ستارگان آسمانی ولایت⭐️
تولـد زیباتـریـں اتفاق زندگیسٺ امّـا زیباتـر از آڹ ، ایڹ اسٺ ڪہ زندگـے با ٺولـد آغـاز و با شهـادٺ
🔺🔺🔺
#وصــــیٺ_نامــــہ
اے عاشقان اهل بیٺ رسول اللہ! مڹ خیلے آرزو داشتم ڪہ ۱۴۰۰ سال پیش بودم و در رڪاب مولایم اماݥ حسیڹ(ع) مےجنگیدم تا شـــهید شوم و حاݪ، وقت آڹ رسیدہ ڪہ بہ فرماڹ مولایم امام خامنهاے لبیڪ گفتہ و از اهل بیٺ پیامبر دفاع بڪنم
لذا بہ همیڹ منظور عازم دفاع از حرمیڹ بہ سوریہ مےشوم و آرزو دارم همچوڹ حضرت عباس(ع) در دفاع از خــواهر بزرگوارشاڹ شهید بشوم
یا حسیڹ تا آخریڹ قطرهے خوڹ نميگذاریم دوبارہ خواهرٺ بہ اسارٺ برود...
#شهید_حــــامد_جـــوانے
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
می پرسه مادر یعنی دیگه دایی نمی بینم؟
میگه چرا؛ امام زمان بیاد دایی هم میاد، میگه امام زمان کی میاد؟ تا ۵ ماه دیگه میاد...😔
پ.ن:
مولاجان کاش اومدنت را به اندازه این بچه باور داشتیم، کاش برای اومدنت ۵ ماه هم برامون سخت بود، کاش به اندازه احمدرضا چشم انتظار و بی قرار اومدنت می شدیم...
#شهید_یونس_پورجلو
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
می پرسه مادر یعنی دیگه دایی نمی بینم؟ میگه چرا؛ امام زمان بیاد دایی هم میاد، میگه امام زمان کی میاد
#شهید سرگرد یونس پورجلو متولد ۱۳۶۸ تحصیلات ابتدایی خود را در زادگاهش گذراند و دوره راهنمایی و دبیرستان خود را در مدارس نمونه و مخصوص دانش آموزان ممتاز گذراند. فارغ التحصیل مهندسی صنایع از دانشگاه امام حسین ع در تهران، و از دانشجویان الف دانشگاه بود. پس از آن به شوق اشتغال در تجهیزات موشکی و نظامی بورسیه سپاه پاسداران شد. اگرچه هیچ وقت به این اشتیاق دست نیافت. در سال ۹۳ کازشناسی ارشد دانشگاه امیر کبیر پذیرفته شد اما به دلیل محدودیت شغلی نتوانست در این مقطع ادامه تحصیل دهد.
پس از حدود ۷ سال خدمت به درجه سروانی رسید. مدت کوتاهی بعد سرانجام در ۳۱/۶/۱۳۹۷ دو روز بعد از عاشورا و همزمان با شهادت امام سجاد علیه السلام به خیل عاشورائیان پیوست و در حادثه کور تروریستی رژه اهواز به درجه شهادت نائل آمد.
ان شاالله مورد شفاعت اهل بیت علیهم السلام و در زمره یاوران اباعبدالله الحسین محشور شوند.
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلمی از جانباز شهید مدافع حرم ...
#حامد_جوانی 🌹
#طنــز
#سالروز_ولادتش
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
چشمان صدر #عشق را که مینگری انتظار عجیبی را حس میکنی....
💔💔🍃
#زیرقرآن
همیشه به من ميگفت از زیر قرآن ردش کنم☺️ تصمیم گرفتم که برای آخرین بار از زیر قرآن ردش کنم😔 وقتی تربت امام حسین ع را در قبر گذاشتن پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختن قرآن را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم...💔
گفتم اين قرآن را روی صورت مصطفی بگذارد و بردارند به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتن شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده که دهان و چشم مصطفی بسته شد😭
همانجا گفتم ميخواستی در آخرین لحظه عند ربهم یرزقون بودنت را نشانم دهی و بگویی شهدا زنده هستن؟😭💔
همه اینها را میدانم من با تو زندگی میکنم مصطفی💔❤️
راوے: #همســرشهید
مصطفےصدرزاده🌹
#پروفایل💔
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#محمودرضابیضائی 🇮🇷🕊
زهمہ دست ڪشیدم
ڪہ تو باشے همہ ام
باتو بودن زهمہ
دست ڪشیدن دارد...
