eitaa logo
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
156 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
بسم رب الشهداء🌹 بااین ستاره‌هامیشود #راه راپیداکردبه شرطها وشروطها.. #کمی_خلوص #کمی_تقوا #کمی_امید #کمی_اعتقاد میخواهد. به نیابت از #شهیدان #سعیدبیاضےزاده #احسان_فتحی (یگانه شهیدمدافع حرم شهرستان بهبهان) ارتباط با مدیر @sh_bayazi_fathi313
مشاهده در ایتا
دانلود
✅31روزتااربعین 🔺دست‌دردست همه ناله کنان می آییم 🚩با دم‌اهل حرم لطمه زنان می آییم 🔻ازنجف تاخودبین الحرمنیت ارباب 🚩اربعین گریه کنان سینه زنان می آییم #اربعین_کرببلایم_نبری_میمیرم https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#پوستر پروانه شدی و شعله بوسید تورا هر دیده شبیه شمع ، بارید تورا مانند شهیدانِ دیارِ ملڪوت جذاب شدی ،خدا پسندید تورا 🚒روز #آتش_نشان و ایمنی گرامی باد https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🍃🌸 آخرش عاشقانه خواهم رفت در جواب بیایِ #ابراهـــیمـ #به_رسم_رفاقت_دعای‌_شهادت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ابراهيم مطمئن بود كه محلي براي رسيدن به مقصود و سعادت و كمال انسانيـ🕊 است. براي همين هر جا مي رفت از مي گفت. از رزمنده ها و بچه های جنگ تعريف ميكرد. اخلاق و رفتارش هــم روز به روز تغيير میكرد و تر می شد. ابراهیم می گفت: ما باید تا آخرین نفس از اسلام و انقلاب دفاع کنیم👊. اگر نمره ما ۲۰ شد👌 آن وقت خواهیم شد.
همیشہ عــادت بہ خونــدن زیــارت عـــاشورا داشت . هر روز صبــح یڪ زیارت عاشــورا مےخـوند ... و روضـہ ش را در ماشیـن هنگام رفتــن سر ڪـار گوش مےڪـرد . 🌹 🌹 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
پاشو برو غسل ڪن، بيا. پرسيدم: چرا؟ گفت: پاشو. گفتم: خوب بہ چہ نيتی؟ گفت: پاڪی ....يڪ دست لباس سپاه گذاشت جلوم. گفت: «...حالا بپوش.» 🌷سردارشهید محمدابراهیم همت🌷 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
شهیدمحمودرضابیضائی🌹🌿 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 #شهیدسیدمرتضۍآوینی: 🌹چه جنگ باشد چه نباشد... راه من تو از #ڪربلا میگذرد... باب جهاد اصغر بسته شد ... باب جهاد اڪبر ڪه بسته نیست... ‌#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
⚜ شهید آیت اللہ دڪتـر بهشتـے : بہ آمریڪـا بگوییــد از دسـت مـا عصبانـے باش و از این عصبـانیت بمیـر . ⚜ قُلْ مُوتُوا بِغَيْظِڪُـمْ ... بگو با همین خشــم و ڪـینہ اے ڪہ در دل داریـد بمیریـد . « سـوره مبارڪہ آل عمران۱۱۹ » https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨#عـشـق_واحـد ✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت هـشـتـاد و دوم روی نیمکت نشستیم. همانطور که دست هایم را با لیوان
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت هـشـتـاد و سـوم _کجا میری هوارو ببین الان بارون میگیره! _خب بزار بگیره... _باشه ولی روی موتور در جا یخ میزنیم. در جریان من هستی که؟ تضاد عجیبی بود من به شدت سرمایی و او به شدت گرمایی! نم نم قطرات باران را روی صورتم حس میکردم. در خیابان اشنایی ایستاد و گفت: _خب رسیدیم. پیاده شو. متعجب نگاهش کردم و پیاده شدم. همانطور که دست های یخ زده ام را جلوی دهنم گرفته بودم و با نفس های داغم گرمشان میکردم به دورو برم نگاه میکردم. هیچکس در خیابان نبود. پرنده پر نمیزد خلوت خلوت! باران و درخت های خشک شده جلوه ی زیبایی به خیابان داده بودند. به سمتش برگشتم و گفتم: _اینجا کجاست؟ همانطور که سویشرتش را درمیاورد گفت: _بپوش سردت نشه. یعنی تو اینجارو یادت نمیاد؟ در همان حال که سعی در پوشیدن سویشرتش را داشتم گفتم: _نه! یادم نمیاد... _یکم فکر کن. چهره ی متفکرانه ای به خود گرفتم و گفتم: _اممم. نه! اصلا یادم نمیاد‌. _برو به ۶ سال پیش! همون روزایی که با کله شقی و جسارت اصرار داشتی با من همکارب کنی! تازه یادم امد‌. اینجا همان خیابانی بود که سهراب به وسیله من سعی در تهدید و فرار داشت. همه ی آن خاطرات برایم تدایی شد! چه داستانی داشتیم... چه کتک ها که من انروز نخوردم. نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم: _اره اره یادم اومد. البته شما از من خواهش کردین باهاتون همکاری کنم و الا من جونمو از سر راه نیاورده بودم که! با خنده گفت: _باشه شما راست میگی... اینجا دقیقا اون خیابونیه که سهراب کرمی بمب به پات وصل کرد و با تیزی زیر گردنت اومد جلو تا منو بکشه بیرون. _واای اره! تووو دیدنی بودی یعنی محمد! با اون قیافه ی پر جذبه و خسته اومدی جلو. صاف زل زده بودی تو چشمای منو با سهراب حرف میزدی! قشنگ حس میکردم میخوای خفم کنی! با چشمات التماس میکردی و با حرفات مجبورش میکردی که ولم کنه... نچ نچ یادش بخیر اون روز استخونام زیر لگد خورد شد... یک قدم نزدیک تر شد و گفت: _پس یادته! کم کم داشتم نا امید میشدم. _مگ میشه یادم بره؟ حالا واس چی اومدیم اینجا؟ _اها! میخواستم اینو بپرسی.. اینجا جای قشنگیه برا من... لیلی اینجا جاییه که من فهمیدم فقط با تو میتونم زندگی کنم. فهمیدم تو مثل هیچکس نیستی! تو اون حال که دیدمت اصلا مغزم سوخت و یه لحظه فکر اینکه اتفاقی برات بیفته روانیم کرد. اینجا بود که من به باور رسیدم که بهت دل بستم و پام گیر شده! به این رسیدم که تو همون دختر نترسو فضولی هستی که میتونه بشه مادر بچه هام! اره خلاصه تو این خیابون بود که منو بیچاره کردی... حرف هایش برایم زیبا تر از هر چیزی بود. خندیدم و گفتم: _ک من بیچارت کردم؟ _بیچارم نکردی؟ انقدر ناز کردی که مجبور شدم بزارم برم... مگ دست از سرم برمیداشتی! _بعله! واس بدست اوردن چیزای با ارزش باید تلاش کنی جناب سرگرد! هردو خیس خالی شده بودیم. همانطور که موهای خیسش روی پیشانی اش ریخته بود و میخندید خیره در چشم هایم شد و گفت: _امروز اوردمت اینجا که بهت بگم من همه جوره دوستت دارم لیلی خانم. که بگم دل کندن از تو برام از همه سخت تره! دستم را در دست گرفت و روی قلبش گذاشت. خیلی عمیق نگاهم کرد و گفت: _حس میکنی؟ خیلی تند میزنه... چون سخته براش دوری از تو! دوری از فسقلمون. وقتشه که اروم بگیره.. مگه نه؟ بغضی در دلم نشست. اخم هایم در هم رفت و ارام با صدایی که میلرزید گفتم: _محمد... چرا این حرفارو میزنی! مگه قراره تو از من دور باشی؟ سرش را پایین انداخت و گفت: _بیا باهم روراست باشیم لیلی من موندنی نیستم... به دلم افتاده این بار پر میکشم. اینبار میرسم به اون چیزی که میخوام ایشالا... چه میگفت؟ چرا نمیخواستم بفهمم؟ اشک هایم زیر باران ناپیدا بودند. فقط نگاهش کردم... نگاهش کردم و جانم را جویدم تا توجیه کنم دلم را... چطور مرا از جانم از نفس هایم دریغ میکرد؟ همین حرف ها و همین چشم ها دل کندن را برای من سخت میکرد... بفهم لیلی او رفتنی است... ادامه دارد...
