هدایت شده از كانال رسمي ( مجمع جهاني خادمين شهدا)
#گزارش
◀ به گزارش خبرگزاری پانا امور رسانه ای مجمع جهانی خادمین شهدا،
مصاحبه اي به صورت پرسش و پاسخ ، توسط خادم الشهيد وصالي ، با پدر بزرگوار شهيد سعيد بياضی زاده در گروه اين مجمع برگزار گرديد.
مشروح مصاحبه ⬇️
لینک مطلب http://martyrsofislamicworld.blog.ir/1397/05/23/مصاحبه-با-پدر-بزرگوار-شهید-سعید-بیاضی-زاده
هدایت شده از حراجی
دنبال یه کانال بودی# کارهای هنری زیبا وکاربردی داشته باشه.؟
من پیداش کردم
هنرکده گل نرگس👏👏👏
سریع عضو شو ببین چه خبره؟
سفارش هم قبول میکنه.
به تمامی نقاط کشور هم ارسال داره.👍
http://eitaa.com/joinchat/1912602633Ca6f6987a84
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
_دارد... 🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹 #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش htt
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹
✨رمان عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت هـفــتــم
از محل خبرگذاری برمیگشتم و در حال قدم زدن در خیابان های سرد و سوز دار شهر بودم که موبایلم زنگ خورد.
با دیدن اسم شیدا نفسم را با خستگی فراوان بیرون دادم. شیدا دوست قدیمی من بود. دوستی که ناگهان با وجود یک عشق دروغین از زمین تا آسمان به تغییر کشیده شده بود. تغییری باور نکردنی!
دکمه ی سبز را فشار دادم:
_بله؟
_سلام خانوم خانوما! دیگ مارو محل نمیزاریا!
_شرمنده سرم شلوغ بود! خوبی؟
_ببینمت بهتر میشم رفیق جان. امروز میتونی بیای به جای همیشگی؟
خواستم حرفی بزنم که مانع شدو گفت:
_لازمه ببینمت لیلی خانم.
_خب باشه! یک ساعت دیگه اونجام.
کنار دریاچه روی نیمکت نشسته بود. به سمتش رفتم! تا مرا دید به سمتم امدو تا سلام دادم مرا به آغوش کشید.
نشستیم. بینمان سکوت بود. نگاهش کردم. آرایشی که چهره ی معصومش را به نابودی کشیده بود و شیدایی که حالا...
دلم برای خودش تنگ شده بود نه چیزی که الان بود.
صدایش مرا از فکر بیرون کشید
_سرد بودنت اذیتم میکنه لیلی!
بدون اینک نگاهش کنم گفتم:
_لابد دلیل داره...
_دلیلش ظاهرمه که دیگ مثل قبل نیست؟ من همون شیدام!
چه راحت حرف میزد از چیزی که عذاب من شده بود.با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:
_دلیلش خودتی که داری نابود میشی! اره تو شیدایی ولی نه شیدایی که یه روز دغدغش ارزشاو عقاید محکم زندگیش بود.
با بغضی که در صدایش نشسته بود گفت:
_همش تقصیر این دله که عاشق شد
_نه همش تقصیر توعه که اشتباه انتخاب کردی!
_لیلی ماهان اونقدرام ک فکر میکنی بد نیست. اون دوستم داره!
خندیدم و گفتم:
_اگ دوستت داشت سعی نمیکرد تغییرت بده عزیزم. چرا نمیفهمی داره ازت استفاده میکنه!
_چی میگی ما قراره ازدواج کنیم!
پوسخندی گوشه ی لبم نشست و گفتم:
_هه! ازدواج؟ اینم بازیشونه!
_تو عاشق نشدی نمیفهمی من چی میگم.
_اره تو راست میگی! من به همین راحتیا تن به این عشقای کثیف نمیدم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
_اگه گفتم الان بیای اینجا واس این بود که بری با بابام حرف بزنی تا اجازه بده ماهان بیاد خاستگاری! بابام برای تو خیلی ارزش قائله! یجور دیگ بهت احترام میزاره لیلی خواهش میکنم!
متعجب نگاهش کردم. انگار نمیفهمید که من چه میگفتم و چه چیزی را مدام در گوشش فریاد میزدم. عشق کورش کرده بود کرش کرده بود.
