eitaa logo
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
156 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
بسم رب الشهداء🌹 بااین ستاره‌هامیشود #راه راپیداکردبه شرطها وشروطها.. #کمی_خلوص #کمی_تقوا #کمی_امید #کمی_اعتقاد میخواهد. به نیابت از #شهیدان #سعیدبیاضےزاده #احسان_فتحی (یگانه شهیدمدافع حرم شهرستان بهبهان) ارتباط با مدیر @sh_bayazi_fathi313
مشاهده در ایتا
دانلود
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
اینکه برای #زحماتی ک همسرتون میکشه ازش #تشکر میکنید خیلی خوبه...اما تشکر فقط #زبانی نباشه گاهی به پا
🌷 ✍همسرشهید: 🔰داشتم با صحبت میکردم که از صدام فهمید حال خوشی ندارم🤒نمیخواستم اون وقت شب نگرانش کنم ⚡️ولی انقدر اصرار کرد که گفتم:"دل پیچه ی شدیدی دارم_نگران نشو_نبات داغ میخورم خوب میشم"از خداحافظی مون یه ربع⌚️ نگذشته بود که حمید اومد دنبالم و گفت حاضر شو بریم . 🔰گفتم چیزخاصی نیست نگران نشو⭕️اما راضی نشد.تشخیص اولیه این بود که عود کرده،وقتی دکتر جواب سونوگرافی رو دید گفت چیز خاصی نیست❌ اما بهتره خانوم باشن 🔰از کنار تخت من 🛌تکون نمیخورد خوابم برد که نیمه شب🌒 با صدای گریه حمید😭 بیدار شدم. رو گرفته بود و اشک میریخت😢گفتم چرا گریه میکنی چیز خاصی نیست.گفت میترسم برات 🔰تمام این مدتی که خواب بودی داشتم به این فکر میکردم اگه قراره روزی جدایی💕 اتفاق بیفته. اول من باید برم والّا نمیارم😔. آن شب تا صبح کنار تخت من پلک روی هم نگذاشت و و میخوند.. https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌷 ✍همسرشهید: 🔰داشتم با صحبت میکردم که از صدام فهمید حال خوشی ندارم🤒نمیخواستم اون وقت شب نگرانش کنم ⚡️ولی انقدر اصرار کرد که گفتم:"دل پیچه ی شدیدی دارم_نگران نشو_نبات داغ میخورم خوب میشم"از خداحافظی مون یه ربع⌚️ نگذشته بود که حمید اومد دنبالم و گفت حاضر شو بریم . 🔰گفتم چیزخاصی نیست نگران نشو⭕️اما راضی نشد.تشخیص اولیه این بود که عود کرده،وقتی دکتر جواب سونوگرافی رو دید گفت چیز خاصی نیست❌ اما بهتره خانوم باشن 🔰از کنار تخت من 🛌تکون نمیخورد خوابم برد که نیمه شب🌒 با صدای گریه حمید😭 بیدار شدم. رو گرفته بود و اشک میریخت😢گفتم چرا گریه میکنی چیز خاصی نیست.گفت میترسم برات 🔰تمام این مدتی که خواب بودی داشتم به این فکر میکردم اگه قراره روزی جدایی💕 اتفاق بیفته. اول من باید برم والّا نمیارم😔. آن شب تا صبح کنار تخت من پلک روی هم نگذاشت و و میخوند.. https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌷 ❣همسرم💞 شهید ڪمیل خیلے بود☺️ مثل یہ مادرے ڪہ از بچہ اش مراقبت میڪنہ از من مراقبت میڪرد...😇 یادمه تابسـتون بود و هوا بود🌞 خستہ بودم، رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم وخوابیدم😴 «من بہ گرما خیلے حساسم»😖 ❣خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلے گرم شدہ و متوجہ شـدم برق رفته☹️ بعد از چند ثانیہ احساس خیلے ڪردم و به زور چشمم رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومدہ یا نہ... ❣دیدم ڪمیل بالاے سرم یه ملحفہ رو گرفتہ و مثل پنڪه بالاے سرم مے چرخونہ تا بشم😊 ودوبارہ چشمم بسته شد ازفرط ...