#حکایــتــــــــــ ✅ طنــــــاب و خــــــدا .... کوهنوردی می‌خواست از بلندترین کوهها بالا برود... او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.. ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می‌خواست تصمیم گرفت تنها از کـوه بالا برود... او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته‌رفته رو به تاریکی می‌رفت، ولی قهرمان ما به جای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد... سیاهی شب همه‌جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابـر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت در حالیکه چیزی به فتح قلّـه نمانده بود ناگهان پایش لیـز خورد و با سرعت هرچه تمام‌تر سقوط کرد...! سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظاتِ سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد... داشت فکر می‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده.. که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده ... حلقه شدن طناب به دور بدنش، مانع از سقوط کاملش شده بود. در آن لحظات سنگینِ سکوت، چاره‌ای نداشت جز اینکه فریاد بزند: "خدایا کمکـم کـن." ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد: + "از من چه می خواهی؟" - نجاتم بده! + واقعا فکر می‌کنی می‌توانم نجاتت دهم؟ - البته تو تنها کسی هستی که می‌توانی مرا نجات دهی. + پس آن طنـابِ دور کمـرت را ببُــر! برای یک لحظه سکوت عمیقی همه‌جا را فرا گرفت.. و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طنــاب بچسبد و آن را رها نکنـد... روز بعد گروه نجات رسیدند و جسد منجمد شدهٔ یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت.... @seraj1397 .

#حکایــتــــــــــ ✅ شکستـن دل و اجابـت دعــا #بخونیـــــــد_و_لذت_ببریـــــد ☺️ "علـی‌نقـی" كاسب مؤمـن و خیّری بود كه هیچگاه وقت نمــاز در مغازه پیدایش نمی‌كردند. این معلم قرآن همیشه در صف اول نماز جماعت مسجد دیده می‌شد. یك عمر جلسات مذهبی در خانه‌ها و تكیه‌ها به راه انداخته و كلّی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود. آنهایی كه حسودی‌شان می‌شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه می‌گشتند تا نمكـی به زخمش بپاشند؛ آخر بعضی‌ها عقدهٔ پدر او را هم به دل داشتند؛ پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند. علی‌نقی راه پدر را ادامه داده بود اما الان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود. به‌خاطر همین همسایهٔ كینه‌توز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ در زد. علی‌نقی آمد دم در. مردك به او یك گونی داد و گفت: «حالا كه تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به كارت بیاید». علی‌نقی در گـونی را باز كرد، ۱۱ تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون. قهقهه مردك و صدای گریه علینقی قاطی شد! كنار در نشست و دستانش به دعـا بلند کرد و گفت: «ای كه گفتی بخوانیدم تا اِجابت‌تان كنم! اگر به من فرزندی بدهی، نذر می‌كنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلّـغ قــرآن و دینـت كنم». خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، ۱۱ فــرزند به علی‌نقی داد كه یکی از آنها «حاج آقا محسن قرائتـی» است.😊 @seraj1397 .

❌ بفرماییـن یه‌کـم خنـده حـلال 😁 @seraj1397 .

❌ ضـربه مغـزی دختـران در ایـران به روایـت برانـدازها😆 @seraj1397 .

❌ این چه سمّـی بود دیگـه برا اسرائیلـی‌ها ساختـن! 😂😂😂 @seraj1397 .

🔴 چادری‌ها هم چادر را کنار می‌گذارند... 🧐🧐🧐 @seraj1397 .

🔴 خطر بزرگی که آیت‌الله مصباح در اواخر عمر خودشان به انقلابی‌ها گوشزد کردند!!! ❌ برخی میگویند فکر یک رهبر دیگر باشیم... @seraj1397 .

🔴 واقعا چه شد که به اینجـــا رسیدیم؟! برایتان می‌گویم؛ 👈🏻 وقتی تکنولوژی اینترنت به ایران آورده شد، ولی فکری به حال زیرساخت بومی آن که حاکمیتش از آنِ خودمان باشد نکردیم! (=شبکه‌ملی‌اطلاعات) 👈🏻 وقتی از حدود ۸سال پیش (۲٠۱۵ میلادی) اینستاگرام به یکی از سرگرمی‌های جوانان و نوجوانان ما تبدیل شد! 👈🏻 وقتی ماهواره‌ی خانمان‌سوز، پایش به برخی خانه‌ها باز شد! 👈🏻 وقتی آموزش و پرورش ما محلی برای آموزش شد و پرورش کم‌کم از درجه‌ی اهمیت افتاد! 👈🏻 وقتی پدر و مادرهای ما برای تربیت مناسب فرزندان خود در عصر ارتباطات و اطلاعات، اقدام به آموزش دیدن نکردند و حتی خودشان بدتر از فرزندانشان با رسانه‌ها درگیرند! ❌ رسیدن به این نقطه‌ای که برخی نوجوانانمان را غرق در فساد ببینیم، جای تعجب ندارد! #نه_به_ولنگاری_مجازی @seraj1397 .