#حکایــتــــــــــ
✨دوستی نقل میکرد، پدر بسیار بهانهگیر و بدخلق و بددهن و بداخلاقی داشتم. روزی در خانۀ من میهمان بود که خانواده همسرم هم بودند. همسرم برای او چای آورد و او شروع به ایراد گرفتن کرد که چرا چایی کمرنگی آورده است؟ ناراحت شد. قهر کرد و بعداز کلی فحش و ناسزا خواست که برود.
✨دستش را بوسیدم و التماس کردم ببخشد، اما پدرم پیش همه سیلی محکمی بر گوشم زد و گفت: تو پسر من نیستی و... با این شرایط نتوانستم مانع رفتنش شوم.
پدرزنم که از این اتفاق زیاد هم ناراحت نبود، به من گفت: واقعا تحمل زیادی داری، با این پدر بداخلاق و بددهن چگونه میسازی؟! اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد...
✨گفتم: اشک چشم شور است و نمک هم شور؛ اما اشک چشم چون از خود چشم تراوش میکند، هرگز چشم را نمیسوزاند! فحش و ناسزا و سیلی پدرم که من شیرۀ جان او هستم هرگز مرا نسوزاند، اما این کلام شما مانند شوری نمک بود که از بیرون در چشم من فرو ریخته شد!!! شرمنده شد و تا پایان میهمانی سکوت کرد.
✨آری، هرگز نباید اجازه داد دیگران بین ما و والدین و خواهر و برادرانمان رخنه و شکاف ایجاد کنند؛ باید هوشیار باشیم هرگز در بین دو سنگ آسیاب که روی هم میچرخند، انگشت فـرو نکنیم.
@seraj1397
.
#حکایت...
♨️ مادر جان منـــاره کجـه!!
حدود 600 سال پیش بهترین معماران ایرانی مشغول ساخت مسجدی عظیم در اصفهان بودند…
در روزهای پایانی اتمام بنای مسجد و چند روز مانده به افتتاح مسجد کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاریها را انجام میدادند.
پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: مادرجان فکر کنم یکی از منارهها کمی کجه !
کارگرها خندیدند و گفتند نه مادرجان این مناره را بهترین معماران ایران ساختهاند …
اما معمار تا این حرف را شنید سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید!
چوب را به مناره تکیه بدهید و فشار بدهید…
فششششااااررر دهید دارد صاف میشود…
درحال فشار روی مناره مدام از پیرزن میپرسید: مادرجان ببنید درست شد؟
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله الان درست شد دیگر فشار ندهید!!!
پیرزن بخاطر اینکه حرفش را قبول کردند تشکر کرد و دعایی کرد و رفت.
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمارِ باتجربه پرسیدند؟
معمار گفت: اگر پای این پیرزن به شهر میرسید راجعبه کج بودن این مناره با مردم شهر صحبت میکرد و #شایعـه پا میگرفت.
این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفیِ این شایعه را پاک کنیم. این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم.
✅ پ.ن: نسبت به #شایعات باید بسیار حساس بود و قبل از فراگیر شدن شایعه، از طریق اقناع افراد، جلوی گسترش آن را باید گرفت.
@seraj1397
.
#حکایت...
#تلنگــــــــر
شخصی برای اولین بار یک کلم دید.
اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و ...
با خودش گفت : حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادو پیچش کردن ...!
اما وقتی به تهش رسید و برگها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعهای از این برگهاست ...
داستان زندگی هم مثل همین کلم است!
ما روزهای زندگی رو تند تند ورق میزنیم و فکر میکنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم ... و چقدر دیر میفهمیم که بیشتر غصههایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود...!
زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم ...
@seraj1397
.
#حکایت...
پسر جوان آنقدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟
دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت میدونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره... باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمینگیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.
پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت...
هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل، قطع نخاع و ویلچر نشین شد.
پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟
مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمینگیر نشدم ازش مراقبت میکنم.
پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد.
زن جوان انگار با نگاهش به او میگفت: شرط ضمن عقد رو باطــل کن!
❤️ قال امام صــادق علیهالسلام:
اگر دوست دارى خداوند بر #عمرت
بيفزايد پدر و مادرت را خوشحال کن.
@seraj1397
.
#حکایــتــــــــــ
روزی بود روزگاری بود...
