eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
10.6هزار ویدیو
143 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #خادم👇🏻 @Mousavii13 #تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh
مشاهده در ایتا
دانلود
*﷽* درمکتب شهادت درمحضرشهدا 💌 مجالس اهل بيت عليهم السلام را جدی بگيريد (چه ميلادهای نورانی و چه شهادت ها) و توشه آخرت خود را از اين مجالس به ويژه مجالس سوگواری حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام و شهدای كربلا و اسارت عمه سادات خانم زينب سلام الله عليها فراهم آوريد و بدانيد كه بهشت حقيقی را می توانيد در همين مجالس جست و جو كنيد. حسين گونه و زينب وار زندگی كنيد و با همين حال به ديدار خدايتان برويد. ذكر و ياد مولايمان حضرت بقيه الله ارواحنا فداه را هرگز فراموش نكنيد و توسل به مادر سادات خانم زهرای اطهر را كار هر روزتان قرار دهيد. نيكی به مادرتان را فراموش نكنيد. او برای استحكام خانواده و تربيت شما خون دل ها خورد و استقامت ها كرد.
*﷽* وقتی تو ڪار بهـمون فشار می‌اومد یا خســـــته میشدیم بهمون میگفت:) ثــــواب ڪار رو هــدیه ڪنید به یڪی از اهـــل بیت (ع)خستگـــی بهـتون غلبه نمیڪنه و شــما بهـش غلبه میڪنید.
*﷽* درمکتب شهادت در محضرشهدا همسرم هر سال 22 بهمن، بچه‌های فامیل را جمع می‌کرد و برایشان بادکنک و کلاه  می‌خرید و با هم به راهپیمایی می‌رفتند. عاشق بچه‌ها بود. از خندیدن و خوش گذراندن بچه‌ها لذت می‌برد. می‌گفت: باید با مهربانی بتوانیم این بچه‌ها را جذب کنیم. خیلی بر شرکت در راهپیمایی تاکید داشت. می‌گفت: باید شرکت کنیم تا دشمن از عظمت ملت ایران بترسد؛‌ تا خون شهدا پایمال نشود.
*﷽* درمکتب شهادت درمحضرشهدا خیلی کم پیش می آمد، اما اگر توی جمع دانشجوهای تربیت معلم کسی درباره ی انقلاب حرف نامربوطی می زد، محمدرضا نمی توانست طاقت بیاورد و با جدیت از مواضع انقلاب دفاع می کرد. با چهره ی برافروخته و رگهای ورم کرده ی گردن درباره ی انقلاب حرف می زد و مواضع انقلاب را تشریح می کرد. فرستادن دانشجوهای مرکز تربیت معلم به جبهه، برایش  شده بود یک رسالت که حتما می بایست آنرا انجام بدهد؛ برای همین هم از کوچکترین فرصتی استفاده میکرد که بچه ها را تشویق کند برای جبهه رفتن. 📚: کتاب معلم
*﷽* درمکتب شهادت درمحضرشهدا عبدالحمید، یکی از ارادتمندان واقعی و مخلصین، آقا امام زمان(عج) بود. کسانی که با ایشان در جبهه بودند این حالت و ارادت را به خوبی دیده اند. دعای فرج ورد زبانش بود، همیشه توصیه می کرد در قنوت نماز بخوان: "اللهم اجعلنی من المحبین المهدی و المنتظرین المهدی(عج)." یک بار وقتی برای مرخصی از جبهه به شهر آمده بود در مسجد از عنایات خاص امام زمان(عج) به جبهه ها و رزمندگان سخن گفت از جمله اینکه: من این را مطمئن هستم، آقا می آیند و رزمندگان تشنه ما را به هنگام شهادت سیراب می کنند.
*﷽* مکتب_سردار_سلیمانی ما به مراسمی رفتیم در مصلی شهر آمل که قرار بود حاج قاسم آنجا سخنرانی کند. وقتی سخنرانی سردار سلیمانی تمام شد قرار شد برویم با ایشان چند دقیقه ای دیدار کنیم. حاج قاسم تک تک میزها را می رفتند و چند دقیقه ای کنار هر خانواده می نشستند. آن روز حس می کردم تمام دغدغه حاجی همسران و فرزندان شهدا هستند. سردار سلیمانی از پدرشوهرم پرسید: همسر شهید کدام است؟پدر شوهرم مرا نشان داد. حاج قاسم بلافاصله از من پرسید: مشکلی نداری؟ همه چیز خوب است؟ گفتم: الحمدالله. سپس حاج قاسم شروع کرد با بقیه خانواده صحبت کردن. بعد گفتند: دخترم بیا با هم عکس بیندازیم. جایی خالی کرد تا من بین او و پدرشوهرم قرار بگیرم برای عکس انداختن. وقتی بلند شدم بروم به خواهر شوهرم گفتم: آبجی بیا برویم با سردار عکس بیندازیم. بعد حاجی پرسید: با هم دوست هستید؟ با لبخندی گفتم: بله پرسید: خیلی؟ گفتم: بله من آنها را خیلی را دوست دارم. بعد حاج قاسم رو کرد به خواهرشوهرم گفت: شما هم دوستش دارید؟ او هم می گوید: بله حاج قاسم می گوید: دختر خوبی است هوایش را داشته باشید. بعد به دو فرزندم انگشتر هدیه دادند و با آنها هم عکس انداختند. راوی: همسر شهید
