eitaa logo
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
147 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
بسم رب الشهداء🌹 بااین ستاره‌هامیشود #راه راپیداکردبه شرطها وشروطها.. #کمی_خلوص #کمی_تقوا #کمی_امید #کمی_اعتقاد میخواهد. به نیابت از #شهیدان #سعیدبیاضےزاده #احسان_فتحی (یگانه شهیدمدافع حرم شهرستان بهبهان) ارتباط با مدیر @sh_bayazi_fathi313
مشاهده در ایتا
دانلود
2.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 #گوشه_ای_از_زندگی_شهید_مدافع_حرم_بابک_نوری از زبان #خواهر شهید #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
بادوستان رفته بودیم عیادت سید، همان موقعی که تیر به پهلویش خورده بود. با اشاره به طبقه بالای بیمارستان که محمد علی چند روز پیش در آنجا به دنیا آمده بود، گفت:(او هم شهید می شود) ماجرا را اینگونه تعریف کرد: دیدم که بچه ام دارد از دست می رود و قرار نیست که به دنیا بیاید.گفتم نمی شود که بماند؟؟ گفتند:می شود به شهادتش راضی شوی، می ماند وماند... شیخ محسن(همرزم شهید) @setaregan_velayat313
2.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره شنیدنی #شهیدعطائی از #شهیدصدرزاده همینکارا رو میکنی که #شهادتت عقب میفته #ابوعلے #سیدابراهیم #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
این وعده خداست که #حق_الناس را نمیبخشد! خون شهدا🌷 حق الناس است نمی دانم با این حق الناس بزرگی که به گردن ماست، چه خواهیم کرد؟😔😔 کاش #گناهان🔥 ما هم مثل گناهان شهدا  (ترک نماز شب و دیر شدن نمازاول وقت)بود!😞 #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ✍️ امام رضا علیه السلام : ✅ روز غدیر روزیست که غمها و ناراحتے ها را از دل شیعیان بر مے ‌دارند 🎀 ----------- ✍ رسول خدا "صلی الله عليه و آله وسلم" در روز غدیر فرمودند : 🔹 اے مسلمانان ! حاضران به غیبان برسانند : ✅ کسے را که به من ایمان آورده و مرا تصدیق کرده است ، 👈به ولایت على سفارش مے کنم. ☝️آگاه باشید ، ولایت من است و ولایت من ، ولایت خداے من است . این عهد و پیمانے بود از طرف پروردگارم که فرمانم داد تا به شما برسانم. .❌ 📙بحارالانوار 37: 141، ح .35 ☝️ اذن دخول است... ✅مبلغ باشیم https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌟 هر صبح یک آیه ازکلام نور: اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم « إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَى اللّهِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السُّوَءَ بِجَهَالَةٍ ثُمَّ يَتُوبُونَ مِن قَرِيبٍ فَأُوْلَـئِكَ يَتُوبُ اللّهُ عَلَيْهِمْ وَكَانَ اللّهُ عَلِيماً حَكِيماً» جز این نیست که توبه از آن کسانی است که به نادانی مرتکب کاری زشت می شوند و زود توبه می کنند، خدا توبه اینان را می پذیرد و خدا دانا و حکیم است. (نساء/17)
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_صوت_مذهبی 💽واکنش دیدنی مردم به جمله‌ای که تا بحال نشنیده‌اند! «تا قبل از عید غدیر برای دوستانتان ارسال کنید 🖥 ببینید و نشر دهید📡 اجرکم عندالله به حق صاحب الزمان https://eitaa.com/setaregan_velayat313
⭕️ #همسر شهید بلباسی 🔺 روز پزشک رو به ایشون (روحانی)تبریک عرض مینمایم چون یه تنه نسخه ملت رو پیچیدند!! #علی_برکت_الله https://eitaa.com/setaregan_velayat313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