😴 شاید بعد نیم ساعت تا یکساعت⏰خواب بودم و وقتے بیدارشدم دیدم ڪمیل دارہ اون ملحفه رو مثل پنڪہ روے سرم مے چرخونه تا خنڪ بشم...😳 ❣پاشدم گفتم ڪمیل توهنوز دارے مےچرخونے!؟ خستہ شدے⁉️😞 گفت: خواب بودے و برق رفت و تو چون به گرما میترسیدم از گرماے زیاد از خواب بیدار بشے ودلم نیومد😍 🌷 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#عاشقانه_شهدا❤️ 🌸بعد از هیئت رایه العباس، با لیوان #چای روی سکوی وسط خیابان #منتظرم می‌ایستاد. 🌸وقتی چای و قند را به من تعارف می‌کرد، حتی بچه مذهبی‌ها هم #نگاه می‌کردند. 🌸چند دفعه دیدم خانم‌های مسن‌تر #تشویقش کردند وبعضی‌هایشان به شوهرشان می‌گفتند: حاج آقا یاد بگیر! از تو کوچیک تره! 🌸ابراز #محبت های این چنینی و می‌کرد و نظر بقیه هم برایش مهم نبود. حتی می‌گفت: دیگران باید این کارا رو یاد بگیرن! ‌ 🌸ولی خیلی بدش می‌آمد از زن و مرد هایی که در خیابان دست در دست هم راه می‌روند. می‌گفت:مگه اینا خونه و زندگی ندارن؟ ‌اعتقادش این بود که با خط کش #اسلام کار کن ‌ 📚قصه دلبری ‌#شهید_محمدحسین_محمدخانی #شهید_مدافع_حرم https://eitaa.com/setaregan_velayat313
💞شیرینی زندگی💞 جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: «می تونم یکی دیگه بردارم؟» گفتم: «البته سید جون، این چه حرفیه؟» برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد. کار همیشگیش بود، هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش می کردند بر می داشت اما نمی خورد. می گفت: «می برم با خانم و بچه هام می خورم». می گفت: «شما هم این کار رو انجام بدید. اینکه آدم شیرینی های زندگیشو با زن و بچه ش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تأثیر می ذاره». شهید سید مرتضی آوینی سید مرتضی آوینی، کتاب دانشجویی، صفحه19و21 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
همیشه باهاش شـوخے میکردم ومیگفتم: اگه شربت شهادت آوردن نخـوریا🙄بریز دور😅😬 یادمه یه باربهم گفت: اینجـا شربت شهادت پیدانمیشه چیکارکنم؟😕 بهش گفتـم: کارے نداره که🙂 خودت درست کن بده بقیه هم بخورند!خندیدوگفت: این طورے خودم شهیدنمیشم که☹️ بقیه شهید میشن😐 شربت شهادت یه جورایی رمز بیـݧ من وآقاابوالفضل بود. یه بـار دیدم تو تلگرام یه پیام از یه مخاطب اومد که مـن نمیشناختم🤔 متنش این بود: ! هستـــم😊 اگه کارے داشتے به این خط پیام بده. هنـوز هم شربـت نخـوردم😅☹️. 🕊 ❤️ ✌️💚 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌹 سـر سـفـره عـقـد 💍 ، نشـستـہ بودیـم کنـار هـم؛ بوےعطرش☺️ همہ اتـاق را پـر کـرده بود!💫 بـلــہ را کـہ گفتـم،😇 سـرش را آورد زیـر گـوشم، خیلــے آرام و آهستہ گفت: تو همـوݧ کسـے هستـے کہ مےخـواستم😉😍 نـگـاهـش کـردم و از تـہ دل خـنـدیـدم😅💕 دستـم را گـذاشـتم روے حلقہ💍 ازدواج‌ماݧ، چـشـم دوخـتـم بہ قرآݧ سـفـره عـقـد ☺️و از خـدا طلـب خوشبختـے😊 کـردم...