🔸 " در محضـــر شهیـــــد "...
#یه_روزمردم_دسته_دسته_میرن_زیارت
✍ابراهیم #کتابچه دعا را باز ڪرد و به همراه بچهها #زیارت_عاشـورا خواندیم.
🍁بعد از آن در حالی ڪه با #حســـرت به #منـاطق تحت نفــوذ دشــمن نگاه میڪـردم، گفتم:
🍁ابـــرام جـون این #جـــاده رو ببین ڪـه به ســــمت #مرز میره. ببین چــــقدر راحــت عراقــیها توے اون تــردد میڪنن.
🍁بعد با حســـــرت گفتــــم:
🍁یعنی #میشه یه روزے مـردم ما راحـــت از این جادهها رد بشــــن و به شـــهرهاے خودشون برن.
🍁ابـــراهیم ڪه انگـــــار #حواســـش به
حـرفهاے من نبــــود و با #نــــگاهش
داشـــت #دوردســــتها رو میدیــــد،
لبخندے زد و گفت:
🍁چی میگی! #یه_روز_میاد ڪه از همین جــــاده #مردم خودمـــون دسته دسته میرن #ڪـربلا رو زیـــــارت میڪنن.
🍁در مســیر برگشت از بچهها پرسیدم:
اسم اون پاسگاه مرزی رو میدونین؟
🍁یڪی از بچهها گفت : #مرز_خســـروی.
🍁#بیست سال بعد به #سمت کربلا میرفتیم. نگاهم به همان ارتفاعی افتاد که ابراهیم بر فراز آن زیارت عاشــــورا خوانده بود.
🍁گوئی ابراهیم را میدیدم که ما را #بدرقه میکرد. آن ارتفاع درست روبروی منطقه مـرزی خســـــروے قرار داشــــت.
آن روز #اتوبوسها از همان جاده به سمت مرز در حرکت بودند و از همان جاده #دستهدسته مـردم ما به زیـــــارت #ڪــــربلا میرفتند.
#شهید_ابراهیم_هادی 🕊
#علمدار_کمیل🚩
#سلام_بر_ابراهیم
#خاطره
http://eitaa.com/joinchat/3293446147Ce2b08b67ed
سروش
https://sapp.ir/4eedamma
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
باشــد صبـور مےشوم امّا تو لااقـل دستے براے من بده از دورها تڪـان ... شهدا_ گاهے _ نگاهے "😔
🍃🌹| #شهید_مهدی_حسینی
🌷 #خاطره 🌷
یه روز داشتیم از دمشق به سمت لاذقیه می رفتیم
که گوشیش زنگ خورد دیدم داره میگه ته نمی تونم اجازه بدم.
که ماشین و ببری بعد میگفت باشه تو شیعه هستی
اون سنی ولی هر دو انسانین بعد با عصبانیت گفته نه همین که میگم .
وقتی گوشی رو قطع کرد گفتم چی شده مهدی گفت:
دیروز یه نیروم از من ماشین می خواست گفتم:
نه حالا این نیروم تماس گرفته ماشین می خواد گفتم
بهش بده شاید کاری داشته باشه گفتن بله احتیاج داره
ولی دیروز اون نیروم سنی بود این نیرو شیعه...
اگه امروز ماشین میدادم اون ناراحت میشد و میگفت فرق بین ما گذاشتی .
به خاطر مذهب مون ما نباید کاری کنیم که تفرقه بین
شیعه و سنی ایجاد کنیم باید کاری کنیم که رابطه بین شون هر روز بهتر بشه ...
—----------------------------------------------------
🌷🍃 شهید مهدی حسینی👇
@seedammar
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
با تمام معرفت میگویم اینک یا حسین عاقبت این جان ناقابل فدای زینب است کرده دلهای شما را فاطمه امیدو
#خاطره ای از شهید سید حمید تقی فر از زبان سید شهاب الدین واجدی، یکی از عکاسان
دوسال پیش، همین روزها بود که برای عکاسی و مستندسازی عملیات آزادسازی سامرا و بلد به عراق دعوت شدم؛ روزهای حضورم در شهر بلد و سامرا و نفس کشیدن در بین مجاهدان خدا و ثبت لحظه های نبرد و شهادت و دیدن جلسه مشترک فرماندهان ارتش، سپاه بدر و تیپ و لشکرهای مردمی عراق با شخص سردار حاج قاسم سلیمانی، همه برایم فراموش ناشدنی شد ...