اگر دو چیز را رعایت بکنی، خدا #شهادت را نصیبت میکند. یکی پر تلاش باش و دوم مخلص! این دو تا را درست انجام بدهی خدا #شهادت را هم نصیبت می کند. #شهید_حسن_باقری https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨#عـشـق_واحـد ✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت سـے و سـوم _اصلا نمیدونم چمه خانم جون! شبیه روانیا شدم میشینم یه
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت سـے و چهـارم تصمیم خود را گرفته بودم! من باید با نوید حرف میزدم و تکلیفم را با او روشن میکردم. دلم ‌نمیخواست خیالی چیزی در سر داشته باشد. او پسر بدی نبود اما مشکل دل من بود که اصلا او را نمیدید! مشکل محمد حسین بود که کاری کرده بود تا کسی را غیر از او نبینم! حتی فکر کردن به او انرژی دوباره به من میداد! فکر کردن به اینکه دوستم دارد... فکر کردن به حرف هایش... یا مثلا چشمهای طوسیش که عجیب زیبا بودند مخصوصا وقتی جذبه ای به چهره میداد! از افکارم خنده ام‌گرفت. دستم را گاز گرفتم و گفتم: _دختر حیات کجاست؟ نشستی به چشمای پسر مردم فکر میکنی؟ خواستم ازدر خارج شوم که بوی قیمه مانع شد! به به چه عطری داشت! یاد روزی افتادم که محمدحسین با بشقابی از قیمه در را برایم باز کرد. نمیدانم چرا دلم خواست برایش غذا ببرم! دلم میخواست ببینم اگر غذای مورد علاقه اش را در حین کار ببیند چه میکند؟ در اتاق کارش روبه روی میزش نشستم! نگاهی به محمد حسین که پشت میزی که کمی انطرف از میز نوید بود نشسته بود انداختم. سخت در حال کار کردن با کامپیوتر بود! همانطور نگاهش میکردم که گفت: _میخواین با نوید حرف بزنید؟ _بله... نوید که داخل اتاق شد. محمد حسین از جا بلند شد و بیرون رفت. متوجه شدم که از قصد اینکار را کرد. نوید همانطور که به سمت صندلیش میرفت گفت: _خوش اومدید. وقتی نشست گفتم: _ممنون. من اومدم باهاتون حرف بزنم. _بله. راجب خودمون دیگه درسته؟ _راجب چیز دیگ ایم مگ میتونیم حرف بزنیم؟ _نه گفتم شاید شما هم بخواید مثل خانم جون راجب محمدحسی حرف بزنید. از تیکه ای ک انداخت هیچ خوشم‌نیامد. معلوم بود دلش حسابی پر است. _اقا نوید اومدم یه چیزی بگم و تموم. شما خیلی اقایی! خیلی مردی. خوش قیافه و خوش اخلاقم هستید. شاید ارزوی هر دختری باشه که با شما ازدواج کنه. ولی من نه! من ملاکام‌چیزای دیگست! ملاک من دلمه. متوجهین چی میگم؟ شما دست رو هر دختری بزارید اون دختر خوشبخت میشه. دنبال کسی باشید که بتونید باهاش زندگی کنید. یک بار بهم گفتید یه زندگی با ارامش میخواید. این چیزی نیست که من بتونم بهتون بدم. من لحظه به لحظه ی زندگیم خطر بوده و جنجال! اصلا با ارامش قهرم. متوجهین چی میگم؟ من اونی نیستم که شما فکر میکنید. خیره به چشم هایم مانده بود. خیلی عجیب نگاهم میکرد. در چشم هایش هم تنفر دیده میشد هم عشق! کم کم داشتم میترسیدم. با لحن ارامی گفت: _مشکل شما دلتونه ک با من نیست! چیزای دیگرو بهونه نکن لیلی خانم. ناگهان خیلی غیره منتظره از کوره در رفتو از جا بلند شد. نگاهش عصبانی شد و با صدای بلندی گفت: _جالب اینه ک دقیقا بعد خواستگاری محمد حسین این حرفارو به من میزنید! متعجب گفتم: _محمدحسین از من خواستگاری نکرده اقای کاشف! _خانم تمومش کنید دیگه. بگید از من خوشتون نمیاد این مسخره بازیا چیه؟ میشینید جلوم ازم تعریف میکنید بعد میگید زکی؟ اینه رسمش؟ این کار محمدحسین ته نامردیه ته نامردی اصلا من اشتباه شمارو شناختم... اشتباه.. متعجب فقط نگاهش میکردم. هر چه میگذشت صدایش بلند تر میشد. چرا ناگهانی انقدر عصبانی شد؟ چه میگفت پشت سر هم؟؟؟ ادامه دارد...
