eitaa logo
صراط
334 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
165 فایل
ارتباط با ادمین ها @yaZahra_99 @yamahdi_9
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🎥 تاثیر فرد بی نماز در خانه ‼️ 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
❤️ در قیامت به کسی ذره‌ای ستم نمی‌شود و فقط با همان کارهایی مجازات می‌شوید... که در دنیا دائم مشغولش بودید! 📖 سوره ، آیه ۵۴ 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🎥 رهبر معظم انقلاب: انقلاب ریزش داشته، بعضی از عناصر انقلابی دلشان بسته به دنیا شد 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
🇮🇷 📝 | مولوی : چرا قاچاقچیان، را اعدام می‌کنید! 🍃🌹🍃 🔻مولوی عبدالحمید در خطبه‌های روز ۱۵ اردیبهشت با انتقاد از اعدام قاچاقچیان مواد مخدر گفت: «ما خیرخواهانه می‌گوییم که جلوی این اعدام‌ها را بگیرید. اعدام برای کشور و ملت ایران ضرر است. چرا دنیا بگوید که ایران بیشترین آمار اعدام را دارد. کدام دولت، ملت خودش را می‌کُشد. اینها ملت شما هستند و کشتن اینها درست نیست.» 🔹جناب مولوی عبدالحمید درحالی از حقوق قاچاقچیان مواد مخدر حمایت کرد که این قاچاقچیان سبب متلاشی‌شدن زندگی هزاران نفر از مردم بیگناه کشور شدند. جوانانی که بر اثر مصرف مواد مخدر، خانواده‌هایشان متلاشی شد و بسیاری از این جوانان دست به خودکشی زده و یا به‌سبب مصرف این مواد در جوانی از دنیا رفتند!! 🔸همچنین گفتنی است که در هفته گذشته مورخ ۱۰ اردیبهشت، رئیس پلیس شهر سراوان، شهید علیرضا شهرکی و همسرش توسط تروریست‌های معاند به شهادت رسیدند؛ اما جناب مولانا حتی به خودشان زحمت ندادند که یک تسلیت ساده به خانواده ایشان بگویند؛ اما با تمام وقاحت از حقوق قاچاقچیان حمایت کردند! 🔺از نظر مولوی عبدالحمید، قاچاقچیان که زندگی جوانان این سرزمین را متلاشی می‌کنند، محترم هستند و باید در این کشور به‌صورت آزادنه به شغل شریف قاچاق مشغول باشند؛ اما حقوق شهروندانی که امنیت را در کشور تأمین می‌کنند، اهمیتی ندارد! 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat-z
🇮🇷 💬 ‏از دستاوردهای مهم دولت مردمی، تغییر گفتمان «ما نمی توانیم»به باور «مامیتوانیم» است. 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat-z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 😵‍💫مسابقه وحشیانه چک زنی در غرب 🎥 آزادی مطلق و حذف دین از زندگی، نتیجه‌ای جز جاهلیت مدرن ندارد. ‌برای تفریح، برای جذب مخاطب، برای پر کردن خلأیی که در زندگی دارند، دست به هر کاری می‌زنند حتی این نوع مسابقات وحشیانه و احمقانه! 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat-z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🎥 سرکردۀ گروهک الاحوازیه چرا اعدام شد؟ 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat-z
🇮🇷 📝 ۵۰ فروند در ۱۸ ماه گذشته خریداری و وارد کشور شد. 🍃🌹🍃 🔹 ۵۰ فروند هواپیمای و بدون برجام و FATF در دولت خریداری شد. 🔸 روزگاری برای وارد شدن ۱ هواپیما جشن میگرفتند و همه را کر میکردند! 🔺 اما ۵۰ هواپیمای جدید وارد کشور شد و هیچکی اصلا حرفی در رابطه اش نزد! 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat-z
🔱📣 الماس ایران بر رو ی تاج پادشاه انگلیس! 📍چه تصویری گویاتر از همین جواهرات و ثروتِ یادگار دوران استعمار برای وارث استعمار ‏امسال ملکه کامیلا در زمان تاجگذاری از الماس «کوه نور» استفاده نکرد و گفته میشه دلیلش همین تاریخچه استعماریِ این الماس ارزشمنده و نخواستند حاشیه‌ساز باشه تاکنون چند کشور شامل هند و ایران گفتند این الماس برای آن‌هاست و باید برگردانده بشه؛ به همین دلیل الماس دیگری روی تاج جایگزین شد ‏اما همچنان از الماس کولینان یا ستاره بزرگ آفریقا استفاده شد... 📍این الماس، دومین الماس تراش‌خورده بزرگ دنیاست. در همین روزهای تاجگذاری، شهروندان و برخی مقامات آفریقای جنوبی کارزارهایی راه انداختند که بریتانیا باید این الماس را که بریتانیا در دوران استعمار از آن‌ها دزدیده، برگرداند. 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat-z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🎥 از تجارت فحشا تا ترور تنها با یک موبایل 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat-z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🎥 افرادی که خواستار برگزاری هستند برای این رفراندوم‌های برگزار نشده چه جوابی دارند⁉️ 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat-z
🇮🇷 🖼 یکی از مهمترین مسائل مربوط به ، بحث "اقتصاد حجاب" است. 🍃🌹🍃 ❌ از مسئولین محترم تقاضا میشه در کنار بر خورد با بی حجابی افراد، لطفا به این مورد هم سریعا رسیدگی کنند. 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat-z
🇮🇷 🖼 دیکتاتور کیست؟ 🍃🌹🍃 🔸مالکیت و اختیارات پادشاه انگلیس 🔹در کنار مسئولیت‌های تشریفاتی، ملکه یا شاه اختیارات و مسئولیت های جدی بسیاری را بر عهده دارند. 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat-z
استفتائات امربه معروف گزیده با فهرست هوشمند.pdf
7.55M
🔥🔥🔥مهم🔥🔥🔥 یه خبر خووووب🤩پایان انتظار😍 انتشار رساله تخصصی استفتائات نفر از مراجع تقلید ✅ کاش توانایی داشتم که این کتاب رو برای کل مردم ایران بفرستم!📲 🔹 نشر این کتاب از واجباته💯 🖍 هیس! بعضی ها متوجه نشن 🔴آموزش های و اظهار نظرهای بعضی از روحانیون بزودی دامان مردم ما را خواهد گرفت❌ 🟠 تالیف دکتر علی تقوی 🟢مرکزتخصصی‌آموزش‌امربه‌معروف‌ ♻️مولف اجازه نشر درفضای مجازی را داده 🔴 بسیار روان و زیبا رو بیان کردن، اولین بار بود که اینطوری احکامش رو میخوندم و گره های ذهنیم باز میشد 🔊همه جا منتشر کنید تا مومنین رو یاد بگیرن 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat-z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎭⃞⃞🔱پاسخ به شبهه دوقطبی ایجاد نکن! جریمه نکن که دوقطبی نشه! مالیات نگیر که دو قطبی نشه! چادر نپوشید که دوقطبی نشه! دوقطبی بین حق و باطل؟ 