🙏🏻💚 🌺 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 یا مجیب المضطر 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 ... ماه صفر بود که اومدن خواستگاری...💕 آقا دوماد جبهه بود...! ۱۵روز بعد خودش اومد... تا قبل اون نديده بودمش... سعی ميکردم خودمو به خوندن کتاب مشغول کنم... ولی فقط بی خودی ورق ميزدم... زن داداشم مرتب ميومد و ميرفت... "دختر پاشو برو تو اتاق... خوب نيست این قده منتظر بمونن..." کتابو گذاشتم زمين و گفتم... "مثه اينکه شما بيشتر از من عجله دارين...!" روپوش مدرسه تنم بود... چادر مشکيمو سر کردم و رفتم تو اتاق... يه گوشه تنها نشسته بود...❤ قبای سفيد تنش بود... چهره شو نديده رفتم نشستم کنار مادرم... انگار سالهاست که ميشناسمش... دو ماه تموم خودمو آماده کرده بودم... واسه اينکه هر شرطی اون داشت قبول کنم... واسه اينکه به مردی که ۱۰ سال ازم بزرگتر بود... بگم..."بعله"...💕 با هم که صحبت ميکرديم... ازم پرسيد... "حالا مطمئنی که ميخوای بازم درس بخونی...؟" گفتم... "دوست دارم ولی هرجور شما صلاح بدونين...💕 پرسید... "هر جا که من برم...ميای…؟" گفتم…"مشکلی ندارم…بله ميام...💕" ... ...💕 خوش برخورد بود و مرتب ميخنديد... خيلی زود مهرش به دلم نشست...❤ وقتی که ميرفت... اومد که در چوبی رو باز کنه...نتونست...! باز کردنش قلق داشت… رفتم جلو و درو براش وا کردم... مامان و بابا هم بودن... خنديد و گفت... "خب...زورشون هم خوبه..!" خجالت کشيدم... خنده م گرفته بود... تولد حضرت رسول(س) بود... كه اومدن "بله برون"...💕 مهريه مون ١٤ سکه بود به نيت ١٤ معصوم(ع)… به علاوه  مهريه حضرت زهرا(سلام الله عليها)... (همسر شهيد،عبدالله میثمی) https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 یا مجیب المضطر 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 ... ماه صفر بود که اومدن خواستگاری...💕 آقا دوماد جبهه بود...! ۱۵روز بعد خودش اومد... تا قبل اون نديده بودمش... سعی ميکردم خودمو به خوندن کتاب مشغول کنم... ولی فقط بی خودی ورق ميزدم... زن داداشم مرتب ميومد و ميرفت... "دختر پاشو برو تو اتاق... خوب نيست این قده منتظر بمونن..." کتابو گذاشتم زمين و گفتم... "مثه اينکه شما بيشتر از من عجله دارين...!" روپوش مدرسه تنم بود... چادر مشکيمو سر کردم و رفتم تو اتاق... يه گوشه تنها نشسته بود...❤ قبای سفيد تنش بود... چهره شو نديده رفتم نشستم کنار مادرم... انگار سالهاست که ميشناسمش... دو ماه تموم خودمو آماده کرده بودم... واسه اينکه هر شرطی اون داشت قبول کنم... واسه اينکه به مردی که ۱۰ سال ازم بزرگتر بود... بگم..."بعله"...💕 با هم که صحبت ميکرديم... ازم پرسيد... "حالا مطمئنی که ميخوای بازم درس بخونی...؟" گفتم... "دوست دارم ولی هرجور شما صلاح بدونين...💕 پرسید... "هر جا که من برم...ميای…؟" گفتم…"مشکلی ندارم…بله ميام...💕" ... ...💕 خوش برخورد بود و مرتب ميخنديد... خيلی زود مهرش به دلم نشست...❤ وقتی که ميرفت... اومد که در چوبی رو باز کنه...نتونست...! باز کردنش قلق داشت… رفتم جلو و درو براش وا کردم... مامان و بابا هم بودن... خنديد و گفت... "خب...زورشون هم خوبه..!" خجالت کشيدم... خنده م گرفته بود... تولد حضرت رسول(س) بود... كه اومدن "بله برون"...💕 مهريه مون ١٤ سکه بود به نيت ١٤ معصوم(ع)… به علاوه  مهريه حضرت زهرا(سلام الله عليها)... (همسر شهيد،عبدالله میثمی) https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌹 قهربودیم درحال نمازخواندن بود... نمازش که تموم شد نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم .. کتاب شعرش را برداشت وبایک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن... ولی من بازباهاش قهربودم!!!!! کتاب را گذاشت کنار...به من نگاه کردوگفت: "غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات،سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!! بازهم بهش نگاه نکردم....!!! اینبارپرسید:عاشقمی؟؟؟سکوت کردم.... گفت:عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز.... بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند. .." دوباره بالبخند پرسید:عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟ گفتم:نـــــــه!!!!! گفت:"تو نه می گویی و پیداست می گوید دلت آری... که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..." زدم زیرخنده....و روبروش نشستم.... دیگر نتوانستم به ایشان نگویم که وجودش چقدر آرامش بخشه... بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم... خداروشکرکه هستی....  راوی:همسر شهید بابایی   https://eitaa.com/setaregan_velayat313
همیشه باهاش شـوخے میکردم ومیگفتم: اگه شربت شهادت آوردن نخـوریا🙄بریز دور😅😬 یادمه یه باربهم گفت: اینجـا شربت شهادت پیدانمیشه چیکارکنم؟😕 بهش گفتـم: کارے نداره که🙂 خودت درست کن بده بقیه هم بخورند!خندیدوگفت: این طورے خودم شهیدنمیشم که☹️ بقیه شهید میشن😐 شربت شهادت یه جورایی رمز بیـݧ من وآقاابوالفضل بود. یه بـار دیدم تو تلگرام یه پیام از یه مخاطب اومد که مـن نمیشناختم🤔 متنش این بود: ! هستـــم😊 اگه کارے داشتے به این خط پیام بده. هنـوز هم شربـت نخـوردم😅☹️. https://eitaa.com/setaregan_velayat313
برشی‌از کتاب سربلند📗 #عاشقانه_شهدا💞 وقتی روز اعزام معلوم شد: ‌ دو هفته بعد (از نوشته شدن اسمش تو اعزامی ها) رفتیم امام زاده شاهزاده حسین، آنجا تلفن📞 محسن زنگ خورد. فکر کردم یکی از دوستانش است. #یواشکی گفت: « چشم آماده می‌شم.» گفتم: «کی بود؟» میخواست از زیرش در برود😒. پاپی‌اش شدم. گفت: «فردا صبح اعزامه.» احساس کردم روی زمین نیستم. پاهایم دیگر #جان_نداشت.😞 سریع برگشتیم نجف آباد. گفت: « باید اول به پدرم بگم؛ اما مادرم #نباید هیچ بویی ببره، ناراحت میشه😢.» ازم خواهش کرد این لحظات را تحمل کنم و بدون گریه بگذرانم تا آب ها از آسیاب بیفتد.🙁 همان موقع عکس پروفایل تلگرامم را عوض کردم: من به چشم خویشتن دیدم که #جانم_می_رود...💔🚶 ‌ ‌ ‌راوی:همسرشهید #محسن_حججی🌱 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#عاشقانه_شهدا❣ 💞محمدمهدی همیشه تاکید داشت #شاد زندگی کنیم! یکی از برنامه هایی که داشتیم #پیاده روی بود. و همیشه تو پیاده روی هامون یک #مسجد رو مقصد قرار میدادیم که یک ساعت پیاده رویمون ختم به #مسجد و #اذان میشد... #عشق_رسوایی_محض_است_که_حاشا_نشود #عاشقی_با_اگر_و_شاید_و_اما_نشود 💞هیچ کدوم از #خوشی هامون خرج بردار نبود و اصراری نداشتیم که حتما با #پول خوشی کنیم، سعی میکردیم تو لحظه خوش باشیم... از کوچیکترین اتفاقات زندگی، حتی غذاخوردنمون هم، برای خودمون #خوشی میساختیم... مثلا اگر برنج درست میکردم و ته دیگ داشت برنج رو پشت و رو میکردیم و روش #شمع میزاشتیم و #تولد میگرفتیم...🎂 💞همیشه اول سفرمون #تولدت_مبارک داشتیم و هفته ای سه چهار بار ما #تولد داشتیم... و همسایه ها هم همیشه میگفتند چقدر شما #تولد میگیرید و چقد #شادید... #شهید_محمدمهدی_مالامیری #سالروز_ولادت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
💞 #عاشقانه_شهدا🕊 🔸روسری قرمز 🔰هنوز #ازدواج نکرده بودیم. تو یکی از سفراش همراش بودم. تو ماشین🚘 یه هدیه🎁 بهم داد! #اولین_هدیه‌ ش به من بود. خیلی خوشحال شدم. همونجا بازش کردم، #روسری بود. یه روسری #قرمز با گلای درشت🌺 جا خورده بودم😯 با لبخند و شیرین گفت: "بچه‌ها دوست دارن #با_روسری ببیننت" 🔰می‌دونستم که بهش ایراد میگیرن که چرا خانومی رو که #بی_حجابه با خودت میاری⁉️ خیلی سعی میکرد منو به بچه‌ها نزدیک💕 کنه. می گفت: "ایشون خیلی #خوبن اینطور که شما فکر می‌کنید نیست❌ به خاطر #شما میان اینجا و میخوان از شما یاد بگیرن. ان‌شاءالله #خودمون یادش میدیم " 🔰نگفت این #حجابش درست نیست✘ نگفت مثه ما نیست✘ #نگفت فامیلش چنین و چنان هستن. این‌ رفتارش خیلی روم #اثر گذاشت. اون منو مثه یه بچه‌ی کوچیک قدم به قدم👣 جلو برد و به #اسلام آورد. نُه ماهِ زیبا😍 #باهم داشتیم ... راوی: خانم غاده جابر (همسر لبنانی شهید) #شهید_مصطفی_چمران🌷 #سالروز_شهادت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🔻 #عاشقانه_شهدا 🔰همسرم #پسر_عمه ام بود. آبان ۹۱ #عقد کردیم و ۱ ماه بعد‌ همزمان با عید غدیر خم عروسی🎊 برگزار شد. #عشق واقعی اونه که چیزی رو بپسندی که محبوبت💞 رو راضی میکنه. از علاقه و شوقش برای رفتن به #سوریه و #شهادت🌷 آگاه بودم و بهمین دلیل برای رفتنش رضایت داشتم. 🔰اونشب تاصبح خوابم نمیبرد❌ وبه #همسرم که خوابیده بود، نگاه میکردم تاببینم نفس میکشه. ساعت۴🕰صبحانه آماده کردم و وقت رفتن #3بار توکوچه به پشت سرش نگاه کرد. چهره خندانش رو #هیچو‌قت فراموش نمیکنم😔 موقع خداحافظی گفت: دلم رو لرزوندی💓 اما #ایمانم رو نمیتونی بلرزونی❌ 🔰بعد از#شهادتش شبی که در#معراج بود،ازش خواستم برای لرزوندن دلش منو ببخشه و #حلالم کنه. صبحی که میرفتن، گفتم: کاش شکمش درد بگیره، پاش درد بگیره نره🚷 دوباره ته دلم میگفتم: #نه، بخدا راضی نیستم دردبکشه💔 🔰دست زدم دیدم خیلی #سرد بود. وقتی دستاش سرد بودمیگفت: فرزانه با دستات گرمش کن😢 تو معراج تو اون ۱۵ دقیقه نمیدونستم چی بگم. فقط بغلش میکردم💞 میگفتم: #خیلی_دوستت_دارم_عزیزم #خیلی_دوستت_دارم❤️ 🔰همه لحظات #حسش میکنم. خاکُ می بوسیدم