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت هـشـتـاد و چـهـارم امروز روزی بود که محمد به سوریه میرفت. هنوز امید داشتم به اینکه شاید دوباره برگردد. شاید اینبار بار اخر نباشد. دوستش داشتم اما خدایش را بیشتر. حالا که بحث و حرف سر خدا و دین و ایمان بود من هم شده بودم زنی که از خدا خواسته عشقش را به اغوش جنگ می‌سپارد. دل و دماغ این را نداشتم که از خانه بیرون بروم. قرار شد محمد به خانه ی خوشان برود و بعد هم خانه ی ما تا با انها خداحافظی کند و به خانه بیاید. گفتم خداحافظی؟ حالا خداحافظی حکم مرگ را برایم داشت... ذهن اشفته ام لحظه ای ارام نمیگرفت... همه چیز در مغزم جابه جا شده بود... انگار که هیچ چیز سر جای خوش نبود... *** در حال بازی با امیرعباس بود و من دست زیر چانه خیره به او... جوری با عشق به امیر نگاه میکرد با او بازی میکرد گویی که این اخرین نگاه و اخرین بازی بود. صورتش را بوسید و گفت: _بابا بره ادم بدارو بکشه و زود بیاد. باشه بابایی؟ _چقدر ادم بدارو مچشی بابا! خسته نمیشی؟ _ادم بدا زیادن. خیلی زیاد... تو حواست به مامان باشه مرد خونه! باشه؟ جذبه ای به چهره گرفت و با حالت قلدری گفت: _نترس بابا! من مراقبم... دوباره صورتش را بوسید و از جا بلند شد . به سمتم امد. کنارم نشست. با لبخند رضایت نگاهش کردم و گفتم: _مراقب خودت باش... _توام همینطور. هیچوقت تو نبود من کم نیار لیلی... من همه جوره حواسم بهتون هست. _چشم. تو نگران ما نباش. سرش را پایین انداخت و با لحن شرمنده ای گفت: _ببخش. خیلی اذیت شدی... خیلی اذیت میشی... من هم سرم را پایین انداختم و ارام گفتم: _من خوشبخت ترین زن دنیا هستم. چیو ببخشم؟ تو بهترین اتفاق زندگی منی محمد. _خب دیگه.. باید برم. همانطور که امیرعباس در بغلش بود، پایین رفت و من هم چادر سفیدم را سرم کردمو با کاسه ی آب پایین رفتم تا بدرقه اش کنم. جلوی در امیر را روی زمین گذاشت‌. نگاهم کرد و گفت: _ میشه بعد من بی تابی نکنی لیلی خانم؟ با چشم های پر اشکم فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم. حلقه ی اشک را در چشمان او هم میشد دید. سعی کردم دم اخری اوقاتش را تلخ نکنم. خندیدم و گفتم: _ به خدا میسپارمت. قوی برو جلو... سرش را پایین انداخت و ارام با لحن قشنگی گفت: _خیلی دوستت دارم. نگاه اخر را به امیرعباس که حسابی شیر شده بود با حرف های پدرش انداخت و رفت... حالا من بودم و یک عمر تنهایی و دل تنگی که هیچوقت ارام نمیگرفت.... ادامه دارد...
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت هـشـتـاد و پـنجـم با به صدا درامدن موبایلم مثل جن زده ها پریدم به سمتش به امید اینکه محمدحسین باشد. با دیدن پیامی از طرف محمد لبخندی روی لبم نشست. فیلمی برایم ارسال کرده بود. منتظر دانلود شدن فیلم بودم. چشم هایم دو دو میکردند و از صفحه ی اسکرین کنار نمیرفتتد. بازش کردم. با دیدن چهره ی محمد حسین که چفیه ی سبز رنگی دور گردنش بود و با لباس نظامی روی کاپوت جیپ جنگی نشسته بود انگار انرژی دوباره گرفتم. در حال نوشتن چیزی بود. کسی که دوربین در دست داشت گفت: _خب اقا محمدحسین هر چی میخوای بنویسی و بگو! متعجب خندید و گفت: _نگیر سعید! نگیر بزار کارمو انجام بدم. _خب اون وصییت نامرو بازبون خودت بگی که بهتره! تازه تاثیرگزاریشم بیشتره. بگو داداش، بگو.. خندید و گفت: _پس، خوب بگیر... نوشته را کنار گذاشت. همانطور خیره به دوربین ماند و بعد ثانیه ای گفت: _ اول از همه از مادرم که خیلی برام عزیزه میخوام بعد از شهادتم بی تابی نکنه. مامان جان مثل بی بی زینب صبور باش و با افتخار از شهادت پسرت حرف بزن. بابا من خیلی مخلصتم! اگه الان اینجام و تو ای راه میجنگم بخاطر اینه که شما الگوی من بودی... همسرم نه میگم همسفرم، خیلی مدیونتم. شاید اگه شما نبودی من الان اینجا نبودم. شرمنده بخاطر همه ی سختیایی که کشیدی و دم نزدی. پسرمون رو ولایی بزرگ کن. بهش یاد بده همیشه انسانیت و مردونگی اولویتش باشه محکم پای ارزشاش وایسه. امیرعباس، بابایی، اگه یه روز صدامو شنیدی