✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت پنجـاه و یکم
نگاهم را از ان ها گرفتم و به دیوار تکیه دادم.
ذهن شلوغم بدجور پیچ در پیچ شده بود.
نمیدانستم چه کنم فقط خیره به روبه رویم مانده بودم.
من حتی به اندازه سر سوزن هم اورا نمیشناختم.
چرا همچین ادمی باید برای من میشد؟ نصیب من میشد؟
اصلا من لیاقت او را داشتم؟
خوب بودن او ان هم در این حد در ذهن من نمیکنجید.
دوباره به سمتشان برگشتم تا نگاهشان کنم. اینبار کسی جلوی در نبود.
فرقی هم به حال من نمیکرد. همه چیز را فهمیده بودم.
خواستم قدمی بردارم که ناگهان دستی به دور گردنم حلقه شد و بعد به شدت مرا به دیوار چسباند و ساق دستش را هم جلوی گردنم گذاشت.
لحظه ای نفسم در سینه حبس شد و از ترس رنگم پرید اما با دیدن یک جفت تیله ی طوسی اشنا. دلم ارام شد.
وقتی متوجه شد من لیلی ام فقط متعجب نگاهم کرد.
_محمد دستتو بردار بابا خفه شدم.
از من فاصله گرفت و همانطور که متعجب با اخمی که اصلا طاقت دیدنش را نداشتم نگاهم کرد.
_نچ نچ نچ اقای صابری شما در حین کار با هر خانم خلافکاری اینجوری رفتار میکنی؟ اینجوری باشه دیگه نمیزارم بیای سر کار!
_لیلی داشتی تعقیبم میکردی؟
اوه اوه گندش درامد. چه میگفتم؟ چقدر از دستم ناراحت میشد؟
لب خیس کردم. کمی چشم چرخاندم و بعد گفتم:
_نه تعقیب چیه!
_پس اسم اینکارو چی میزاری؟
_مچ گیری!
_دیگه بدتر! خانم مچ گیر میشه یه نگاه به ساعت بندازی؟
تا به حال انقدر عصبانی ندیده بودمش.
همانطور که سعی میکردم ارامش کنم گفتم:
_خب میدونم خیلی دیروقته ولی...
_ولی نداره. ساعت ۱ شب میزنی بیرون نمیگی اتفاقی برات بیفته؟ نمیگی مشکلی برات پیش بیاد؟ چرا انقدر بی فکر عمل میکنی؟ چرا فقط به خودت فکر میکنی؟ بابا بخدا یه روز این کاراگاه بازیای تو کار دستت میده! اگه میفهمیدی من چقدر دوستت دارم قبل از اینکه کاری انجام بدی اول به من فکر میکردی بعد به خودت. من نمیدونم با تعقیب کردن من چی گیرت اومد؟ چرا باید به من شک کنی؟
هر چه میگذشت لحنش تند تر میشد و من فقط با چشم هایی که اشک در انها جمع شده بود نگاهش میکردم. بغض درتمام وجودم نشسته بود. طاقت نداشتم بیینم اینطور با من حرف میزند. حرف هایش بیراه هم نبود اما چرا انقدر عصبانی؟
به چشم هایم که خیره شد و متوجه بغضم شد ادامه ی حرفش را خورد.
با لحن ارامی که سعی داشت از دلم دراورد گفت:
_لیلی جان. خانم من. بخدا اگه اتفاقی برای تو بیفته من دیوونه میشم. یکمم به من فکر کن.
به چشم هایش خیره شدم و با غضبی که در چشم هایم داشتم با او حرف زدم.
چادرم را سفت چسبیدم. پشتم را به او کردم و همانطور که تند تند را میرفتم گفتم:
_همش تقصیر خودته!
همه چیز رو از من قایم میکنی. هیچکدوم از کارایی که میکنیو به من نمیگی. اصلا من نمیدونم تو کجاها میری و چیکارا میکنی. هر روز با کیا در ارتباطی!
هیچی از خودت به من نمیگی!