_حیف اون بابا! تو میدونی چقدر غیرت داره و تعصب! تو میدونی چقدر عابروش براش مهمه! تو میدونی با اینکارت نابود میشه و عین خیالت نیست! شیدا به خودت بیا!
دگر آن بغض لعنتی امانم را بریده بود.
از جا بلند شدم. خواستم قدمی بردارم که صدای گرفته اش مانع شد
_لیلی خواهش میکنم درکم کن
به سمتش برگشتم. با بغضی که در نگاه و صدایم نشسته بود گفتم:
_شیدا خانم داری فرو میری تو لجن و حالیت نیست! میترسم وقتی بیدار شی که دیگه دیر شده! اون پسره ی عوضی انسانیت حالیش نیست از تو یه عروسک برای بازی ساخته! گوش نکن به دوستت دارمایی که بوی دروغ و نفرت میدن. دلم تنگ شده برای شیدا... خیلی زیاد...
اشک هایم را پاک کردمو به راهم ادامه دادم. عذابم میداد! اینطور دیدنش عذابم میداد! جامعه پر شده بود از گرگ های هوسبازی که مدام به دنبال طعمه های پاکی چون شیدا ها میگشتند. سخت بود دیدن دوست عزیزم که حالا ادم دیگری بود... تنها کاری ک از من بر می آمد دعا به درگاه خدای قلبم بود.
خواستم کلید را داخل قفل در بیندازم که صدایی مانع شد:
_لیلی؟
وقتی برگشتم با زینب مواجه شدم که جلوی در ایستاده بود.
_سلام. چیه چیشده؟
_سلام. لیلی بیا کامپیوترمو یه نگاه بنداز هنگ کرده!
_مگ جناب استاد کامپیوتر خونه نیست؟
_محمد حسینو میگی اون درگیره بیا دیگ...
_ زینب من بیام تلفن بگیری دستت شروع کنی به حرف زدن با امیر میزنم کامپیوترتو داغون میکنما!!!
_ ای بابا گیر دادید به ما دوتا نامردا... حسودااا
ِخندیدم و گفتم:
_ بزار به مامان بگم بیام
#ادامه_دارد...
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹
✨رمان عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت هـشـتــم
در حال ور رفتن با کامپیوتر زینب بودم. زینب هم یه بند حرف میزد. انگار تا به من میرسید تمام خاطراتش با امیر و تمام غم هایش یاد آوری میشد. موبایلش را هم برداشته بودم تا مبادا به امیر زنگ بزند.
_ خلاصه داشتم میگفتم لیلی! اصلا من نفهمیدم مامان امیر اونجا چیکار داشت! فکرشو بکن مادر شوهرم بخواد...
با مشت به روی میز کامپیوتر کوبیدم و گفتم:
_هووووف زینب چقدر غیبت کردی! بسه.
_خب اون موبایل و بده با امیر حرف بزنم تو تو سکوت کامل کارتو انجام بده!
_زینب چه اشتباه بزرگی بود!
_چی؟
_شوهر کردن تو!
کمی گذشت. نگاهی به زینب کردم. درحال حرف زدن با موبایلش بود. خنده ام گرفت. وقتی با امیر حرف میزد حواس و فکرش فقط پیش او بود و هیچ چیز را نمیدید!
اصلا نمیتوانستم درکش کنم. به این فکر افتادم که اگر منِ بی احساس شوهر کنم شاید در حد دو ثانیه با او حرف بزنم! یا مثلا هفته ای دوبار ببینمش! اگر مثل امیر از آن سیریش ها بود میکنمش سه بار! یا یک دقیقه!
اصلا این لوس بازی ها چه معنی دارد؟
_زینب پاشو برو یه لیوان آب بیار!
نگاهش کردم اصلا صدایم را نمیشنید
چادر سفید زینب را سرم کردم و بیرون از اتاق رفتم تا آب بخورم. داخل آشپز خانه بودم که ناخواسته چیزهایی شنیدم.
_مادر من زشته این کارا! شما که میدونید من چه قصدی دارم با دختر مردم حرف بزنم که به چی برسم تهش!
_محمدحسین تو بشین باهاش حرف بزن! خودت بهش بگی خیلی بهتره! هرکاری خواستی بکن.