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat-z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷 «یکی مثل همه» 🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت بیست و یکم 🔶مسجدالرسول🔶 داود و احمد و صالح، سحری خورده بودند. کم‌کم داشتند سفره کوچکی را که انداخته بودند جمع می‌کردند. صالح گفت: «بچه‌ها خداییش بیایید افطاری و سحر این دو سه شبی که مونده، یه چیز بهتر بخوریم. به خدا من سه چهار کیلو کم کردم. سر و کله زدن با این بچه‌ها ماشالله خیلی انرژی می‌گیره.» احمد گفت: «افطاری و سحری فرداشب مهمون من. مادرم گفته بود یه شب براتون افطاری و سحری میارم. اما من یادم رفته بود بهش بگم بیاره.» داود گفت: «دستشون درد نکنه. یه بار بود که مادرت بندری درست کرده بود و آوردی حوزه. تا حالا تو عمرم مثل اون بندری نخوردم.» احمد: «پس میگم واسه افطار، بندری درست کنه. سوپ و نون پنیر هم خودش می‌ذاره و لازم به گفتن من نیست.» صالح فورا گفت: «من بگم سحری چی بخوریم؟البته بیشتر شرمندش میشیم. اما حالا که داود گفت، بذار منم سحری رو بگم!» احمد خنده‌ای کرد و گفت: «بگو! بگو آرزو به دل نمونی!» صالح چشمانش را بست و با چنان حس و حال کودکانه‌ای از آرزویش برای سحری فرداشب گفت که احمد و داود فقط به هم نگاه می‌کردند: «دلم... دلم یه زرشک پلو با مرغ سرخ‌کرده می‌خواد. از همونا که یه کاسه آب مرغ هم کنارش میذارن و یه کاسه ترشی لیته هم میذارن اون‌ورش. با یه کم ته‌دیگِ سیب‌زمینی که وقتی برمیدارم، روغنش بچکه رو لباسم.» همانطور که چشمانش بسته بود، نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «آخ که چقدر دلم هوای یه کاسه شله‌زرد کرده که روش نوشته باشه یاعلی. بوی خوشش بیاد و بزنم به رگ و بگم الهی شکر. بعد از اون شام و دورچینِ مخصوصش و یه کاسه شله‌زرد، یه لیوان آب‌هویج خالص خالص بخورم و بعدش دراز بکشم.» داود گفت: «دیگه جلوتر نرو! آقای گُشنه! خوبه همین حالا سحری خوردی! من اگه تازه غذا خورده باشم، تا دو سه ساعت بعدش حتی نمی‌تونم درباره غذا فکر کنم. چه برسه که بخوام به زبون بیارم.» صالح گفت: «داود خداوکیلی این که ما خوردیم، سحری نبود که! بودا نه این که نبود. خدا رو شکر. اما قبول کن که پلوقیمه مالِ دو شب پیش، که تا حالا دو بار گرمش کردیم و گذاشتیم تو یخچال، کجا؟ اون زرشک پلو با مرغی که من گفتم کجا؟» احمد که داشت سفره را جمع می‌کرد گفت: «باشه حالا. به مادرم میگم. ببینم شرایطش داره یا نه؟ اما قول نمیدم.» صالح که با همین قولِ نیم‌بندِ احمد دلش خوش شده بود گفت: «آخیش. حتی تصورش هم خوبه. بازم بگم دلم چیا می‌خواد؟» داود رو به احمد کرد و گفت: «پاشو بریم که این دوباره می‌خواد چرت‌وپرت بگه.» بعد رو کرد به صالح و گفت: «پاشو دندونات مسواک بزن که الان اذونه و ملت میاد. پاشو ببینم!» همین طور که داود و احمد به طرف وضوخانه می‌رفتند داود به احمد گفت: «احمد یه چیزی بگم؟» احمد گفت: «بگو!» داود گفت: «احمد من دقت کردم دیدم دو سه روزه حمام نرفتی. درسته؟» احمد گفت: «آره. زدم به بی‌خیالی.» داود گفت: «خیلی عالیه. اگه تو حجره تنها بودی و خدا این شرایط و این بچه‌ها و این مسجدو جلوی پامون نمی‌گذاشت، شک ندارم که بحثِ وسواسیتت به نجسات و طهارت بهتر نمیشد. حالا تو خیلی خوبی و مشکلت حاد نیست. بخاطر همین، وقتی تو جمعِ بچه‌پسرها قرار گرفتی که خیلی شاید اهل مراعات و رعایت نیستن و با دست نَشُسته به تو و در و دیوار و زمین و زمان میزنن، کم‌کم حساسیت خودت هم کمتر شد. این خیلی خوبه.» احمد گفت: «آره خب. اصلا بخاطر همین بچه‌ها حساسیتم کم‌تر شده. وگرنه دو روز اول که اومده بودم، داشتم عصبی میشدم. می‌دیدم بچه‌ها با دست خیس به همه چیز دست می‌زنن و بعدش هم با هم دست میدن و بعدش هم میومدن جلوی من و با منم می‌خواستن دست بدن و اصلا مکافات داشتم دو روز اول. دیدم یا باید بذارم و برم و پشت سرم نگاه نکنم. یا این که بمونم و با همین بچه‌ها حالم بهتر بشه و بگم ایشالله که همه‌چیز پاک و طاهره.» داود گفت: «همینه. بنظرم دو سه سال با بچه‌ها کار کن. تو زمینه و توانِ مسائل تربیتی کودک و نوجوان رو داری. بمون همین‌جا و کمکشون کن. حال خودتم بهتر میشه. راستی اوضاع وضو گرفتنت چطوره؟» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
احمد گفت: «بد! خیلی بد. بخاطر همین مجبورم وقتی بچه‌ها هستن، برم یه گوشه‌ای که کسی نباشه و وضو بگیرم. بعضی‌وقتا هفده هجده بار میشه که برای یه نماز وضو می‌گیرم.» داود: «من واقعا نمیدونم این مشکلو چطوری باید حل کنی! ولی بنظرم حالا که داره حساسیتت به نجاست و طهارت کمتر میشه، رو اونم کار کن تا بهتر بشه. چرا به روانشناس مراجعه نمیکنی؟» احمد: «پیش مشاور رفتم...» داود فورا گفت: «مشاور نه! کارِ مشاور که درمان نیست. کمک به توانمندسازی آدماست. تو باید بری پیشِ روان‌شناس یا روان‌پزشک. متخصص باشه. بتونه درمانت کنه. حتی اگه یک‌سال طول بکشه. بازم ارزشش داره.» احمد گفت: «می‌دونی چقدر پولش میشه؟ از پسِ هزینه‌اش برنمیام.» داود گفت: «برو وام بگیر. جدی میگم. خودم ضامنت میشم. می‌گیم این گشنه هم ضامن دومت بشه. برو قشنگ چند میلیون وام بگیر تا بتونی دوره درمانیت کامل کنی. احمد وقتی درِ حجره یا خونتون رو می‌بندی و یا از ماشین پیاده میشی و می‌خوای از ماشین فاصله بگیری، برمی‌گردی و چندی مرتبه چک می‌کنی که بسته شده یا نه؟» احمد گفت: «آره آره. داغونم کرده همین چیزا.» داود گفت: «نشستی که معجزه بشه؟ با ختم انعام و نذر و نیاز می‌خوای درستش کنی؟ خب وام بگیر و برو دنبال درمان و تمومش کن. حتی اگه لازم شد یه مدتی بستری بشی، قبول کن. مادرت و اینا هم نمی‌خواد تو زحمت بیفتن. خودم هستم. صالح هم هست. خودمون پیشِت می‌مونیم. ولی برو دنبالش.» احمد گفت: «بذارم واسه بعد از امتحانا؟ کفایه و فلسفه و مکاسب و اووووف!» داود گفت: «بعد از پایان ترمِ خرداد و تیر، نوبتِ شفاهی میشه و تابستون باید جمعش کنیم. اینجوری بخوای فکر کنی، هیچ وقت کار و امتحانمون تموم نمیشه. اصلا یه کاری کن!» احمد توقف کرد و گفت: «چی کار کنم؟» داود: «امروز عصر که می‌خوای یه سر به خونتون بزنی، دو ساعت زودتر برو و از روانشناس وقت بگیر. حداقل امروز وقت بگیر تا ببینیم کِی بهت نوبت میده. تا بعدا ببینیم چی میشه!» احمد گفت: «باشه. حتما.» 🔶محل کار ذاکر🔶 ذاکر و چند نفر از دیگر همکارانش، از جمله فرهادی پسر، جلوی تلوزیون و شبکه خبر ایستاده بودند و با نگرانی و التهاب، پخش زنده صحن علنی مجلس رو دنبال می‌کردند. دفاعیات وزیر و نمایندگان موافق و مخالف تمام شده بود و لحظاتِ رای‌گیری از نمایندگان بود. نفس در سینه ذاکر و همکارانش حبس شده بود. تا این‌که رای گیری شد و رییس مجلس باید نتیجه را اعلام می‌کرد. در اتاق روبروی ذاکر، عده‌ای دیگر از همکارانش، پخش زنده صحن علنی مجلس را با تلفن همراهشان دنبال می‌کردند. آنها هم دل‌تودلشان نبود و چشم از گوشی همراه برنمی‌داشتند. تا این که رییس مجلس گفت: «با 199 رای موافق، استیضاح وزیر محترم تایید می‌شود.» تا این را گفت، کسانی که در اتاق روبرو بودند هورا کشیدند و صلوات بلندی فرستادند. اما در اتاق ذاکر، همه دمغ بودند و مثل برج‌زهرمار به زمین و زمان فحش می‌دادند. همه برگشتند و به ذاکر نگاه کردند. همه توجهات به صورت و لب ذاکر بود که ببینند چه می‌گوید و تکلیف چیست؟ تا این که دیدند ذاکر چشمانش را مالید و نفس عمیقی کشید و با حالتِ انسان‌های شکست‌خورده گفت: «تموم شد. به داد خودتون برسید. اگه کار بیفته دستِ کاظمی، دیگه اینجا جای موندن نیست. از هممون آتو و آمار داره. اگه می‌تونین از جایِ دیگه اعلام نیاز بیارین، بیارین و جونتون رو بردارین و از اینجا برین. اگرم نمیتونین، دیگه خوددانی!» این را که گفت، همکارانش دانه‌دانه از اتاقش خارج شدند. ذاکر ماند و فرهادی پسر. فرهادی گفت: «حاجی تو چی‌کار میکنی؟» ذاکر لم داد روی مبلش و گفت: «نمیدونم. هیچی نمیدونم. تنها چیزی که تو برناممون نبود و پیش‌بینی نمی‌کردیم، برکنار شدن این بابا بود. با رفتن این بابا، نصفِ بیشترِ بچه‌ها آواره میشن. حتی بابای خودِ تو هم باید بره. چه برسه به من و تو!» فرهادی که رنگ در رخسار نداشت گفت: «تو چی‌کار می‌خوای بکنی؟» ذاکر گفت: «من... نمیدونم... شاید بمونم. بمونم تا خودشون تکلیفمو روشن کنن. من از جایی اعلام نیاز نمیارم. می‌مونم. میگن وقتی نمیتونی حریفی رو از پا دربیاری، بشو یکی از نوچه‌هاش. میشم یکی از خودشون. بالاخره اینا نمی‌تونن که همه رو قلع و قمع کنن.» @Mohamadrezahadadpour ادامه👇👇
فرهادی که خود را شکست خورده میدید کم‌کم به طرف در رفت و می‌خواست از در خارج شود که ذاکر گفت: «نگران نباش! سفارش تو رو به بچه‌های پخش می‌کنم. میشی مدیریت نظارت بر پخش و توزیع کتاب. اینجا جلوی چشمِ اینا نباشی بهتره. یه مدت برو اونجا تا وقتی موقعش شد، خبرت میدم و برگرد همین‌جا.» فرهادی بدون هیچ حرفی، با چهره‌ای درهم کشیده، از در خارج شد و در را هم پشت سرش بست و رفت. 🔶مسجدالرسول🔶 لحظه افطار بود. نماز جماعت تمام شده بود و بچه‌ها و مردم داشتند با لقمه و شربت افطار می‌کردند. شور و هیجان هر شب در مسجد حاکم بود. صالح از بلندگو اعلام کرد: «با عرض قبولی طاعات! بچه‌های گروه سرود، لطفا یک ساعت دیگه آماده باشن تا برای حاج آقا اجرا کنیم. بعلاوه این که بچه‌های گروه تبلیغات و مراسمات نیاز به کمک دارن تا برای شب عید و روز عید، تزیینات کنیم. هر کدوم از بچه‌ها میتونه امشب تا صبح کار کنه و فردا هم اینجا بمونه، اسمشو به آقا فرید بگه تا برنامه‌ریزی کنیم.» بعد از دقایقی که گذشت، احمد برگشت و با خودش دو تا بسته غذا آورده بود. داود تا چشمش به بندری افتاد، خوشحال شد و شروع به خوردن کرد. صالح همچنان چشمش دنبال بسته دوم بود که احمد به او گفت: «مادرم سلام رسوند و گفت اگه شماها مرغ سرخ کرده دوست داشتین، چرا زودتر نگفتین؟» صالح گفت: «ینی الان زحمت زرشک پلو با مرغ کشیده؟» احمد گفت: «آره. همون صبح بهش گفتم و درست کرد.» خلاصه آن‌شب وضع و حال افطار و سحرشان از هر شب بهتر بود. تا این که داود رفت گروه سرود را تایید کرد و چند نکته به صالح گفت. -صالح! اولا انتشارش در فضای