بدون بابا خیلی دوستت داشت. ولی دلش میخواست تو و امثال تو اونجا تو امنیت زندگی کنید. خب، وصییت نامه ی من که در برابر وصییت نامه ی ادمای بزرگی که شهید شدن هیچه! ما که کاره ای نیستیم. اگر عمل کنید مخلصتونم هستیم. داریم تو زمانی زندگی میکنیم که حفظ دین مثل گرفتن گلوله ی اتییش تو مشتمونه! دشمنای اسلام همه جوره دارن تلاش میکنن که جمهوری اسلامی و به زمین بکوبن. طرف حسابم با بچه مسلموناس! بیکار نشینید. باور کنید جا داره تا پای جون واس اسلام تلاش کنید. محکم وایسید رو ارزشاتون اجازه ندید بازیچه بشیم دست مترسکایی که همیشه بالاسرمون وایسادن. ما اگه اینجاییم بخاطر حفظ ناموس و ارزش هامونه. ما اینجا مراقبیم. نکنه شما اونجا یه وقت کم کاری کنید. به این خاک مقدس قسم دل فقط جای خداست. هیچ نامحرمی و وارد حریم خدا نکنید. عاشق خدا که بشید شمارو جدا میکنه برای خودش. و چی قشنگتر از اینکه خدا خریدار دلت باشه. و حرف اخرم اینکه تا پای جون پای ولایت بمونید. یا علی... اشک هایم جلوی دیدم را گرفته بودند. انقدر زیبا و دلنشین حرف میزد که دلم نمیامد نگاهم را از چهره اش بگیرم. شاید این اخرین باری بود که صدایش را میشنیدم... شاید، اخرین وداعش بود با جان نا ارام من... ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واسم نگاهت نفسه نفس بدون تو بسه بذار بیام پیش خودت که بی تو دنیا قفسه #شهید_سیدماندنی_موسوی💞 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
7 مهرماه روز #عروج خونین سرداری است که به گفته خیلی‌ها اگر نبود شاید #خرمشهر به همین سادگی‌ها آزاد نمی‌شد. امروز روز #شهادت شهید جهان آرا است. https://eitaa.com/setaregan_velayat313
آیت‌ا...بهجت ⛔️🔥تا می توانیدگناه نکنید اگراحیاناً مرتکب شدید سعی کنیدگناهی که درآن حق الناس است نباشد اگرگناهی کردید که درآن حقّ الناس است، سعی کنید درهمین دنیا آنرا تسویه کنید کمی تاآیت الله بهجت (ره) https://eitaa.com/setaregan_velayat313
اگر عاشـــق شدی دوان دوان بسوی فدا شدن در راہ معشـوقت خواهـی دوید و این خاصیت ڪسانی ست ڪہ در فڪر جـــاودانہ شدن اند #پاسدار_مدافع_حرم #شهـید_محمدرضا_الوانی #سالروز_شهـادت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
3 خرداد 91 زندگی مشترکش رو با دختری از #سادات شروع کرد موقع ازدواجش به مادرش گفته بود تنها یه #شرط دارم و اونم اینه که همسرم #سیده باشه😌 آرزوش بود #داماد حضرت زهرا(س) بشه😍 #شهید_صادق_عدالت_اکبری https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
3 خرداد 91 زندگی مشترکش رو با دختری از #سادات شروع کرد موقع ازدواجش به مادرش گفته بود تنها یه #شرط
🌷 💠به نقل از مادر شهید:  🔰هر لحظه ی صادق شیرین بود😍، اما آنچه که من را به یاد او می اندازد این است که پله ها را با خواندن و سرود🎶 بالا می آمد 🔰اکثرأ زمانی که از بیرون می آمد به ما سر می زد بعد به خانه خودشان🏡 در طبقه بالا می رفت. اگرما هم در منزل نبودیم به که با ما زندگی می کند سری میزد 🔰وقتی وارد خانه می شد در می زد🚪 و با لحن خاص خودش می گفت: "حاجی دی حاجی!" من هم می گفتم تو که حاجی نیستی باید بگویی . 🔰می گفت نه ☺️! صدای صادق همیشه در گوشم👂 است!وقتی جمعمان خودمانی بود و و سرحال بود من را " " خطاب می کرد .با اینکه در بین جمع حاج خانم خطابم می کرد⚡️اما اگر بود ننه صدایم میزد. https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جاےشهید نوری خالے ڪه😔 همسرش میگفت: #عاشق صورتش بودم چهره #جذابے داشت تو سوریه که بود زنگ زدم گفتم اون صورتت مال منه #مراقبش باش وقتے پیکرشو دیدم گفتم اینجورے مراقب #امانتم بودی؟ #شهید_علیرضا_نوری🌷 #شهید_مدافع_حرم https://eitaa.com/setaregan_velayat313
طبق قرار شبانه هرکس ۵ صلوات به نیابت از #شهید_بیاضےزاده #شهیدفتحی جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج» « اللّهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم » https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا