مداحی آنلاین - بیانات دلنشین امام هادی - آیت الله جوادی آمنمل.mp3
451.3K
♨️ چه کسانی در دنیا سود بردند؟
موضوع👈 #امام_هادی (ع)
#سخنرانی بسیار شنیدنی👌
🎤آیت الله #جواد_آملی
📡حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید.
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
🌹🍃🌹🍃
@setaregan_velayat313
کاشکی تو هم📝 وصیت نامه داشتی😢
.
.
تو اتاق نشسته بودم داشتم فکرای جورواجور میکردم 🤔
یه لحظه چشمم به عکس دایی احسان خورد🙄
بغض گلومو گرفت دیروز داشتم به وصیت نامه 😓یکی از شهدای مدافع حرم نگاه میکردم تو نت📲 گلایه کردم آخه دایی چرا وصیتنامه ننوشتی☹️اصلا باور نمیکنم که به فکر وصیت نبودی😔نگاهی به عکسش انداختم احساس کردم که بهم لبخند زد 😊رو بهش گفتم کاشکی میشد قبل از سالگردت وصیتنامتو پیدا کنم شاید هم ننوشته باشی😪نمیشه یه وصیت بفرستی از بهشت🙁یه لحظه به فکر خودم خندم گرفت اشکمو پاک کردم و رفتم تو گوشی و شروع کردم به دیدن کلیپ ها و شنیدن ویس صداش 📲
دو شب بعد اومد به خوابم 🕢گرسنش بود براش غذا آوردم 😔تو خواب میدونستم که شهیده برام تعجب آور بود چرا اهل خونه عادی رفتار میکنن😞بغلش کردم ی دل سیر گریه کردم ازش پرسیدم اونجا چطوریه 😇با خنده ای کشیده گفت خیلی خوبه اونجا میوه هایی داره که حتی فکرشو نمیکنی و تا حالا ندیدی همه با هم مهربونن😍یه لحظه خواستم بپرسم شهادتت چطوری بود؟ اما زبونم نمیچرخید که بگم 😔حتی گفتنش توی خواب هم برام عذاب آور بود 😓یه لحظه مثل برق گرفته ها از جا پریدم گفتم دایی همه وصیت نامه دارن چرا تو وصیت نامه نداری 😩گفت برو کاغذ وخودکار بیار برات بنویسم خوشحال بلندشدم رفتم دنبال کاغذ ،اومدم دادم دستش😊یه دفعه کاغذا تبدیل به بوم نقاشی شد و خودکار قلم مو با خوش خطی و با حوصله شروع به نوشتن کرد زیرش رو تاریخ زد داد دستم 📜📝
نگاش کردم نوشته بود [شما را به پهلوی شکسته مادرم فاطمه زهرا (س)حجابتون رو رعایت کنید وگرنه حق خون من و بقیه شهدا به گردن شماست] 😔
تاریخ رو نگاه کردم نوشته بود ۹۵/۸/۱۱
گفتم دایی تو شهید شدی 😱کسی باور نمیکنه این تاریخ رو قلمو رو برداشتم و نوشتم ۹۴/۹/۱۲ گفت نه عوضش نکن 🙁چیزی نگفتم بلند شد🙄گفت میخواد بره همه خوانواده عادی خداحافظی کردن 😊👋 انگار تنها کسی بودم که میدونستم شهید شده ومیخواستم از تمام لحظات موندش استفاده کنم😞گریه کردم رفتم بغلش 😄خنده ای کرد زیر گوشم آروم گفت بهت نامه میدم بی خبرت نمیذارم 😍ناخواسته اشک رو صورتم خشک و تبدیل به خنده شد هر شب براش نامه مینوشتم و اونم جواب میداد📝
یهو از خواب پریدم 😱تند رفتم سراغ دفترم و شروع کردم به نوشتن میدونستم خوابا زود یادم میره 😖😖
.
.
دوماه بعد تاریخ ۸/۱۰حدود ساعتای ۱۱شب از بازار اومدم ☹️یهو دلم هوس دیدن اتاق دایی و موتورش رو کرد 😄آخه ما با این موتور خیلی جا ها رفتیم و خاطره داشتیم 🙂رفتم خونه خالم سلام کردم سریع رفتم تو اتاق دایی چراغش روشن نمیشد💡اما نور چراغ برق کوچه اتاق رو روشن کرده بود،با دیدن موتورش لبخند خیلی درد آوری اومد روی لبم با بغض نگاش کردم خاطرات عین یه فیلم جلو چشام رد شد 😔یه چمدون بود درشو باز کردم پرش کتاب بود ،کتابایی مثل صحیفه امام ،زندگی نامه شهدا،استفتائات رهبری و خیلی کتاب سیاسی و اعتقادی😇...
تازه رفته بودم حوزه با خودم گفتم حتما بدردم میخوره داشتم میگشتم یه دفتر خیلی معمولی📔 روش نوشته بود احسان فتحی نظرمو جلب کرد برش داشتم همینطور نگاش میکردم شماره دوستاش و هم دوره ای هاش بود 👬گفتم بدردم میخوره شاید عکسی چیزی داشته باشن از دایی،همینطور ورق میزدم یهو کلمه وصیتامه رو دیدم قلبم به شدت میزد نگاه به متن نکردم فقط بستمش و جیغ کشیدم 😱😱مامانم و خالم با مامان بزرگم فک کردن از ناراحتی جیغ کشیدم دویدن سمت در گفتن چیه فاطمه چرا جیغ زدی با بغض گفتم وصیتنامه دایی 😞😭سه تایی بغض کردن و خواستن وصیت رو براشون بخونم ...
.
.
.بعداز سه روز از😍😍 ماجرا وصیتنامه رو برداشتم داشتم تو دفتر خاطراتم مینوشتم باید اون روزی رو که پیدا کردم رو تاریخ میزدم😇با خودم فک کردم ۱شب میشه ۱بامداد روز بعد 🤔تاریخ زدم ۹۵/۸/۱۱ یهو یادم به خوابم اومد رفتم صفحه های قبلی دفترچه خاطراتم و تاریخ رو خوندم درست بود همون تاریخی که روی بوم نقاشی دایی زده بود ...😊😊دایی بهم تاریخ پیدا شدن وصیتنامه رو گفته بود و نشون داد به حرفام گوش داده بود ومیخواست من وصیت روپیدا کنم....😊
راوی : #خواهر زاده شهید (فاطمه فتحی)
#شهید_احسان_فتحی
#شهدا
#وصیت_نامه
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
ایتا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
سروش
https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨#عـشـق_واحـد ✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت سـے و نـهـم از جا بلند شدم و بعد خداحافظی رفتم. با همان بغض لعنتی
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت چـهـلــم
زمان به سرعت میگذشت...
یک هفته ...
دو هفته ...
سه هفته ...
و بلاخره یک ماه!
یک ماه گذشت و من به تمام سوال های پی در پی خاله مریم و زینب جواب سر بالا میدادم!
آن ها که از هیچ چیز خبر نداشتند راجب من چه فکری میکردند؟
لابد میگفتند دختر پر فیسو افاده ای هستم و ناز میکنم.
یا محمدحسین را دوست ندارم و ان هارا دست به سر میکنم.
هر وقت میدیدمش خود را از او دور میکردم و جایی که او بود نمیرفتم!
انقدر سرد با او احوال پرسی میکردم که انگار دشمن خونی من بود!
هر بار هم جلو میامد تا با من حرف بزند من دست به سرش میکردم
هعییی هر چه میگذشت فقط بیشتر به او دل میبستم و بس...
من همان لیلی کله خرم که با عشقو عاشقی قهر بود! حال ببین چگونه گرفتارش شدم...
مدام با خود میگفتم مژگان را فراموش کنم و به حرف دلم گوش کنم...
اما از یک طرف کسی در گوشم میگفت پس وژدانت کجا رفته؟
اخر نمیدانم من را چه به از خود گذشتگی؟
از دفتر بیرون امدم و مقصدم را به سمت بستنی فروشی گرفتم و خواستم قدمی بردارم که صدایی مانع شد:
_سلام.
صدای محمد حسین بود؟ بدون اینکه به سمتش برگردم ارام زیر لب گفتم:
_اون اینجا چیکار میکنه؟
به سمتش برگشتم. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_عه! سلام. شما اینجا چیکار میکنید؟
_شما که مدام خودتونو قایم میکنید مجبور شدم بیام اینجا تا باهاتون حرف بزنم.
چشم های مظطربم را به صورتش دوختم و گفتم:
_راجب چی؟
_خودتون میدونید راجب چی! بهم بگید چیشده؟
_چیزی نشده که!
_میشه روراست باشید با من؟
_شما میخواید چی بشنوید؟
_حرف اخرو! یه چیزی که منو اروم کنه! الان بین زمین و هوا معلقم. چی نظر شمارو عوض کرده که حرفی نمیزنید؟
_حتما الان وقت حرف زدن نیست!
_چرا اتفاقا الان وقتشه. من باید بفهمم چی تو دل شما میگزره!
لب گزیدم. اخمی به پیشانی نشاندم و چادرم را سفت چسبیدم. نگاهش کردم و گفتم:
_ببخشید. من باید برم.
برگشتم و شروع کردم به راه رفتن. ناگهان صدای ناراحت و مردانه اش در گوشم پیچید:
_پس به من بگید من باید چیکااار کنم؟
تا به حال با این لحن با من حرف نزده بود. شدیدا شاکیو شدیدا ناراحت.
به سمتش برگشتم.
نگاهش به سمت من بود اما تا من نگاهش کردم به زمین دوخته شد.
اخم با جذبه اش روی پیشانیش نشست و با لحنی ارام گفت:
_من نمیدونم چیشده! قصد اذیت کردنم ندارم فقط نمیدونم چرا حرفای توی خواستگاری و رفتارای الانتون با هم جو درنمیاد!
حرفی ندارم اصلا هر چی دل شما بگه ولی اینطوری سکوت تحویلم ندید.
سکوتتون بیشتر از هر چیزی اذیتم میکنه.
اگه جوابتون نه بود به جون مادرم که از همه برام عزیز تره قسم میخورم برم...
برای همیشه برم جایی که چشمتون به من نخوره تا نکنه اذیت بشید...
میرم و دیگه پشتمو نگاه نمیکنم.
فراموش کردن سخته! ولی من با این سختی میجنگم...
فقط یه کلمه یه جمله یه چیزی بتونه تکلیف منو روشن کنه!
ادامه دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت چـهـل و یکم
فقط خیره به چشم هایش ماندم.
لب هایم بهم قفل شده بود و حرفی برای گفتن نداشتم.
کاش میتوانستم حریف وژدانم شوم.
نفس عمیقی کشیدم و سرم را پایین انداختم.
خواستم لب باز کنم و بگویم که حرفی برای گفتن ندارم اما تا سرم بالا اوردم
با مردی مواجه شدم که خیلی مشکوک از پشت به سمت محمد حسین میامد. تیزی را که در دستش دیدم خواستم محمد حسین را با خبر کنم که انگار او خود حس ششم داشت ناگهان به سمتش برگشت و دستی که با تیزی بالا میامد را محکم گرفت. چند قدم عقب رفتم.
با هم درگیر شدند. بیشتر محمدحسین دفاع میکرد تا بزند!
با رعدو برقی که زده شد از جا پریدم و به آسمان که انگار قصد باریدن داشت خیره شدم.
وقتی دوباره نگاهشان کردم آن مرد روی زمین افتاده بود. محمد حسین به سمتش رفت خواست بلندش کند که یک موتوری با دو سوار کنار من ایستادند.
از ترس این که بخواهند اسیدی چیزی روی صورتم بپاشند به سمت محمد حسین که نفس نفس میزد دویدم.
_شما برو! من حالا حالاها با اینا کار دارم!
_بیاید فرار کنیم تروخدا. اینا خیلی کله خرن! هر کدوم دوبرابر همدیگن. میزنن میکشنتونا!
تا دیدم به سمت محمد حسین هجوم اوردند به سمت دیگری دویدم.
خاک بر سرم که ترسو تر از من وجود نداشت.
باید زنگ میزدم ۱۱۰؟ نه تا انها خود را میرساندند محمد حسین نفله شده بود.
من نمیدانم چرا اصلحه اش را در نمیاورد.
محمد حسین یکی از آن ها را به طرز بدی زد. به حرکات رزمی اش که نگاه میکردم دهنم باز میماند! از هیچ چیز سر در نمیاوردم فقط یه این نتیجه رسیدم که واقعا او
یک پلیس حرفه ای بود!
همه چیز خوب پیش میرفت و محمد حسین خوب میزد من هم مثل داور ها حساب میکردم که چند چند شده اند.
عجیب تر و بد تر از همه این بود که هیچکس در کوچه نبود. یعنی حتی پرنده پر نمیزد.
این هم از بدشانسی من بود.
ناگهان با مشتی که درست با فک محمد حسین برخورد کرد لحظه ای سرش گیج رفت و از جا ایستاد. دو سه بار سرش را تکان داد و سعی کرد روی پا بایستد.
ان مرد هم از فرصت استفاده کرد و محمد حسین را به دیوار چسباند.
دنبال چیزی میگشتم که با آن به کمکش بروم. با دیدن آجر کنار دیوار به سمتش رفتم و برش داشتم. به سمت مرد رفتم آجر را که بلند کردم او هم تیزی را بلند کرد.
محمد حسین داد زد:
_بزنننننن!
تا اجر را به سرش کوباندم او هم چاقو را در پهلوی محمد حسین فرو کرد.
دستش را روی سرش گذاشت و به سمتم برگشت. هنگ نگاهم کرد و بعد مکثی روی زمین افتاد.
هر سه بلند شدند. سوار موتور شدند و فرار کردند.
به سمت محمد حسین که خونین و زخمی تکیه به دیوار نشسته بود دویدم.
با دیدن زخم چاقو رنگ از رخم پرید. با نگرانی فریاااد زدم:
_یااااا حسییین. پاشو! پاشو بریم بیمارستان.
_چیزی نشده که! اینچیزا عادیه نگران نباشین!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_خدا به داد اون ادمی برسه که قراره با شما زندگی کنه! اخهههه چرا انقدر خونسردین؟
نگاهم کرد. خنده ی دل نشینی روی لبش نشستو همانطور که نفس نفس میزد گفت:
_جواب منو ندادیدا! بلاخره خدا به داد شما برسه یا نه؟
با حرفش جا خوردم. چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_خیلی فرصت طلبی جناب سرگرد!
روسریم را از داخل کیفم دراوردم به روی زخمش گذاشتم و گفتم:
_اینو نگهدارین روی زخمتون تا بیشتر از این ازتون خون نرفته!
همانطور که سعی میکرد از جا بلند شود گفت:
_تا حالا انقدر نگران ندیده بودمتون!
_حالا ببینین! نگرانی چیه؟ دارم میمیرم از ترس!
_ترس چی؟ من چاقو خوردم شما میترسین؟
_خیلی ییخیالین انگار یه زخم کوچیکه چاقووو خوردیناااا چاقووو!
_تهش مرگه دیگه!
_نخیر مثل اینکه شما از دنیا سیر شدین! به فکر ماهم باش جناب سرگرد.
خیس خالی شده بودم.
_قربونت برم خدا الان وقت باریدن بود؟
ادامه دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت چـهـل و دوم
روی صندلی در راهرو های بیمارستان نشسته بودم و خیره به در اتاقی بودم که او داخلش بود.
برای حالش امن یجیب میخواندم و دعا میکردم.
با صدایی اشنا سرم را بالا اوردمو با زینب و امیر مواجه شدم. سلامی با بیحالی تحویلشان دادم.
بعد سلام امیر، زینب خیلی مظطرب گفت:
_سلام. محمدحسین کجاست؟
_تو اتاق. دکترا بالا سرشن. چیزی نشده که تو چرا انقدر استرس داری!
روی صندلی کنارم نشست و نفس عمیقی کشید:
_لیلی مردم و زنده شدم!
_به مامانینا که چیزی نگفتی؟
_نه مگه دیوونه ام مامان بفهمه خودشو میکشه تو نمیدونی چقدر به محمد حسین وابستس! به خاله طوبا هم گفتم که با منیو نگران نباشه!
_دستت دردنکنه!
امیر که برای اولین بار جدی بود گفت:
_فهمیدین کیا بودن؟
_نه! من نمیدونم!
_چند نفر بودن؟
_دو! نه سه اره سه نفر بودن.
بعد ساعتی دکتر بیرون امد و خبر از حال خوش محمد را داد. با خیالی راحت نفس عمیقی کشیدم.
امیر و زینب به سرعت به اتاق رفتند.
من هم دستم را روی دستگیره در گذاشتم تا در را باز کنم و ببینمش اما، چیزی در دلم مانع شد.
همانجا ایستادم. از لای در نگاهش کردم. مثل همیشه لبخند زیبایی روی لب هایش نشسته بود و چهره اش میدرخشید.
دستم را از روی دستگیره برداشتم. نفس عمیقی کشیدم و رفتم...
روز تعطیل بود و من تنها در خانه.
دست زیر چانه و کتاب مورد علاقه ام روی پایم باز بود. به ظاهر نوشته های کتاب را دنبال میکردم خط به خط...
اما انگار فکر او اجازه کتاب خواندن نمیداد.
من چه مرگم بود؟ تا کجا میخواستم با خود بجنگم؟ چرا کاری نمیکردم؟
از این همه فکرو خیال جرو بحث با خود خسته شده بودم.
با صدای زنگ موبایل به خود امدم و با دیدن اسم ابجی زینب دکمه ی سبز را فشار دادم.
_جانم؟
_لیلی زووود باش. سریع بیا پشت پنجره به پایین نگاه کن.
_خیلی خب باشه. چیشده مگ؟
پرده را کنار زدم با چیزی که دیدم چشمانم گرد شدو رنگ از رخم پرید.
خاله مریم و عباس اقا و خانم جون و بقیه همه جلوی در بودند و محمد حسین که از زیر قران رد میشد.
راننده و ماشینی هم منتظر جلوی در بودند
سریع گفتم:
_زینب چه خبره؟
_لیلی محمد حسین انتقالی گرفته داره میره... بین شما چیا گذشته؟ هر چی میپرسیم لیلی چی میشه پس جواب نمیده. یکاری کن دختر.
جمله ی آنروزش در ذهنم تکرار شد:
_میزارم میرم و دیگه هیچوقت برنمیگردم...
با خود حرف میزدم و روسری و چادر بر سر میکردم:
_بیا همینو میخواستی... انقدر از خود گذشتگی کردی تهش این شد. اخه روانی تو فقط اونو ازار نمیدی ک خودتم داری اذیت میشی.
پله هارا یکی پس از دیگری بدون توجه پایین میرفتم هر آن ممکن بود زمین بخورم.
وقتی از در بیرون رفتم محمد حسین در ماشین را بازکرده بود تا بنشیند اما وقتی نگاهش با نگاه من گره خورد. دست نگه داشت.
به سمتشان رفتمو سلام کردم. همه با نگاهی متعجب جواب سلامم را دادند غیر از محمدحسین.
خاله مریم به سمتم امد. دستم را گرفت و به سمت حیاط برد. تا خواستیم داخل حیاط شویم به سمت محمد حسین برگشتو گفت:
_دو دیقه صبر کن مادر.
سرم را پایین انداختم. نگاه سنگین خاله مریم معذبم میکرد.
_لیلی جان. عزیز خاله محمدم داره میره. میدونم یه حرفایی بینتون ردو بدل شده ک بهم ریختتش. محمد من من بعد خدا و مادرش همه جوره تورو دوست داره. دوستت داره که حالا داره بخاطرت میره. عزیزم اگه دلت باهاشه نزار بره... نزار بعدا شرمنده دلت شی.
با بغضی که در صدایم نشسته بود گفتم:
_خاله میخوام باهاش حرف بزنم.
نگاه مهربانش را به چشمانم انداختو بعد بوسیدن پیشانی ام بیرون رفت
بعد لحظه ای محمد حسین داخل حیاط شدو باز ضربان قلب من تند شدو نفسم بریده بریده!
#ادامه_دارد...
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
سلام✋
🌸چلهمون از امروز شروع میشه
ترک یک گناه و نذر لبخند صاحب الزمان(عج)
💪میخوایم کمر همت ببندیم و گناه نکنیم تا دل حضرت مادر(س) رو شاد کنیم و در ظهور آقامون حضرت حجت(عج) مؤثر باشیم.
یا زهرا✌️
#کانال_ستارگان_آسمانی_ولایت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
1_14382337.mp3
6.02M
#بسم_رب_الحسین
زیارت عاشورا
با صدای حاج #صادق_آهنگران
خیلی زیبا التماس دعا
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#کانال_ستارگان_آسمانی_ولایت