مجازی از اجرای اصلی مهم‌تره. ثانیا واسه بچه‌ها ارزش و شخصیت قائل باش و اسامی همشون رو زیرِ پستی که می‌ذاری بنویس تا خانواده‌هاشون خوشحال بشن. ثالثا با مصلای نمازجمعه صحبت کن که اونجا هم اجرا داشته باشن. یه چیزی دیگه که از همش مهم‌تره اینه که در جشنواره سرود کشوری شرکت کنن. شده قرض می‌کنیم و اینا رو می‌فرستیم تهران و جاهای دیگه تا اجرا داشته باشن. بعد رو کرد به طرف احمد و گفت: «احمد من باید برم اجرای تئاتر خانما رو تو مدرسه ببینم. حواست به اوضاع باشه تا برگردم.» احمد فورا از سر جایش بلند شد و همین طورکه داود را همراهی می‌کرد درِ گوشش گفت: «رفتم نوبت گرفتم. یه تست دادم و بهم گفت از دو هفته دیگه دوره درمانیت شروع میشه.» داود با خوشحال رو کرد به طرف احمد و گفت: «خداوکیلی؟» احمد هم لبخندی زد و گفت: «آره. گفتی برو رفتم.» داود با خوشحالی احمد را در بغل گرفت. گفت: «تو رو به امام حسین ولش نکن. بذار یه چیزی که شروع کردی، تا تهش بری و نتیجه بگیری. قضیه وام هم هستم. برو وام بگیر و کاراش بکن تا خودم بیام ضامنت بشم.» این را گفت و خدافظی کرد و به طرف سالن آمفی تئاتر مدرسه رفت. 🔶سالن آمفی‌تئاتر مدرسه🔶 وقتی داود به درِ مدرسه رسید، دو سه مرتبه محکم در زد و یاالله گفت. زینب خانم آمد و سلام کردند و یاالله گویان، داود را به طرف سالن آمفی‌تئاتر راهنمایی کرد. وقتی داود وارد سالن شد، ابتدا الهام را دید که با لبخندمحترمانه و دست به سینه، سرش را پایین انداخته و سلام کرد. داود جواب سلام داد و نگاهی به سالن انداخت. شلوغ‌تر از حد انتظارش بود. حدود سی چهل نفر از مادرها روی صندلی‌ها بودند و شصت هفتاد نفر دختر و خانم در سنین مختلف، روی سِن و پشت پرده و عوامل بودند. داود همان صندلی نزدیکِ در نشست و هر چه زینب و الهام اصرار کردند، داود از جایش تکان نخورد. گفت: «بفرمایید! من میخوام درم در باشم. بسم الله. شروع کنین.» از وقتی چراغ‌ها خاموش شد و الهام با اشاره دست، به اولین کاراکتر اجازه حضور و دیالوگ داد، داود و مادرها و زینب خانم که ردیفِ پشتِ سرِ داود نشسته بود، محوِ هنرنمایی و احساسات بازیگران و همچنین از آنها مهم‌تر، هنرِ قابل تحسینِ الهام در کارگردانی شدند. نمایشی از به تصویر کشیدن یک زن. روایتِ مظلومیت و سکوتش از دهه شصت تا سالیان سال پس از آن. به نمایش درآوردنِ دخترانگی، مادری، زنانگی، طبعِ بلند و شیرین همسری، همه و همه در آن دو ساعت کاری کرد که داود و سایر حضار، میخکوب شوند. @Mohamadrezahadadpour ادامه 👇👇
داود همچنان سرجایش نشسته بود که دید چراغ‌ها روشن شده و یکی دارد او را صدا میزند: «حاج آقا چطور بود؟ نکته نظری اگر هست، بفرمایید تا اصلاح کنیم.» داود تا به خودش آمد، دید الهام کنارش ایستاده و همه دختران روی سِن ایستاده و همه منتظرند که داود لب وا کند و حرفی بزند. داود لحظاتی سکوت کرد. رنگ و رخسارش مثل همیشه نبود. رو به طرف الهام کرد و گفت: «خانم! شما در اون لحظات، کنارِ اون خانمی بودید که الان نمایشش رو ساختید؟» الهام با شنیدن تعجب کرد و نگاهی به زینب کرد و سپس نگاهش را رو به داود کرد و گفت: «مگه این طرحی که شما دادید، واقعی بود؟!» داود که هوای سالن برایش دَم داشت و عرق کرده بود، شاید هم غلیانِ مسئله‌ای در وجودش او را به این حال و روز انداخته بود، نفس عمیقی کشید و گفت: «من فرصت و انگیزه‌ای برای خیال‌پردازی ندارم. نمیتونم وقت و انرژی شما رو هم بگیرم واسه یه نمایش تخیلی!» الهام و زینب و همه خانم‌هایی که اطرافش بودند متعجبانه به هم نگاه کردند! زینب خانم گفت: «خب ینی الان... من گیج شدم... گیج که نه... الان ارزش این نمایش برام صد برابر شد.» الهام گفت: «من ابدا فکر نمی‌کردم دارم یه کار واقعی می‌سازم.» داود آهی کشید و گفت: «اگرم می‌دونستید، بازم قشنگ‌تر از این نمی‌تونستید بسازید. معرکه است.» الهام با شنیدن عبارت«معرکه است» از زبان داود، انگار همه خستگی و زخم‌زبان‌ها و بی‌خوابی‌ها از تن و بدنش خارج شد. فقط توانست زیر لب بگوید: «خدا رو شکر.» زینب خانم گفت: «خدا رو شکر که شما هم پسندیدید! جاییش اشکال خاصی نداشت؟ همینو بریم برای اجرا؟» داود که قشنگ معلوم بود حالش خراب است و اینجاها نیست، از سر جایش بلند شد و گفت: «نه. نکته خاصی نیست. خیلی عالی شده. انشاءالله برین واسه اجرا. ببخشید من باید برم. خدانگهدار.» این را گفت و گذاشت و در رفت. بچه‌های گروه تئاتر خیلی خوشحال شدند. الهام یک چیزی ذهنش را مشغول کرد. رو به زینب خانم گفت: «یادمون رفت از حاج‌آقا درباره هزینه و بلیطش سوال کنیم!» زینب گفت: «آخ چرا زودتر نگفتی؟! هنوز تو مدرسه است. نرفته هنوز. زود بدو بریم سوال کنیم. بدو!» این را گفتند و فورا سالن را ترک کردند و پشت سر داود دویدند. داود چند قدمی از سالن دور شده بود. الهام و زینب پشت سرش دویدند و به او نزدیک که شدند، زینب خانم از پشت سر گفت: «ببخشید حاج‌آقا! یه چیزی یادم رفت بپرسم!» داود سر جایش ایستاد. اما برنگشت رو به طرف آنها! همان طور که رو به طرف در بود، به آرامی گفت: «بفرمایید!» الهام به زینب اشاره کرد که بریم جلوی حاج‌آقا. فکر کردند باید بروند جلویش بایستند و حرف بزنند. اما... تا چشمشان به صورت و چشم داود خورد، دیدند داود به پهنای صورت اشک ریخته و چشمانش قرمز شده است! زینب تا این صحنه را دید، زبانش بند آمد. همان‌طور که سرش پایین بود، گفت: «ببخشید. اگه حالتون مساعد نیست، بعدا ...» داود، صورتش را با گوشه عبایش خشک کرد اما چشمانش قرار نبود آرام بگیرند. لحظاتی صورتش را زیر عباش مخفی کرد. چقدر خوب است این عبا! آدم هر وقت دلش خواست و گریه‌اش گرفت، گوشه آن را می‌آورد کنار و میکشد روی صورتش و یک دلِ سیر اشک می‌ریزد. داود که داشت حالش خراب‌تر میشد، همان‌جا روی نیم‌کتی که آنجا بود نشست. الهام و زینب هم که اصلا انتظار این صحنه را نداشتند، آن طرف‌تر ایستاده بودند. الهام فورا رفت و لیوانش را از داخل کیفش بیرون آورد و با یک لیوان آب خنک برگشت. آن را به زینب داد تا به داود بدهد. زینب هم لیوان آب را کنار داود گذاشت و گفت: «اگر مزاحمیم بعدا خدمت می‌رسیم. لطفا این آب خنک رو...» @Mohamadrezahadadpour ادامه 👇👇