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت سـے و پـنـجـم زبانم بهم قفل شده بود. لحظه ای از او بدم آمد! گناه من چه بود؟ صدای عصبانی تره محمد حسین مرا به سمتش برگرداند. _بسه نوید! صداااتو بیار پایین. ناراحتی؟ عصبانی؟ باشه به جاش بیا بزن تو گوش من. حق نداری دادو بیداد کنی و هرچی دلت میخواد بگی! اونم به کسی که این وسط هیچ تقصیری نداره. صدات! صداتووو بالا نبر! نوید به سمتش رفت! روبه رویش ایستاد. در چشم هایش خیره شد و گفت: _دوستش داری؟ چرا اینو به خودم‌نگفتی! _نوید تو همچین ادمی نبودی! معلومه چته؟ _نه تغییر کردم! عوض شدم! _نه! تو همون نویدی. فقط عصبانی. _محمدحسین! داداش! گفتی بزنم تو گوشت نه؟ _اره داداش بزن تو گوشم. ناگهان، خیلی غیره منتظره نوید سیلی محکمی به محمد حسین زد. از شدت تعجب دهنم باز مانده بود! چه کرده بودم من؟ حالم از خودم بهم خورد! لعنت به من. محمد حسین لبخند دلنشینی به لب نشاند و گفت: _اروم شدی؟ اگه نشدی بازم بزن. نوید دستش را روی شانه ی محمد حسین گذاشت و با صدایی که بغض در آن نشسته بود گفت: _ببخش محمد. دست خودم نیست داداش. دیوونه میشم وقتی میبینم نمیتونم چیزیو بدست بیارم. این را گفت و از در بیرون رفت. متعجب به محمد حسین خیره مانده بودم. میدانستم چه آشوبی در دل دارد! دلم میخواست به سمتش بروم و به او دلگرمی دهم اما، اما حیف که زبانم جان حرف زدن با او را نداشتند. به سمتم برگشت. با چهره ای پریشان و خسته! لبخند زد! آخ لبخندش باز کار را خراب کرد. باز... باز هم نگاهم نکرد و گفت: _شرمنده! _شما چرا شرمنده ای؟ _هم بخاطر حرفای نوید! هم بخاطر اینکه انقدر اذیت میشید. هووووف! این چه موجودی بود که در هر شرایطی به فکر دیگران بود؟ _نه من اذیت نمیشم. این وسط شمایی که اذیت میشی. همانطور که به سمت صندلی میرفت گفت: _نه خانم. اینا که چیزی نیست ما واس رسیدن به شما مثل اینکه باید از هفت خان رستم بگزریم! انگار حالا حالا ها باید بکشیم. همانطور با لبخند خیره به او مانده بودم که یاد قیمه افتادم. به سمتش رفتم. ظرف غذا را روی میزش گذاشتم و گفتم: _یادمه عاشق قیمه بودید! نگاهش را از ظرف غذا گرفت و خیلی سنگین خندید. _زحمت کشیدین! هیچی بهتر از این الان نمیتونه خوشحالم کنه! خندیدم و گفتم: _فکر کنم دلم پیشبینی کرده بود اینجوری بهم میریزید واس همین خواست یجوری از این حالو هوا دراین! _حالا دستپخت خودتونه؟ با حرفش سطل اب یخی را بر سرم خالی کردند. جواب این سوال چه بود. اخمی به پیشانی نشاندم و خیلی جدی گفتم: _خب.. چیزه... یعنی اینکه خب... دنبال جواب میگشتم که انگار خودش فهمید و با خنده گفت: _اها پس دستپخت شماست! سرم را پایین انداختمو گفتم: _من دیگه باید برم. خدافظ ادامه دارد...