پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📌به ما بپیوندید
🆔@setadeabm_bbs
https://eitaa.com/joinchat/2941387025C6dd06744fc
جزء 13✨
💞📖هر روز با یک صفحه قرآن ✨
هدیه به ارواح طیبه شهدا،
حاج قاسم ،شهید رئیسی و همه شهدای جبهه مقاومت 🌺
اللهمصلعلیمحمدوالمحمدوعجلفرجهم
🌹🌹🌹🌹
┏━━━🍃🌷🔰🌷🍃━━━┓
📌به ما بپیوندید 👇👇
🆔 @setadeabm_bbs
https://eitaa.com/joinchat/2941387025C6dd06744fc
┗━━━🍃🌷♻️🌷🍃━━━┛
💠 نماز قضای ماه گرفتگی
⁉️ سؤال:
یک ماه پیش ماه گرفتگی رخ داده و من تازه فهمیدم که یک ماه گذشته جایی که بودم ماه گرفتگی شده؛ آیا نماز آیات را باید به نیت قضا بخوانم؟
✍️ پاسخ:
🔹 اگر ماه به طور کامل گرفته بوده، باید به نیت قضا بخوانید.
⁉️ سؤال:
نمازهای آیاتی که از انسان فوت شده ومشخص نیست مربوط به زلزله یا ماه گرفتگی و یا خورشید گرفتگی است، باید به چه نیتی خواند.
✍️ پاسخ:
🔹 به نیت مافیالذمه بخواند.
📚 پینوشت:
بخش استفتائات پایگاه اطلاعرسانی دفتر آیتالله خامنهای.
📎 #احکام_نماز
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📌به ما بپیوندید
🆔@setadeabm_bbs
✨﷽✨؛
باسلام
🔰به اطلاع داوطلبان و علاقهمندان میرساند، ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان بابلسر، در جهت احیای فریضتین الهی و پیگیری و حل مشکلات و دغدغهی آحاد مردم، در مواجهه با دستگاههای اداری، همچنین جهت بازرسی و شناسایی ناهنجاریها در ادارات، سازمانها، نهادها، دستگاههای اجرایی، نهادهای دولتی، غیر دولتی، عمومی و غیرعمومی و خدماتی و... نیاز به تعدادی نیروی دغدغهمند و انقلابی دارد.
علاقهمندان میتوانند با شماره تماس
09927304406
یا با حضور در دفتر ستاد امر به معروف واقع در خیابان پاسداران جنب مدرسه شهید بهشتی، اعلام آمادگی نمایند.
«کارکنان ادارات و سازمانهای دولتی میتوانند در صورت علاقهمندی با پیگیری ستاد به عنوان مامور به کار در این ستاد مشغول به خدمت شوند»
📌جهت کسب اطلاعات بیشتر با مدیر کانال ارتباط برقرار نمایید.
روابطعمومیستادامربهمعروفشهرستانبابلسر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📌به ما بپیوندید
🆔 @setadeabm_bbs
https://eitaa.com/joinchat/2941387025C6dd06744fc
ستاد امربه معروف شهرستان بابلسر
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_صد_سوم 🎬: چند ماهی از راه اندازی پرورش ماهی داخل باغ میگذشت، سعید بر خ
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_صد_چهارم 🎬:
روح الله ماشین را نگه داشت و همانطور که به فاطمه لبخند میزد گفت: رسیدیم، اینهم باغ و حوضچه های پرورش ماهی، بانو قدم رنجه بفرمایند برویم داخل.
فاطمه خنده ریزی کرد و گفت: کاش بچه ها هم آورده بودیم
روح الله گفت: بچه ها پیش مامانت جاشون امنه، بیا بریم داخل ببین سعید چه کرده، تمام ماهی ها از دم سرحالند و دسته ای از اونا بالغ شدند، با یکی از آشناها تماس گرفتم که هفته آینده بیاد و اونایی که بزرگ شدن را همه شونو یکجا برداره، میفهمی یعنی چه؟! یعنی پولی معادل دو برابر چیزی که سرمایه گذاری کردیم توی فروش اول به دستمون میاد و این سود ادامه داره چون کار ادامه داره..
روح الله با زدن این حرف، در نیمه باز باغ را باز کرد و به فاطمه تعارف کرد که جلوتر برود و وارد باغ شدند
حوضچه ها درست پشت ساختمانی که داخل باغ بود، احداث شده بودند و روح الله و فاطمه از راه پشت ساختمان به سمت حوضچه ها رفتند، ناگهان فاطمه با تعجب جلویش را نگاه کرد و گفت: سعید هم هست، اونم شراره هست کنارش، مگه سعید دادخواست طلاق نداده بود؟ مگه نمی گفت شراره گم و گور شده و بعدم با یه مرد دیگه دیدتش، اینکه اینجاست؟!
روح الله که خودش هم متعجب شده بود شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم والا..من از کار سعید سر در نمیارم، اون به خون شراره تشنه بود.
سعید و شراره که متوجه ورود فاطمه و روح الله شدند با لبخند جلو آمدند و سعید مشغول خوش و بش با روح الله شد و شراره همانطور که سلام زیر زبانی به فاطمه میکرد با چشمانش خیره به روح الله بود و دوباره طپش قلبش شروع شد، دلش بدجور می خواست که سعید و فاطمه نباشند و بمیرند و روح الله تمام و کمال متعلق به شراره باشد، در نظرش روح الله جذاب ترین و با جرغزه ترین مرد روی دنیا بود.فاطمه که متوجه نگاه خیره شراره شده بود جلو رفت و گفت: چه خبرا؟! پارسال دوست امسال آشنا؟! چکار می کنی با روزگار؟!
شراره خنده ای ساختگی کرد وگفت: خبرا پیش شمان که بین مردمید، ما که توی این باغ پرت، مشغولیم و بعد خودش را به فاطمه نزدیک کرد و اهسته گفت: هر چی به سعید گفتم این کار به دردت نمی خوره گوش نکرد، انگار از شهر و مردمش گریزان شده و منم مجبور کرده بیام اینجا پیشش، به خدا هوای اینجا برای من خفه کننده هست، من بایددد تهران باشم نه توی این کوره ده..
فاطمه ماهی پسته ای رنگی که شاخک های بلندی را داشت نشان شراره داد و گفت: ناشکری نکن، ببین ماشاالله چقدر این ماهی ها سرحالند و کار سعید هم رونق گرفته، ان شاالله هفته آینده که ماهی های اولیه را فروختیم میفهمید که این کار برای سعید بهتره...
شراره اوفی کرد و گفت: تو هم حرف اینا را می زنی، حالا کو تا ماهی ها فروش برن و ما را پولدار کنن، بزار فروش برن بعد این حرفا را بزن..
فاطمه که حس خوبی نسبت به این حرفای شراره نداشت خواست بحث را عوض کند وگفت: حالا کی می خوایین عروسی بگیرین؟!
شراره قهقهٔ بلندی زد و گفت: وقت گل نی و با این حرف توجه روح الله و سعید به آنها جلب شد.
سعید با ذوق زدگی به سمتشان امد و رو به فاطمه گفت: ببین زن داداش چقدر به ماهی ها رسیدم! اصلا از روزی اینجا اومدم انگار زندگیم یه رنگ دیگه گرفته، من فکر میکنم زندگی واقعی اینه، نه اونی که توی شهرها جاری هست
فاطمه لبخندی زد و ناخوداگاه از خوشحالی سعید،دلش شاد شد و زیر لب شکر خدا کرد و اصلا حواسش به شراره نبود که با چه کینه ای به او و سعید و ماهی ها چشم دوخته
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
براساس واقعیت