_مامان ببین ادمو تو چه مخمسه ای میزارین! باشه چشم من بهش میگم.
طوری که مرا نبینند به اتاق زینب رفتم.
نشسته بودم روی تخت زینب و فکر میکردم. ذهنم حسابی کنجکاو شده بود.
ناگهان صدای بسته شدن در حیاط به گوش رسید. زینب پرده را کنار زد و بعد که انگار کسی را دید فورا گفت:
_امیر من بعدا بهت زنگ میزنم خدافظ.
به سمت من برگشت و دوباره گفت:
_مژگان اومد.
متعجب پرسیدم:
_مژگان کیه؟
_خندیدو گفت:
_خواستگار محمدحسین.
چشم غره ای رفتم و گفتم:
_بی مزه!
_به جون تو راست میگم لیلی!
مژگان دختر خالمه. محمدحسین و دوست داره ولی این داداش بی احساس ما قصد زن گرفتن نداره. الانم اومده تا باهم حرف بزنن. عجیب تر لز همه اینه که بابای مژگان به شدت با این وصلت مخالفه!
_چرا؟
_شوهر خالم به شدت از نظر اعتقادی و اینا با ما مخالفه! حتی اختلاف طبقاتیمونم زیاده. بابای مژگان صاحب یه کارخونست و ماشالا وضعشون توپه.
اما خب مژگان پاشو کرده تو یه کفش که من محمد حسین رو دوست دارم. بیچاره عاشق این داداش دلسنگ ما شده.
_ینی چی داداشت تا اخر عمرش میخواد مجرد بمونه؟
_اینو هم ک بهش میگیم میگ حالا اگ کسی پیدا شد که دلم باهاش بود و شرایط کار منو قبول کرد اونموقع برام آستین بالا بزنید.
لبو لچه ام آویزان شدو گفتم:
_بیچاره مژگان!
_نمیخوام غیبت کنم ولی چندان بیچاره ام نیست. تو ک نمیشناسیش غصشو نخور
_زینب دختره با اینکارش فقط خودشو کوچیک کرد!
_نه چندان کوچیکم نشد چون منو مژگان فکر اینجاشم کردیم. قرار شد جوری تظاهر کنیم که مثلا ما یعنی منو مامان مژگانو برای ازدواج با محمد حسین انتخاب کردیم و اینا...
حس بدی داشتم! هم به مژگان هم به محمد حسین!
فضولیم حسابی گل کرده بود!
_زینب اینا کجا میشینن حرف بزنن؟
_مطمعنا تو اتاق ک نمیرن. یعنی اگ داداش منه تو همون پذیرایی یا رو تخت توی حیاط میشینه!
دعا دعا میکردم که در حیاط بنشینند . چون تخت داخل حیاط زیر پنجره پذیرایی بود و من به راحتی میتوانستم گوش تیز کنم.
دست زینب را گرفتم و گفتم
_برو ببین کجا نشستن!
خندید و مشتش را به بازویم زد.
_فضول خانم!
دقایقی بعد داخل شدو گفت:
_حیاط!
با خوشحالی نیشم تا بناگوش باز شد. دستش را گرفتم و با هم داخل پذیرایی شدیم.
_زینب نگهبانی بده من ببینم اینا چی میگن.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
_خب منم میخوام بشنوم
.
_من بعدا بهت میگم دختره ی فضول.
از رفتار های خودم خنده ام گرفت! خدا مرا ببخشد اخر این فضولی کار دستم میدهدو خدا جا قشنگه ی جهنم را نصیب من میکند. واقعا حریف این ذهن کنجکاوم نمیشدم!
ابتدا از آن بالا نگاهشان کردم. با فاصله نشسته بودند. مژگان درحال خودخوری بودو محمدحسین در سکوت کامل به سنگ فرش های حیاط خیره بود.
گوش هایم را به پنجره چسباندم و....
#ادامه_دارد...
🌹♥🌹♥🌹♥🌹♥🌹
✨رمان عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت نـهــم
بلاخره کلام اول را محمد حسین شروع کرد.
_من همه چیو از خیلی وقت پیش فهمیدم مژگان خانم. میدونم شما چی میخواید بگید. میدونم چی داره اذیتتون میکنه، حرفایی که تو دلتون مونده شده سوهان روحتون.میدونم همه اینارو...
ولی قبلش تمام حرفای منو بشنوین و بعد...
من یه نظامی هستم! عاشق کارو هدفم. عاشق ایجاد امنیت برای ناموسو مردمم. عاشق جون دادن تو راه خدای خودم.
اگ قرار باشه یه خانواده تشکیل بدم اولویتام چیزاییه که الان گفتم بعد خانوادم.
زندگی با من سخته! یه روز میان میگن زخمی شدم یه روز میگن دارم جون میدم. یه روز اصلا غیبم میزنه..
متوجهین چی میگم؟ زندگی با من اذیتتون میکنه و من اینو نمیخوام نه فقط برای شما بلکه هر دختر دیگ ای...
پس همه چیزو فراموش کنید. مطمعنا کسایی بهتر از من جلوی راه شما قرار میگیرن. حیف یه عمر زندگیتون تباه شه!
کم کم داشت به چشم برادری از او خوشم میامد. حرف هایش عجیب بود و در عین حال زیبا...
فرق داشت...
فرق داشت با تمام هم جنس هایش...
او برای هدفش زندگی میکرد. چیزی که اینروز ها کم کسی بدنبالش میرود...
صدای زینب مرا به خودم اورد:
_فضول خانم من میرم براشون چایی ببرم.
نمیدانم چرا دلم میخواست بدانم اگر در آن شرایط مرا ببیند چه عکس العملی نشان میدهد.
سریع گفتم:
_بده من ببرم.
_چی میگی لیلی تو برا چی ببری؟
_همینجوری بده دیگ!
چادر سفید زینب را سرم کردم و با سینی چایی به سمتشان رفتم.
نزدیک که شدم سلام بلندی تقدیمشان کردم. ابتدا سر محمد حسین پایین بود. اما صدای مرا که شنید متعجب سرش را بالا اورد.
نگاهی به مژگان کردم. خیلی بد نگاهم میکرد. در همان حال گفت:
_شما دوست زینبی؟
_بله اگ از نظر شما اشکالی نداره!
_واااا! چه طرز حرف زدنه؟کلا دعوا داری؟
نگاهی به محمد حسین کردم و بعد چشم هایم را روی مژگان ریز کردم و با حرص گفتم:
_نه کلا فقط با یه عده ک در حد خودشون حرف نمیزنن.
محمد حسین که از لحن حرف زدن من خنده اش گرفته بود سریع گفت:
_ممنون لیلی خانم.
سینی چایی را به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم:
_ شمام بفرمایید.
_من برداشتم.
نگاهی به سینی کردم . سینی خالی را به سمتش گرفته بودم.
برای اولین بار سرش را بالا اورد و نگاهم کرد.
چشم غره ای برای مژگان رفتم و سریع داخل خانه شدم. حسابی از او بدم امده بود. از روی نوک دماغش به من نگاه میکرد. دخترِ خودخواهِ مغرورِ بی ادب.
دوباره به سمت پنجره رفتمو به شدت گوشم را چسباندم به شیشه!
صدای مژگان خودخواه به گوش میرسید:
_شما اصلا به احساسی ک من دارم توجه نمیکنید!
_گفتم که من درکتون میکنم.
_ولی حرفاتون اینو نمیگ...
اگ شما دلتون پیش کسی باشه برای اذیت نشدنش هرکاری میکنید از هرچیزی میگزرید.
_دقیقاااا زدید تو خال. دلت که پیش اون بالایی باشه بخاطرش هرکاری میکنی! از هر چیزی میگزری!
_حس خوبیه نه؟
_ چی؟
_اینک کسی همه جوره دوستون داشته باشه! من حریف احساسم نمیشم محمدحسین.
_شرمنده مژگان خانم دیگه ادامه ی این بحث به جای خوبی نمیرسه. ایشالا خدا هر کسیو سر راهتون قرار داد اول از همه مردونگی بلد باشه و ....
دیگر صدایشان را نمیشنیدم.
تمام من پر شده بود از فکر او. نمیفهمیدم چرا انقدر برایم موجود عجیبی بود...
نمیفهمیدم چرا ناگهانی انقدر برایم مهم شد؟
این هم ویژگی انسان های مبهم بود که دیگران را به سمت خودشان بکشانند.