ومیریختم روش. میگفتم #تا_ابد همسر منو‌ ببوس. گفتم: تو چقداز من خوشبخت تری که میتونی تاقیامت #همسر منو درآغوش بگیری😭 🔰کفشاشومیپوشم👞 حس میکنم پاهام به پاهاش میخوره. همیشه وقتی ماموریت گل🌹 میخرید، بهش گفتم عزیزم از این به بعد #من باید برات گل بیارم. #شهادت پیام خوشیِ اما زجر آوره برای اونایی که میمونن😔 #همسنگر #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#عاشقانه_شهدا💞 #همسفر_تا_بهشت💕 روزهاے اول ازدواج یہ روز دستمو گرفٺ و گفٺ: "خانوم... بیا پیشم بشین کارِٺ دارم..." گفتم... "بفرما آقاے گلم من سراپا گوشم..." گفت "ببین خانومے... همین اول بهٺ گفتہ باشمااا... ڪار خونہ رو تقسیم میڪنیم هر وقٺ نیاز بہ ڪمڪ داشتے باید بہم بگے..." گفتم "آخه شما از سر ڪار برمیگرے خستہ میشے گفت: "حرف نباشہ ،حرف آخر با منه.. اونم هر چے تو بگے من باید بگم چشم... واقعاً هم بہ قولش عمل ڪرد از سرڪٱر ڪہ برمیگشت با وجود خستڰے شروع میکرد ڪمڪ ڪردن... مهمونـ ڪہ میومد بهم میگفٺ "شما بشین خانوم... من از مهمونا پذیرایے ميڪنم..." فامیلا ڪہ ميومدن خونمون بهم میگفتن "خوش بہ حالٺ طاهره خانوم... آقا مهدے، واقعاً یہ مرد واقعیہ..." منم تو دلم صدها بار خدا رو شڪر میڪردم... واسہ زندگے اومده بودیم تهران... با وجود اینڪہ از سختیاش برام گفتہ بود ولے با حضورش طعمـ تلخ غربٹ واسم شیرین بود... سر ڪار ڪہ میرفٺ دلتنـگ میشدم.. وقتے برمیگشت، با وجود خستگے میگفٺ... "نبینم خانوم من دلش گرفتہ باشہ هااا... پاشو حاضر شو بریم بیرون... میرفتیم و یہ حال و هوایے عوض میڪردیم... اونقدر شوخے و بگو و بخند راه مینداخت... که همہ اونـ ساعتایے ڪہ ڪنارم نبود و هم جبران میڪرد... و من بیشتر عاشقش میشدم و البته وابسته تر از قبل... راوی: همسر شهیدمهدی خراسانی💔 #شهید_مهدی_خراسانی🕊🌷 #شهید_مدافع_حرم ولادت: ۱۳۶۰/۵/۵، خورزان دامغان شهادت: ۱۳۹۲/۳/۱۱، دمشق، سوریه https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#عاشقانه_شهدا 🌸 معتقد بود که خانم خانه نباید سختی بکشد. هیچ وقت اجازه نمی داد خرید خانه را انجام بدهم 🌸 به من می گفت: فکر نکن من تو را در خانه اسیرکرده ام، اگر می خواهی بروی در شهر بگردی، برو؛ ولی حاضر نیستم تو حتی یک کیلو بار دستت بگیری و به خانه بیاوری. 🌸 وقتی می آمد خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم. لباس بچّه را عوض می کرد. شیر براش درست می کرد. سفره را می انداخت و جمع می کرد. پا به پای من می نشست لباس ها را می شست، پهن می کرد، خشک می کرد و جمع می کرد. #قهرمان_من ؛ #شهید_محمدابراهیم‌_همت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌹 مهــمـوݧ هـاکـہ رفـتنـدافـتـادبہ جـوݧ ظـرف هــا😕گـفـت: گـفتـم:بیـابـروبـیـروݧ خـودم مـیشـورم😊 ولـے گـوشـش بدهـکارنبـود😐 دستـشـوکشیـدم وازآشپـزخـونہ بیـرونـش کـردم😄ولـے بـازراضـے نـشـد یہ پـارچہ بـست بہ کـمرش وشـروع کـردبہ شـسـتݧ ظرف هـا🍽🍴... بعـدهـم رفـت سـراغ اتـاق هـاوشروع کردبہ جـاروکشـیدݧ وگـردگیـرے😇 میـگفـت: 💚 🌺 😉 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌷 ❣همسرم💞 شهید ڪمیل خیلے بود☺️ مثل یہ مادرے ڪہ از بچہ اش مراقبت میڪنہ از من مراقبت میڪرد...