*﷽* درمحضرشهدا یک شب در عالم خواب دیدم زنانی با چادر مشکی در یک صف ایستاده اند. به من هم گفتند: برو داخل این صف! پرسیدم: برای چی؟! گفتند: این ها مادران شهدا هستند و عازم کربلا می باشند. بعد از آن بیشتر احترام علی را داشتم. یک بار با تعجب گفت: مادر چرا اینقدر به من احترام می گذاری؟ من را شرمنده می کنی. گفتم: پسرم من تو را شهید زنده می بینم. به من خیره شد و گفت: مادر، وقتی روح از بدن رفت آیا جسم به درد می خورد؟! با تعجب گفتم: نه! گفت: خدا وقتی کسی را دوست دارد جسم و روحش را باهم می برد تا دست افراد گنهکار به بدن او نخورد!! در عملیات والفجر ۸ با نیروهای گردان ابالفضل (ع) به سمت قرارگاه مهم عراقی ها رفت... تانک های دشمن جلو آمدند. یکباره گلوله ای شلیک شد. محلی که حاجی ایستاده بود حفره ای ایجاد شد!! گلوله درست به بدن حاجی اصابت کرد اثری از پیکرش باقی نماند. 📚: شهید گمنام
*﷽* محبوب من ! شھادت را نه برایِ فرار از مسئولیت اجتماعی ، و نه برای راحتے شخصی میخواهم ؛ بلکه از آنجا که شهادت در راس قله کمالات است و بدون کسب کمالات ، شهادت میسر نمی شود، می خواهم. و خوشا به حال آنان که با شهادت رفته اند🌷🕊
با هم قرار گذاشته بودیم، هر کس شهید شد، از آن طرف خبر بیاورد. خوابش را دیدم با التماس و قسم حضرت زهرا (س) نگهش داشتم. گفتم: جعفر! مگر قرار مان یادت رفته؟ گفت: مهدی اینجا قیامتی است. خبرهایی است که شما ظرفیتش را ندارید. گفتم: به اندازه ظرفیت پائینم بگو. گفت: امام حسین (ع) وسط می نشیند و ما دورش حلقه زده و خاطره تعریف می کنیم. گفتم: چه کار کنیم که حضرت ما را هم در جمع شهدا راه دهد؟ گفت: همه چیز دست امام حسین (ع) است. بروید دامن او را بچسبید. وقتی پرونده ای می آید، اگر امام حسین (ع) آن را بپسندد، امضائی سبز پای آن زده، آنگاه او شهید می شود. 🎤: حاج مهدی سلحشور 📚: کتاب خط عاشقی1
در تلفنم، نام همسرم را با عنوان شهید زنده ذخیره کرده بودم. یک روز اتفاقی آن را دید و درباره علتش سوال کرد💞 به ایشان گفتم: آنقدر جوانمردی و اخلاق در شما می‌بینم و عشق شهادت داری که برای من شهید زنده ای قبل از رفتنش برای آخرین بار صدایم زد و گفت: شماره اش را بگیرم وقتی این کار را کردم، دیدم شماره مرا با عنوان شریک جهادم و مسافر بهشت ذخیره کرده بود💞 گفت: از اول زندگی شریک هم بوده ایم و تا آخر خواهیم بود و فکر نکنی دوری از شما برایم آسان است؛اما من با ارزش ترین دارایی ام را به خدا می‌سپارم و می‌روم. آنقدر مرا با خانواده شهدا انس داده بود که آمادگی پذیرفتن شهادت ایشان را داشتم. شام غریبان امام حسین(ع) بود که در خیمه محله مان شمع روشن کردیم ایشان به من گفت: دعا کنم تا بی بی زینب قبولش کند من هم وقتی شمع روشن می‌کردم، دعا کردم اگر قسمت همسرم شهادت بود، من نیز به شهدا خدمت کنم و منزلم را بیت الشهدا قرار دهم. راوی: همسر شهید
💌 یک روز دیدم علی با محمدرضا دعوا می کند. محمدرضا، علی را تهدید کرد و گفت: اگر کوتاه نیایی به بابا می گویم در مدرسه چکار می کنی!  من با شنیدن این حرف کمی ترسیدم، اما آن موقع به روی خود نیاوردم. آنها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و با اوضاعی که آن روزها داشت، حسابی هوایشان را داشتم.  مدتی بعد محمد را کنار کشیدم و گفتم: بابا، علیرضا در مدرسه چکار می کند؟! محمد گفت: بابا نمی دانی با پول توجیبی که بهش می دهی چه می کند؟ من ترسم بیشتر شد و حسابی مضطرب شدم، خوب بابا بگو با آن پول چه می کند؟! جواب داد: دفتر و مداد می خرد و می دهد به بچه هایی که خانواده شان فقیر هستند. روای: پدر شهید
💌 هر وقت از سوریه برمی گشت، تا چند وقت کارهایی می کرد که نمی دانستم بخندم یا بترسم. مثلا نصف شب، وحشت زده از خواب بیدار می شد و به من می گفت: تو کی هستی؟! می گفتم: خدایا!....رضا! حواست کجاست؟ تو برگشتی خونه، یعنی چی که من کی ام؟! فردایش که تعریف می کردم باورش نمی شد. با تعجب می گفت: واقعا لیلا، راست می گی؟! بعدا متوجه شدم تو یگان شان یک جاسوس داشته اند. از بس شب ها با هول و اضطراب خوابیده بود که حالا این طور شده بود. یا اینکه از روی تخت شیرجه می زد پایین و فریاد می زد: خمپاره زدن! همه بخوابند روی زمین. یک بار صبح که بیدار شد گفت: لیلا نمی دانم چرا این قد پام درد می کنه!! گفتم: والا اون طور که دیشب تو از روی تخت پریدی پایین و خوردی به میز کامپیوتر، باید همه تنت کبود می شد. درد پات که چیزی نیست. 📚: مجله فکه