داود دوباره صورتش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید. الهام که با دیدن آن صحنه داشت دلش ریش میشد، گفت: «ببخشید... اما... من فکر میکنم این تئاتر... یه نمایش اقتباس شده از یک شخصیت و کتاب خاصی نباشه. جسارت نباشه... اما با این حالتون... بیشتر فکر میکنم شاید به نوعی این تئاتر، غم یا خاطره یکی باشه که براتون خیلی عزیزه.» داود که احساس کرد دست دلش دارد پیش آنها رو میشود، اندکی آب خورد و کمی آرام‌تر که شد، گفت: «ناهید خواهرمه!» تا این را گفت، زینب و الهام شاخ درآوردند. اصلا فکرش را نمی‌کردند آن نمایش... داود ادامه داد: «برای شما نمایشه اما واسه من و خواهرم ذکرِ مصیبته. این دو ساعت، بیست سال زندگی یه دختری هست که تباه شد و الان گوشه تیمارستان خوابیده!» زینب با شنیدن این حرف، حالش منقلب شد. الهام خشکش زد و دیگر صدای نفس‌کشیدن خودش را نمی‌شنید! داود که دوباره بغض کرده بود گفت: «گوشه بیمارستان روانیِ همین شهر، ناهید خوابیده و نمیدونه که الان زندگیش رو سِنِ نمایشِ سالنِ آمفی تئاتر هست و قراره سه روز، مردم همون شهر، مهمونِ نمایشِ زندگیِ اون باشند.» اشک از گوشه چشمانِ زینب جاری شد. الهام هم حالش دست کمی از زینب نداشت. داود گفت: «از همه ما برید. یک سال دنبالش گشتم تا فهمیدم اومده شهر شما. خودمم انتقالی گرفتم و الان سه ساله اینجام. هیچ کس خبر نداره که اون اینجاس. مادرم نفرینش کرده و دیگه حاضر نیست ببیندش. همه خانواده ما ازش بریدن. فقط من میدوم اینجاس. و متاسفانه فقط من میدونم که هیچ گناهی نداره و دامنش از برگِ گل هم پاک‎تره.» این را گفت و از سر جایش بلند شد. دستی به صورتش کشید و عینکش را به چشم زد و گفت: «لطفا این راز رو پیشِ خودتون نگه دارین. خیلی دیگه اینجا مهمونتون نیستم. دست خواهرمو می‌گیرم و می‌ریم. دکتراش گفتن خوب شده. گفتن از اینجا به بعد، نیاز به زندگی و حال و هوای خونه و انرژی داره. می‌خوام بقیه زندگیم پیشش بمونم تا ان‌شاءالله خوبِ خوب بشه. با اجازه‌تون. خدانگهدار.» این را گفت و رفت. داود رفت اما دو تا آبادی را پشت سرش خرابِ خراب کرد و رفت. یکی آبادی زینب... یکی دیگر هم آبادی الهام... @Mohamadrezahadadpour ادامه دارد... 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📷 بخش هشتم مستند .... ❇️🌷 بخشی از زندگینامه عارف واصل حضرت آیت الله بهجت تو با خدا باش همه دنیا معلم تو میشود... 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z
648 آن نابغه این است، نه تویی نه من! 🌸🌸🌸🌸🌸 🔹« محمد رضا حکیمی هفده هجده ساله بود و من بیست سال داشتم؛ بعد از کودتای بیست و هشت مرداد بود و توی مشهد روحانیت خط اول نهضت نفت را بر عهده داشت. می گفتیم هر صد سال یک بار نابغه ای ظهور پیدا می کند و جنگ {بحث} داشتیم که نابغه آینده من هستم یا او؟! او ادبیاتش خیلی خوب بود، ادبیات عربش؛ من هم سوادم در ادبیات خوب بود ولی ادبیات محمدرضا حکیمی بهتر بود. به همین خاطر او می گفت که نابغه آینده من هستم. بنده هم به خاطر کتاب های حوزوی که خوانده بودم می گفتم من هستم. یک مرتبه دیدیم یک نوجوان دوازده سیزده ساله از جلوی ما رد شد که تمام معنا آخوند بود. یعنی نعلین و کفش {آخوندی} و عبا و عمامه. به تمام معنا. الفیه در دستش بود و داشت آن را حفظ می کرد. و ما بتا و الف قد جمعا یکسر فی الجر و…. به یکباره حکیمی گفت {آن نابغه}این است، نه تویی و نه من!منظور حکیمی، سید علی حسینی خامنه ای بود….»🔹 📘منبع: خاطره استاد حیدر رحیم پور ازغدی از مرحوم علامه محمد رضا حکیمی. 🇮🇷🌹🇮🇷🌹 @serat_z