#شهیدمحمودرضابیضائی
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از شهید اسماعیل دقایقی
1_34941199.mp3
6.4M
آغاز ولایت #امام_زمان (عج)💐
🎵روزگارم ...بی تو خشک و زرده ...
🎤 حاج سیدمجید بنی فاطمه
#لبیک_یامهدی
🆔 @shahiddaghayeghi
💫🌟💫💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
هــرگاه مـایـل به #گــــناه بــودی
این سـ۳ـه نکته را فراموش مکن!
➊ #الله می بیــند.
➋ #ملایڪ می نـویسد.
➌ در هر حال #مرگ می آید.
🚫 #حواســـــمانباشـــــد
🌟| https://eitaa.com/setaregan_velayat313
💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
💫✨💫✨💫✨💫✨💫💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 💜🌸 قسمت #چهاردهم نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _بذارین راحتتون ک
🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #پانزدهم
تو راه برگشت همه ساکت بودن کسی حرفی نمیزد....
انگار همه خسته بودن، منم که قلبم آشوب بود 💗😣
و همش فکر و سوالای عجیب غریب تو ذهنم بود،
🌷از یه طرف بحث سوریه و شهادت
💞از طرفی بحث خاستگاری و جواب منفی
💔و از اون طرف از دست دادن عطریاس برای همیشه!
.
.
باز نماز صبح اول وقت اوج دلتنگی و بیقراریم رو نشون میداد!😢
از خودم راضی نبودم از خودی که فقط وقتی به خداییش احتیاج داشتم
نمازصبحم اول وقت بود
روزای عادی تا پنج دقیقه مونده به قضا شدن بیدار میشدم تا نماز بخونم،
اما تو این روزا تو تاریکی حتی قبل اذان صبح بیدار میشدم
.
.
مثل روزهای دیگه بعد نماز رفتم حیاط کنار یاس هام، 🚶♀🌸
نمیدونم چرا حس میکردم این یاس ها دیگه مثل سابق عطری ندارند یا من دیگه حس نمیکنم،
یاد عباس آتش به دلم انداخت
مامان گفت که عموجواد اینا دوهفته بعد میان برای خاستگاری،
و من باید تا اونموقع برای همیشه عطریاس رو فراموش میکردم ...😥😣
.
.
.
سمیرا در حالیکه به من نزدیک می شد دست تکون داد،
براش دستی تکون دادم و با لبخند استقبالش کردم😊
-سلام دوست عزیزم
لبخندی زد و گفت:
+سلام، خوبی؟!
- آره خوبم تو چی؟
+منم عالی!!
کوتاه خندیدم و به دستام خیره شدم، کمی خم شد و به صورتم نگاه کرد و گفت:
_چته باز؟😕
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_هیچی!🙂
+اوف، خب پس چرا انقدر تو خودتی، الان من به جای تو بودم تو آسمونا تشریف داشتم، 😍😅چند روز دیگه آقای یاس داره میاد خاستگاری، اونوقت تو اینجوری رفتی تو خودت!😟
آهی کشیدم و گفتم:
_آره باید خوشحال باشم
بعد هم زمزمه وار گفتم:
_خوشحال!😣
سمیرا خندید و گفت:
_خدا نکنه من عاشق شم وگرنه مثل تو خل و چل میشم😄😜
لبخندی رو لبم نشست ولی خیلی زود محو شد،😒
دیگه این درد و نمیشد به کسی گفت حتی سمیرا که رفیق بهترین روزای زندگیم بود،
اصلا با گفتنش به سمیرا اونم ناراحت میکردم لااقل تنها کاری که میتونستم الان بکنم این بود که تظاهر کنم خوشحالم تا بقیه هم خوشحال باشن،
شاید دردهایی تو این دنیا هست که فقط خودت #تنهــایے باید بکشیشون😔
#ادامہ_دارد....
💛💚💛
💌نویسنده: گل نرگــــس
🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
🌻❣🌻❣🌻❣🌻❣🌻💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #شانزدهم
✨وضو گرفتم....✨
و کم کم آماده شدم برای اومدن مهمونا، سعی کردم آروم باشم و با طمانینه کارامو انجام بدم
باید خودمو قوی تر می کردم
من که به هر حال باید جواب منفی میدادم😕
پس نباید این همه استرس الکی رو به خودم وارد می کردم،
لباس ساده و مناسبی رو تن کردم
بعد هم 💖روسری صورتیم💖 رو رو لبنانی با یه گیره بستم،
صدای گوشیم 📲بلند شد، از رو میز برداشتمش،
یه پیام از طرف سمیرا
"عروس خانم خاستم بگم یهو هُل نکنی بوی یاس بوخوره بت سینی چای رو خالی کنی رو دوماده خخخخ"😂😜
لبخندی رو لبم نشست،😊
از دست این سمیرا در این لحظاتم دست از نمک ریختن بر نمیداره، جواب دادم
"دیوونه ای سمیرا، کم نمک بریز😃"
پیام که فرستاده شد لبخندی دیگه رو لبم نشست مطمئنا سمیرا پیامم رو بی جواب نمیذاره،
منتظر پیامش بودم که زنگ خونه به صدا دراومد،
چشمامو بستم و زیر لب صلوات فرستادم و زمزمه کردم😞🙏
"خدایا خودت پشت و پناهم باش"
.
.
همه اومدن تو صدای سلام و احوال پرسی اومد
بعدشم که مطمئن شدم نشستن، آروم دراتاق رو باز کردم و رفتم بیرون،
با دیدنم عموجواد و ملیحه خانم سلام کردن و ملیحه خانم یه عروس گلمی بهم گفت که دلم یه جوری شد.🙈
از خوشحالیشون نمیدونستم چی بگم، ای کاش میدونستن من عروسشون نمیشم،😒
یه کم به اطراف نگاه کردم پس عباس کجاست؟!
هنوز این سوال از ذهنم کامل نگذشته بود که مامان پرسید:😊
_راستی آقا عباس کجاست؟!
ملیحه خانم درحالی که چادرشو درست می کرد گفت:
_الاناس که پیداش بشه، ما از شمال اومدیم اما عباس تهران کاری داشت گفت از اونجا خودشو میرسونه
❓تو ذهنم یه علامت سوال بزرگ ایجاد شد،
عباس تهران چیکار داره، سریع به خودم نهیب زدم که به تو چه آخه تو سرپیازی یا تهش!!😕
چند دقیقه ای حرف زدیم
و البته بیشترشم بازجویی از من بود!! یعنی همون سوال پرسیدن از درس و دانشگاه و اینجورچیزا،
با صدای زنگ، محمد سریع بلند شد بره در و باز کنه،
بعد چند دقیقه صدای سلام 🌷عباس🌷 پیچید تو خونه،
همه جوابشو دادن...
ولی من چشمامو بستم و سعی کردم فقط عطرشو به ریه هام بکشم،
وقتی عباس اومد ترجیح دادم بدون نگاه کردن بهش برم آشپزخونه پیش مهسا، وارد آشپزخونه شدم، مهسا لبخندی بهم زد،😊
دلم سوخت به حال همه،😔😣
همه ای که خوشحال بودن و فقط فکر کنم منو عباس بودیم که تو بدحال ترین حالت ممکن بودیم
آهی کشیدم که مهسا گفت:
_عروس خانم به جای آه کشیدن چای بریز ببر یه کم دومادو ببینی روت باز شه😅
#ادامہ_دارد....
💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
🌻❣🌻❣🌻❣🌻❣🌻
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
💚💛💚💛💚💛