم! يكي دو سال آن را بزرگتر كردیم. آن زمان علاوه بر كم بودن سن، قد و قامت ما هم كوتاه بود. ريشهای ما هم سبز نشده بود! البته وضعیت مجتبی بهتر از من بود. به هر حال کار ثبت نام ما تمام شد. سوار ماشین و راهی پادگان آموزشی منجیل شدیم. اما به ما گفتند: همه شما قبول نمی شوید. آنهایی را که سن و سال کمتری دارند، برمی گردانند.نزديك غروب بود كه رسيديم به پادگان آموزشی منجيل. يكي از برادران پاسدار آمد و ليست را گرفت. شروع كرد اسم ها را خواندن. چند نفری را به دليل كوتاه بودن قد و نوجوان بودنشان قبول نكرد. برای همين خیلی نگران شدیم. رفته رفته به اسم ما نزديك می شد. يكي از دوستان، كه جثّه درشتي داشت، كنارم نشسته بود. اوركت او را گرفتم و روي اوركت خودم پوشيدم. روي زمين شن و سنگريزه زياد بود. من و مجتبی همین طور كه نشسته بوديم شروع كردیم به جمع كردن آنها! در مقابل خودمان تپه کوچکي درست كردیم! تا اسم مرا خواند بلند شدم. رفتم بالای تپه ای كه ساخته بودم! سينه ام را جلو دادم و گفتم:
بله😒
آن بنده خدا مرا برانداز كرد و گفت: بنشين خوبه، بنشين😊
سر از پا نمی شناختم، خيلي خوشحال شدم. مجتبی هم همین کار را کرد. او هم انتخاب شد و در پادگان ماندیم. اينچنين توانستیم به آرزوی بزرگمان كه حضور در جبهه ها بود برسیم.
پدر مجتبی از روز اعزام او می گوید: یکی از روزهای پاییز بود. غروب آن روز هرچه منتظر شديم نيامد. از هر كه سراغ سيد مجتبي را می گرفتيم خبر نداشت.
بالاخره فهميديم كه او به همراه چند نفر از بچه های همسايه و خواهرزاده ام، بعد از مدرسه به عنوان بسيجی به آموزشی جبهه اعزام شدند. بعد از پرسوجو فهمیدیم به پادگان منجيل رفته اند. چند نفر از همسایه ها وقتی فهميدند ناراحت شدند. به پادگان رفتند و فرزندانشان را برگرداندند! می گفتند نمی خواهيم بچه هايمان آسيب ببينند!« شايد حق هم داشتند.
بچه های آنها مثل سيد مجتبي شانزده هفده سال بيشتر نداشتند. اما ما سيد را در اختيار انقلاب گذاشته بوديم. اجازه داديم سيد در راه امام و اسلام قدم بردارد. بعدها همان همسایه ها از حرفها و برخوردشان شرمنده شدند.
http://eitaa.com/joinchat/3293446147Ce2b08b67ed
🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