اما از همه شیرین تر شایدم تلخ تر، آشنایی کوتاهم با ابومریم بود، مرد سپید موی متواضع و افتاده حالی که می گفتند بنیانگذار و فرمانده عملیات سرایا الخراسانی است، شخصیتی کم ادعا و پرکار که مبارز و مجاهدی بود شیفته شهادت
یکی از شب ها از شیفتگی آشنایی با ایشان، به واسطه برادر عزیز مستندسازم مصطفی سیفی، قرار گذاشتیم تا همراه ابومریم صبح سحر بعد از اذان و نماز راهی عملیاتی در منطقه عزیزبلد شویم، صبح اما باران شدیدی گرفته بود و با طی مسیری در زیر باران راهی محل استقرارش شدیم؛
ابومریم که همان حاج سیدحمید تقوی فر خوزستانی خودمان بود از سرداران کم ادعای سپاه بود که مدتی بود از بازنشستگیش می گذشت، اما شور و عشق جهاد و شهادت او را خانه نشین نکرده بود و از سر دغدغه و به دعوت دوستان مجاهد عراقیش که سال های دفاع مقدس در لوای لشکر و سپاهیان بدر باهم لباس رزم در برابر رژیم بعثی صهیونیستی صدام پوشیده بودند، فرماندهی و راهبری سرایا خراسانی را پذیرفته بود.
وقتی به اتاقش رسیدیم دیدم سر سجاده نماز با خدا خلوت جانانه ای کرده و اشک می ریزد، نخواستیم راز و نیازش را بهم بزنیم و منتظر شدیم... تا اینکه سر از سجده برداشت و گفت بچه ها سلام، بارون میاد، فعلا رفتن به منطقه کنسله و برید استراحت کنید؛ ما کلی ناراحت شدیم و پریشان به مقر خود برگشتیم؛ پس از ساعتی من همراه با تعدادی از نیروهای سپاه بدر و کتائب حزب الله عراق راهی مناطق نزدیک به روستاهای عزیزبلد و ذهبیه شدم. اما رفیقم مصطفی ماند تا شاید با ابومریم همراه شود. که در راه متوجه شدیم ابومریم با رزمندگانش راهی عزیزبلد شدند و مصطفی هم رفته و من جا ماندم.
عملیات سامرا به خوبی پیش رفت؛ دیگر غروب شده بود و بچه ها خوشحال از آزادسازی و پاکاسازی کامل منطقه بودند و در راه بازگشت بودیم که تلفن یکی از همراهان زنگ خورد، وقتی گفت "ابومریم؟ الله اکبر! عزیزبلد؟ انالله و اناالیه راجعون!" مو به تنم سیخ شد...
آنجا بود که فهمیدیم شهید حاج سید حمید تقوی فر که بخاطر نداشتن پسر به نام دختر بزرگش ابومریم خطابش می کردند با تیر قناسه تکفیری های ملعون در قریه عزیزبلد شربت شهادت را نوشیده...
عکس راست را از سردار سامرا در یکی از شب های پیش از عملیات و عکس چپ را در آمبولانس حاملش در جاده بلد سامرا با تلفن همراهم ثبت کردم. (دی 1393)
هنیئا_لکم_ابومریم
@seedammar
#کانال_ابراهیم_هادی_هادی_دلها
#خـــاطرهـ🌷
#شهید_مهدےحسینے
🌹🍃 اطرافیان شهید حسینی به علت #تواضع_مهدی اطلاع چندانی از نحوه رشادتهای این شهید مدافع حرم نداشتند برادرش از صفاتی میگوید که همرزمانش به او در سوریه نسبت میدادند. او میگوید: آقا مهدی خیلی #تودار بود و چیز زیادی از سوریه برایمان نمیگفت. به او میگفتم: «مهدی تو این همه میروی و میآیی، آنجا چه میکنی؟ مسئولیتی داری؟» میگفت: «نه من فقط یک راننده هستم.» رفقا که رفتند سوریه و برگشتند به من میگفتند: «برادرت آنجا چه کارهایی که نمیکند.» میگفتند : آنجا به او میگفتند #مهدی_بلدیه یا #بلدیه_حما یعنی شهردار حما. چون آنجا را مثل کف دستش بلد بود و به کارش وارد بود.