روزگار اسکندر بود. کار لشگرکشی و جنگ اسکندر پیش رفت و پیش رفت تا به چین رسید. اما برخلاف انتظار او نه لشگری در برابرش مقاومت کرد و نه سپاه و فرماندهای به جنگش آمد. خاقان چین که فرمانده بزرگ مردم چین بود، دستور داد اسکندر و لشگریانش را با احترام به پایتخت چین ببرند. اسکندر و سربازانش خوشحال بودند که بدون جنگ وخونریزی چین را هم فتح کردهاند، اما نمیدانستند که در پشتپرده حکایتهایی است...
وقتی اسکندر به پایتخت چین رسید، خاقان چین به استقبالش رفت و او را با عزت و احترام وارد قصر کرد.
شب خاقان چین مهمانی بزرگی راه انداخت و همه بزرگان چین را به آن مهمانی دعوت کرد. از اسکندر و فرماندهان سپاه او هم خواست که در آن مهمانی شرکت کنند. مهمانان که آمدند و جمع شدند، بساط شام چیده شد. جلوی هرکدام از مهمانان ظرف سرپوشیدهای بود که غذای خوشمزهای در آن گذاشته بودند. وقت خوردن شام شد، همه مهمانان سرپوش های غذا را برداشتند و مشغول خوردن غذا شدند. اسکندر و فرماندهان او هم سرپوشهای ظرف خود را برداشتند، اما در ظرف آنها غذا نبود تعجب کردند.
در ظرف غذای آنها به جای غذا، طلا و جواهرات گرانقیمت گذاشته بودند. اسکندر با دیدن طلاها وجواهرات شگفت زده شد و رو کرد به خاقان چین و با خنده گفت: متشکرم که به من و فرماندهانم احترام گذاشتید و این جواهرات گرانبها را به ما هدیه دادید اما من انتظار داشتم که مثل بقیه برای ما هم شام بیاورند، دلیل این کارتان چیست؟
خاقان چین با آرامش جواب اسکندر را داد و گفت: من فکر میکردم که اسکندر و فرماندهانش بجای غذا طلا و جواهرات میخوردند، به همین دلیل برای شما چنین چیزهایی را به عنوان شام گذاشتهام.
اسکندر کمی ناراحت شد و گفت: این چه حرفی است که میزنی؟ تا حالا چه کسی بجای غذا طلا و جواهرات خورده است؟!
خاقان چین گفت: اگر طلا وجواهرات نمی خورید، این همه کشورگشایی و جنگ و خونریزی برای چیست؟ اگر پادشاه یک کشور کوچک هم باشید، بهترین غذاها را میتوانید بخورید. «شکم را پهن کنی از دشت هم بزرگتر است و جمعش کنی اندازه ی یک مشت است.»
از آن به بعد برای این که بگویند برای یک لقمه غذا نباید به در و دیوار زد و با قناعت هم میشود زندگی کرد، این مثل را به زبان میآورند:
✍️ شکم را پهنش کنی دشت است جمعش کنی مشت است.
@seraj1397
.
#حکایــتــــــــــ
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽﮐﻨﻨد ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘایشان ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ.
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ.
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎو ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼ ﭼﻪ ﭼﯿز با ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺖ ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻨﯽ ﻃﻠﺐ ﻣﯽﮐﻨﺪ، به هر ﺯﺣﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩﻩ و ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﻣﯽﺭﺳﺎﻧﻨﺪ.
ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ، ﻣﻼنصرالدین ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺟﺮﯾﻨﮓ ﺟﺮﯾﻨﮓ ﺻﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: "ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ."
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ، ﻟﺤﻈﻪﺍﯼ ﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻣﯽﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ: "ﻣﻼ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ ﺻیغهﺍﯼ ﺍﺳﺖ! ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟"
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻠﯿﺤﯽ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: "ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ.
ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﻮﻝ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﺩ ﺳﻌﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ. ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﯾﺪ.
ﻭ ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﻗﺘﯽ آدم ﭘﻮﻝ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﻬﺎﺵ ﺑﺎﺷﺪ، ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ."
👌☺️
@seraj1397
.
📚 #حکایت...
هارونالرشید برای گردش و سرکشی به طرف ساختمانهای جدید خود رفت. در کنار یکی از قصرها به بهلول برخورد، از او خواست خطی بر دیوار قصر بنویسد.
بهلـول پارهای از زغال برداشت و نوشت: گِل بر روی هم انباشته شده ولی دین خوار و پست گردیده.
گچها بر هم مالیده شده اما دستور صریح دین از بین رفته است.
اگر این کاخ را از پول و ثروت حلال خود ساختهای اسراف و زیادهروی نمودهای که خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد،
و چنانچه از مال مردم باشد به آنها ستم کردهای که خداوند ستمکاران را دوست ندارد.
@seraj1397
.
#حکایت...
بهـلول، هــارون را در حــمام دید و
گفت: به من یک دینار بدهکاری،
طلب خود را مــےخــواهــم.
هــارون گفت: اجازه بده از حمـــام
خارج شوم من که اینجا عـریانم
و چــیزی ندارم بدهم.
بهلول گفت:
در روز قیامت هم اینچنین عریان
و بیچیز خـواهـے بود!
پس طلب دنیا را تا زندهای بده
که حمـام آخـرت گـرم اســت و
دستـت خــالـی!
@seraj1397
.
📒 #حکایت...
گوﯾﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﻳﻪ ﺩﺯﺩ ﺑﺎ ﻳﻚ ﻧﺎﺑﻴﻨﺎ یک ﻛﺎﺳﻪ ﺁﻟﻮﭼﻪ ﺧﺮﻳﺪﻧﺪ
ﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ ﺗﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ...
ﻭﺳﻂ ﻛﺎﺭ، ﻧﺎﺑﻴـﻨﺎ ﻣـﭻ ﺩﺯﺩ ﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺩﻙ، ﭼﺮﺍ ﺗﻮ ﻣﺸﺖ ﻣﺸﺖ
ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟
ﺩﺯﺩ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﮐﻪ ﮐﻮﺭی ﺍﺯ ﻛﺠﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪی ﻛﻪ ﻣﻦ ﻣﺸﺖﻣﺸﺖ ﻣﻴﺨﻮﺭﻡ؟
ﻧﺎﺑﻴﻨﺎ ﻣﻴﮕﻪ؛
ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﻣﻦ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﻣﻴﺨﻮﺭﻡ ﻭ ﺗﻮ
ﺻﺪﺍﺕ ﺩﺭ ﻧﻤﻴﺎﺩ!
@seraj1397
.
📚 #حکایــتــــــــــ
داستانی از کلیه و دمنه
🌴 سگی از کنار شیری رد میشد چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست. شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست.
🌴 در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم. خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
🌴 شیر چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم!
خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی.
🌴 شیر گفت: من به تو تمام جنگل را میدهم، زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد.
@seraj1397
.
📚 #حکایــتــــــــــ
درویشی به در خانه خواجه اصفهانی رفت.
به او گفت آدم پدر من و تو است و حوا نیز مادر ماست. پس ما با هم برادریم، تو اینهمه ثروت داری و من میخواهم که تو برادرانه سهم مرا بدهی.
خواجه به غلام خود گفت: یک فلوس (سکه سیاه) به او بده.
درویش گفت: "ای خواجه چرا در تقسیم، برابری را رعایت نمیکنی؟"
خواجه گفت: "ساکت باش که اگر برادرانت با خبر شوند همین قدر هم به تو نمیرسد." 😀
📒 برگرفته از کشکول شیخ بهایی
@seraj1397
.
#حکایــتــــــــــ
⁉️ چه كنــم با شـــــرم؟
مردى از اهل حبشه نزد رسول خدا صلوات الله عليه و آله آمد وگفت: ((يا رسولالله!گناهان من بسيار است. آيا در توبه به روى من نيز باز است؟))
پيامبر(ص) فرمود: ((آرى، راه توبه بر همگان هموار است. تو نيز از آن محروم نيستى.))
مرد حبشى از نزد پيامبر(ص) رفت .
مدتى نگذشت كه بازگشت و گفت:
((يا رسولالله! آن هنگام كه معصيت مىكردم، خداوند، مرا مىديد؟))
پيامبر(ص) فرمود: ((آرى، مىديد))
مرد حبشى، آهى سرد از سينه بيرون داد و گفت: ((توبــه، جـرمِ گنــاه را مىپوشاند؛ چه كنم با شــــرم آن؟! ))
در دم نعــرهاى زد و جــان بداد...
@seraj1397
.