صدای زینب به گوشم رسید:
_اممم. چیزه... خب لیلی اون بیرون منظره ی قشنگیه نه؟
_چی میگی زینب؟ بزار ببینم چی میگن...
این داداش توهم بدجور ناز میکنه ها
_لیلی یه لحظه برگرد خواهر جان.
چـچـ
_صبر کن یه لحظه! چرا صداشون نمیاد؟
ناگهان با صدای بلندی گفت:
_لیلی جونت دراد برگرد یه لحظه
_نه اشکال نداره بزار راحت باشن.
صدای دومی زینب نبود! صدای محمد حسین؟ اوه اوه عابرویم در جا فرش زمین شد. نمیتوانستم برگردم. در همان حالت خشکم زده بود. خدا لعنتت نکنه لیلی خدا اینجوری جوابتو داد.
چشم هایم را بستم و بعد که به سمتشان برگشتم باز کردم.
اصلا نگاهشان نکردم و خیلی جدی گفتم:
_ماشالا خیاطتتون منظره ی قشنگی داره. واقعا خاله مریم هنرمنده ها!
خندیدو گفت:
_بله ماشالا... شما فیض ببرید.
این را گفتو رفت...
زینب که از شدت کنترل خنده اش قرمز شده بود منفجر شد و با صدای بلند میخندید!
_بزنم لهت کنم زینب! چرا نگفتی!
همانطور که میخندید گفت:
_من ک گفتم. منتها تو انقدر محو منظره حیاط بودی که نفهمیدی!
_وااای خدا آبروم رفت...
#ادامه_دارد...
هدایت شده از ای ایران ...
🌀 پدران باردار چه کسانی هستند؟
🌀 بايد و نبايدهاي آرايش در دوران بارداري
🌀 بغل کردن عاشقانه چه فوایدی دارد؟
🌀 چطور آلزایمر نگیریم؟!
🌀 چرا نبايد شب ها ناخن گرفت ؟!
🌀 چرا دندان عقل را باید کشید ؟!
🌀 دلایل غلظت خون و راه درمان
🌀این ۳ جمله را هرگز به همسر خود نگویید
🌀جمله ای جادویی برای خاتمه به مشاجره با همسر
✅ پاسخ سوالات بالا + مطالب مفید ديگر، همگى در كانال زير👇
👉 eitaa.com/joinchat/620036099C2dc1b7aaa1
👉 https://sapp.ir/asredanaee
"اللهماجعلنا منالذابین عن حرم سیده زینب(س)"🍃
خدا میداند که چقدر این ذکر را گفتیم تا خدا این توفیق را به ما بدهد تا جزو #مدافعین حرم مطهر حضرت زینب(س) باشیم...🌹
الحمدلله خدا بر سر ما منت نهاد تا جزو حرم حضرت شدیم و اینک در این سرزمین هستیم🍃🌺🍃
دلنوشتهی شهید مدافع حرم حسین بواس🌹🍃
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فیلم سینمایی اُشنوگل؛
یادبود غواصان شهید. 80 دقیقه.
امشب ساعت 9.
شبکه آی فیلم.
#هم_اکنون🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحنههائی ناب،
از اعزام رزمندگان به خط مقدم
کربلا کربلا
ما داریم میآییم...
#شب_جمعه است
ما هم راهی #کربلا شویم،
همنوا و همراه با یاد #شهیدان...
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
من باورم شده فدای تو میشوم حسین(ع)😭😭😭
باور مکن از این باور بگذرم حسین(ع)😭😭😭
•🕊•
| #رسول_اڪرم_ص |🎈
وقتے آخر الزمان فرا رسد؛
#شہادت❤️
خوبان امت مرا
گلچین مےڪند...
•| #به_رسم_رفاقت_دعاے_شہادت 💔
💠 رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنفُسَنَا وَإِن لَّمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ"
سوره اعراف آیه 23
🔰خدایا، ما بر خویش ستم کردیم و اگر تو ما را نبخشی و به ما رحمت و رأفت نفرمایی سخت از زیانکاران خواهیم بود.
🔰شب جمعه شب استغفار و طلب رحمت از خداست
🔰این آیه از زبان حضرت ادم و حواست که از خدا طلب ببخشش کردند.