🍃✒️| @seedammar
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 🔻قسمت نوزدهم 🔷رفقا با ديدن ماشين خيلي خنديدند. هر كسي ماشين را مي ديد مي گفت:
کتاب پسرک فلافل فروش حتما تهیه کنید بخونیدو هدیه بدین 😊🌹
#خاطره
وقتی کربلا رفتم با خودم کتاب ابراهیم هادی بردم قرار باخودم گذاشتم که به یکی از اعضای کاروان بدم.
#نکته👇
(البته ما مریدان ابراهیم هادی به این باور رسیدیم که خوندن کتاب ابراهیم هادی به دعوت خود شهید هست خیلیها خریدن ولی توفیق خوندنش پیدا نکردن تا خود شهید عنایت کنه ) انوقت
کن فیکن میکنه😍🌹
کجا بودم اهان
کل سفر با ی بنده خدای اشنا شدم دانشجو بود و مثل بنده اولین بارش بود اومده بود کربلا....
منم از گفتن ابراهیم هادی تا دلت خواست گفتم ☺️☺️
تنها کسی که جذب حرفهام شده بود ایشون بود..
ارتباط با شهدا داشتن اونم شهید چمران ولی ابراهیم هادی نمیشناختن !!!
اخر روزهای سفر بهم گفت که حتما رفتم ایران میخرم.
روز اخری کتاب بهش هدیه دادم خیلی خوشحال شدن!! گفتن حتی اینجا کتاب ابراهیم هادی باخودت اوردی !!
با ی لبخند گفتم اخه دوست دارم همه رو با ابراهیم هادی اشنا کنم.
بعد مدتی بهشون پیام دادم بعد احوال پرسی،،کلی تشکر کردن بابت کتاب سلام ابراهیم هادی میگفتن کل خانواده دست دست شد خوندن خیلی کتاب تاثیر گذاری بود.!!
#خدارو شکر
و خوش بسعادتت انتشارات ابراهیم هادی
نه فقط کتاب #سلام برابراهیم بلکه همه ی انتشاراتش عالین#مسافر کربلا #عارفانه #علمدار #شاهرخ
و خیلیهای دیگه حتما وقت بذارین بخونید و هدیه بدین...
خیلیها با خوندن این کتابها راه درست بندگی خدا را پیدا کردن !!
از#خودمون_خانواده_دوستان_بچه محله_..... به معرفی همچین کتابهای شروع کنیم خیلیها با نصیحت مخالفن ولی با این کتابها خود شهدا دست بکار میشن ☺️😊
#خادم_کانال
@seedammar
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
بسم رب الشهدا والصدیقین🌷
★پول توجیبی★
.
.
.
#خاطره ای از #پدر
.
.
.
یک روز دیدم علی با محمدرضا دعوا می کند. محمدرضا، علی را تهدید کرد و گفت: اگر کوتاه نیایی به بابا می گویم در مدرسه چکار می کنی.
من با شنیدن این حرف کمی ترسیدم، اما آن موقع به روی خود نیاوردم. آنها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و با اوضاعی که آن روزها داشت، حسابی هوایشان را داشتم.
مدتی بعد محمد را کنار کشیدم و گفتم بابا، علیرضا در مدرسه چکار می کند؟ محمد گفت: بابا نمی دانی با پول توجیبی که بهش می دهی چه می کند؟ من ترسم بیشتر شد و حسابی مضطرب شدم، خوب بابا بگو با آن پول چه می کند؟ جواب داد: دفتر و مداد می خرد و می دهد به بچه هایی که خانواده شان فقیر هستند. (نقل از پدر شهید)
شادی روح شهدا صلوات
.
.
.
#شهید
#شهید_علیرضا_موحددانش
#شهیدموحددانش
#شهید_موحد_دانش
#کانال_ابراهیم_هادی_هادی_دلها
@seedammar
#خاطره عجیب
شهیدمدافع حرم #محمد_حسین_مرادی است که
سال 1360 در تهران به دنیا آمد و
آبان 1392 در چند متری حرم حضرت زینب کبری (ع) هدف گلوله ی تکفیری ها قرار گرفت و چند روز بعد به شهادت رسید.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
مادرش نقل می کند:
سیدرضا حسینی, که دایی محمد حسین بود، سال 1366 به #شهادت رسید.
ایشان را در امامزاده علی اکبر #چیذر دفن کردیم.
سال های بعد که پسرخاله ی محمد حسین فوت کرد،
تابوت او را به امامزاده برده و اتفاقا کنار قبر دایی اش گذاشته بودند تا مزارش برای دفن آماده شود.
#محمد حسین آن روز دست روی تابوت پسرخاله اش گذاشته و گفته بود:
👈 آقا محسن، از جای من پاشو اینجا جای من است!
آن موقع همه این کلام را شنیدند اما کسی متوجه نشده بود که منظور پسرم از این حرف چیست.
چند سال بعد که محمد حسین در #سوریه به شهادت رسید، او را درست در کنار مزار دایی اش، یعنی همان جا که آن روز اشاره کرده بود، دفن کردند.
♦ برای همه عجیب بود که پسرم از همان زمان می دانست که #شهید می شود و حتی دفنش را مشخص کرده بود!
🍃🍃🍃🌺🌺🍃🍃🍃
#خاطره
همیشه توی جیبش یه #زیارت_عاشورا داشت😊
کار هر روزش بود ؛
بعد هر نماز باید زیارت میخوند🌹🌹
حتی اگه خسته بود😐
حتی اگه حال نداشت و یا خوابش میومد
شده بود تند میخوند ولی میخوند
همیشه بهش حسودیم میشد
تازه فهمیدم داستان سلام هاش به آقا امام حسین (ع)
چی بود😭😭😭😭😭
🌹🌹🌹
#خاطره_دوست_و_همرزم_شهید
#شهید_علی_عابدینی
#خاطره
#شهیدمدافع_حرم_مهدی_حسینی
به سمت اقامتگاهمان برگشتیم و او پس از خداحافظی به حماه رفت. فکر جمله آخرش، یک لحظه رهایم نمیکرد. حس میکردم لحظه های جدایی در حال نزدیک شدن است. وقتی فکرش را میکردم، در خودم این آمادگی را نمیدیدم که در لباس شهادت به تماشایش بنشینم ولی او داشت آماده ام میکرد برای فراغ. دلم میخواست بروم بنشینم کنار ضریح. با بانوی صبر، راز دل بگشایم و بگویم اگر برایش امضا شده است، توان درک این مقام را به من ببخشد.میدانستم میداند، همه چیز را میداند ولی عقده دل گشودم و تقاضای یاری کردم.
روزها از پی هم میگذشت و من در نزدیکی او حتی هر روز به دیدارش نائل نمیشدم.یک روز میدیدمش و یک روز به انتظار مینشستم تا بیاید.
از زب
#شهید_سید_مهدی_حسینی
..
✔️خاطره ای از دوست و همرزم شهید
یکی از کسایی که داداش مهدی دوسش داشت،حاج رسول بود،#شهید_رسول_خلیلی
میگفت خیلی بچه صاف و ساده ایه...
وقتی حاج رسول شهید شد،چند هفته ای توی خودش بود.
بهش گفتم ناراحتی چون تو زودتر نرفتی.چیزی نگفت...
از سکوتش،جواب سوالم و گرفتم...
هرموقع برمیگشت ایران،میرفت مزار حاج رسول باهاش خلوت میکرد ...
..
#خاطره
#حاج_مهدی
#حاج_رسول
#خاطره
بعد از ۳ سال ک پیکر شهید #علیرضا_بریری وارد مسجد سادات محله بابلسر شد، بنا ب اصرار پدر شهید،پیکرش رو در اخر مسجد قرار دادند.
از پدر شهید پرسیدند ،اینجا چرا آخه؟!
پدرش گفت که آخه علیرضا از بچگی آخر مسجد می نشست و صف آخر در همین مکان می نشست😔
آری علیرضا جان❤ به راستی که👇
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند🌷
راوی: #پدر_شهید
#حاج_حسین_بُرِیری