😇 یادمه تابسـتون بود و هوا بود🌞 خستہ بودم، رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم وخوابیدم😴 «من بہ گرما خیلے حساسم»😖 ❣خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلے گرم شدہ و متوجہ شـدم برق رفته☹️ بعد از چند ثانیہ احساس خیلے ڪردم و به زور چشمم رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومدہ یا نہ... ❣دیدم ڪمیل بالاے سرم یه ملحفہ رو گرفتہ و مثل پنڪه بالاے سرم مے چرخونہ تا بشم😊 ودوبارہ چشمم بسته شد ازفرط ...😴 شاید بعد نیم ساعت تا یکساعت⏰خواب بودم و وقتے بیدارشدم دیدم ڪمیل دارہ اون ملحفه رو مثل پنڪہ روے سرم مے چرخونه تا خنڪ بشم...😳 ❣پاشدم گفتم ڪمیل توهنوز دارے مےچرخونے!؟ خستہ شدے⁉️😞 گفت: خواب بودے و برق رفت و تو چون به گرما میترسیدم از گرماے زیاد از خواب بیدار بشے ودلم نیومد😍 🌷 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
✨❤️ #عاشقانه_شهدا يَا وَلِیَ أَلْحَسَنَاتْ #خدمت_به_همسر...💕 . از جبهه که میومد... میپرسید: "چی یاد گرفتی…؟!" یه بار با خنده گفتم: "یه کم حدیث یاد گرفتم که به نفع خودمه...!!! . یکی از مسئولین گفته: "امام علی(ع) و فاطمه زهرا(س)... کارای خونه رو با هم تقسیم میکردن...💕 مثلاً... حضرت زهرا(س)هیزم می آوردن و حضرت علی(ع)عدس پاک می کردن و...!!!" . 🍃من به شوخی گفته بودم... كلی خندید...☺️ اما بعدش گفت: "حالا پاشو برو... عدس بیار پاک کنم…!!!💕 چون شنیدم…مکلف شدم این کارو انجام بدم..." . گفتم: "عدس نداریم ولی لپه هست..." لپه ها رو آوردم... ریخت توی سینی… داشت پاک می کرد که زنگ خونه به صدا در اومد...! سریع سینی رو هل داد زیر تخت...!!! . مادرم بود… احوالپرسی کرد و زود رفت… . گفتم: "چی شدددد...؟! ترسیدی مادرم ببینه داری لپه پاک می کنییی...؟" گفت: "نههه...گفتم یا مادر منه یا مادر تو... اگه مادر من باشههه... ناراحت میشه ببینه عروسش به پسرش کار داده...!!! اگه مادر تو باشههه... حتماً میگه نسیبه رو لوس میکنی...!!! نمیخواستم ناراحتشون کنم… لازم نیست کسی بدونه من دارم لپه پاک می کنم… تو بدونی کافیه… 💕 برای من مهم تویی💕 " . به علی تجلّایی با اون همه اُبُهّت و رفتار نظامیش... نمیومد كه تو خونه... لپه پاک کنه يا... ظرف بشوره...! ولی تا می دید به کمکش نیاز دارم… سریع میومد کمکم...💕 🌹به روایت از #همسر 🌷شهدا رو یاد کنیم با ذکر #صلوات https://eitaa.com/setaregan_velayat313
✅روزی که مهدی می‌خواست متولد شود، ابرهیم زنگ زد خانه خواهرش. 👈از لحنش معلوم بود خیلی بی‌قرار است.😢 مادرش اصرار کرد بگویم بچه‌ دارد به دنیا می‌آید😍☺️ گفتم: نه. ممکن است بلند شود این همه راه را بیاید، بچه هم به دنیا نیاید. آن وقت باز باید نگران برگردد...☹️🚶 🌸مدام میگفت: من مطمئن باشم حالت خوب است؟ زنده‌ای هنوز؟ بچه هم زنده است؟ ❤️گفتم: خیالت راحت همه چیز مثل قبل است. همان روز، عصر مهدی به دنیا آمد و چهار روز بعد ابراهیم آمد... ❎بدون اینکه سراغ بچه برود، آمد پیش من گفت: تو حالت خوب است ژیلا؟