تازه امشب فهمیدم که اصلا نمیشناسمت.
تو ادم عجیبی هستی محمدحسین. این عجیب بودنت منو اذیت میکنه.
به سمتش برگشتم نگاهم را به چهره ی کلافه اش دوختمو ادامه دادم:
_حالا تو بگو! من فقط به خودم فکر میکنم یا تو؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
_من اشتباه کردم. فکر میکردم اینجوری تو راحت تری!
_میشه همیشه تنها فکر نکنی.
_بله میشه!
_همین؟
_خب اره دیگه. گفتم چشم از این به بعد امار غذا خوردنو خوابیدنمو میدم به شما. تو اول اخماتو باز کن.
جلو امد، لبخند حرص دراری روی لب هایش نشست. با چشم های طوسی شیطونش در چشم هایم خیره شد و گفت:
_بریم یه بستنی بزنیم؟
فقط متعجب نگاهش کردم. همیشه همینطور بود. در اوج عصبانیت من بحث را با اینچیز ها عوض میکرد تا مبادا بینمان دعوا و جروبحثی باشد.
از نگاهش خنده ام گرفت و همانطور که میخندیدم گفتم:
_محمد حسین دلم میخواد خفت کنم!
خندید و گفت:
_میدونم. میدونم خیلی دوستم داری...
#ادامه_دارد...
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
بار آخر به من گفت مامان يك سؤال دارم از ته دلت جوابم را بده. ☝️
اگر زمان امام حسين بود و من مي خواستم بروم به سپاه امام حسين
تو چه مي گفتي؟!
من هم گفتم: صد تا چون تو فداي امام حسين( ع). ❤️
گفت من خودم راهم را انتخاب كردم
فردا نكند ناراضي شوي كه اين كار شيطان است.
بعد شهادتم دلخوري نكن كار شيطان است... و رفت
من هم به او افتخار مي كنم 🍃
خاطره ای از مادر شهید مهدی عزیزی🌹
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#ای_شهـید
می دانم از اینجا
ڪہ من نشستہ ام
تا آنجا ڪہ تو ایستادہ ای
فاصلہ بسیار است
اما ڪافیست
تو فقط دستم را بگیری
دیگر فاصلہ ای نمی ماند . . .
#پاســدار
#شهید_سیدمحمدعلی_جهان_آرا
#سالروز_ولادت🎈
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
یکی تو استخر فرح میمیره می گن کشتنش یکی هم بعد ده سال عکسشو منتشر کردن میگن ببینید چقدر پیر شده!
انتظار داشتن اون مرحوم بعد هشتاد و اندی سال اصلا نمیره، این بنده خدا هم بعد ده سال لابد جوونتر بشه
#ميرحسين_موسوي
+ما در هیچ سطحے با آمریڪا #مذاڪره_نخواهیـم_ڪرد...
هیچ سطحے.!
هیچ سطحے..!
هیچ سطحے...!
تو رو بہ خدا قسم بفهمین...
چند بار #حضرتـــ_آقــا باید یہ حرفو بزنن...!؟😒🎈
#منتظرانہ🎈
تمامِـ هفتہ گناهـ و غروبِـ جمعہ دعـــا
ڪمے خجالتـ از اینـ انتـــظار همـ خـوبـ استـ ..
#غروبجمعهاےدیگر ..
#اینجمعههمنیامدے
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
#ای_شهـید می دانم از اینجا ڪہ من نشستہ ام تا آنجا ڪہ تو ایستادہ ای فاصلہ بسیار است اما ڪافیست تو فق
#زندگینامه_شهید
🔸نام : سیدمحمدعلی
🔸نام خانوادگی: جهان آرا
🔸تاریخ ولادت:۱۳۳۳/۶/۹
🔸محل ولادت: خرمشهر
🔸تاریخ شهادت :۱۳۶۰/۷/۷
🔸براثریک سانحه هوایی (سقوط هواپیما)
🔸محل مزار:بهشت زهرا تهران
#روحمان_با_یادش_شاد
#سالروز_ولادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313