😍 چیزی کم و کسر نداری بروم برات بخرم؟! گفتم: احوال بچه را نمی‌پرسی😶 گفت:‌ تا خیالم از تو راحت نشود نه!😉❤️ ✅وقتی به خانه می‌آمد دیگر حق نداشتم کاری انجام دهم، همه کارها را خودش می‌کرد. لباس‌ها را می‌شست، روی در و دیوار اتاق پهن می‌کرد....سفره را همیشه خودش پهن می‌کرد. جمع می‌کرد 😍تا او بود، نود و نه درصد کارهای خانه فقط با او بود.....👌😊🌹 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#عاشقانه_شهدا #زندگی_به_سبک_شهدا #خدا_عاشقش_شد... اوایل #ازدواجمان برای شهادتش دعا می‌کرد ، می دیدم که بعد از نمـاز از خدا #طلب شهادت می‌کند... نمازهایش را همیشه #اول وقت میخواند، نماز شبش ترک نمی‌شد، دیگر تحمل نکردم ، یک #شب آمدم و جانمازش را جمع کردم، به او گفتم: تو این #خونه حق نداری نماز شب بخونی، شهیــد می شی! حتی جلوی #نماز اول‌وقت او را می‌گرفتم! اما چیزی نمی‌گفت .... دیگر هم #نماز شب نخواند ! پرسیدم : چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟ خندیــد و گفت: کاری‌و که #باعث ناراحتی تو بشه تو این خونه انجام نمیدم، رضایت تو #برام از عمل مستحبی مهمتره، اینجوری #امام زمان هم راضی تره ... بعداز مدتی برای #شهادت هم دعا نمی‌کرد، پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی؟؟ گفت: چرا ، ولی براش دعا نمی‌کنم! چون خودِ خدا باید #عاشقم بشه تا به شهـــــــادت برسم ... گفتم : حالا اگه تو جوونی #عاشقــت بشه چیکار کنیم؟؟ لبخندی زد و گفت: مگه عشق پیر و جوون می‌شناسه؟! ✍ به روایت همسر شهید #فرمانده_حسین #پاسدار_مدافع_حـرم #شهید_مرتضی_‌حسین‌پور https://eitaa.com/setaregan_velayat313
{💚🌹} همسر عزیزم زهــرا جانم... اگر روزی خبر شهادتم را شنیدی، بدان به آرزویم ڪه هدف اصلی‌ام از ازدواج با شما بود، رسیدم و به خود افتخار ڪن ڪه شوهرت فدای حضرت زینب شد! مبادا بی‌تابی کنی، مبادا شیون کنی، صبور باش و هر آن خودت را در محضر حضرت زینب بدان حضرت زینب بیش از تو مصیبت دید...🌹💔 بخشی‌ از‌ وصیتنامه‌ برای‌همسرش🌹 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#عاشقانه_شهدا 🥀 #جان_دل_هادی...💕💕💕 وقتایی که ناراحت بودم یا اینکه حوصلم سر میرفت و سرش غر میزدم... میگفت: "❤️جااان دل هادی...؟ چیه فاطمه💚...؟ چند هفته بیشتر از شهادتش نگذشته بود یه شـب که خیلی دلم گرفته بود...💔 فقط اشک میریختم و ناله میزدم...😭 دلم داشت میترکید از بغض و دلتنگی قلم و کاغذ برداشتم و نشستم و شروع کردم به نوشتن... از دل تنگم گفتم...❤ #جانا_ز_فراق_تو_این_محنت_جان_تا_کی...💔 #دل_در_غم_عشق_تو_رسوای_جهان_تا_کی... از عذاب نبودنش و عشقم نوشتم براش... نوشتم "هادی...❤ فقط یه بار... فقط یه باره دیگه بگو جااان دل هادی..."😭 نامه رو تا زدم و گذاشتم رو میز و خوابیدم...😴 بعد شهادتش بهترین خوابی بود که میتونستم ازش ببینم...👌😍 دیدمش…❤ با محبت و عشق درست مثه اون وقتا که پیشم بود داشت نگام میکرد...☺️ #مـن_صدایش_زدم_و_گفت_عزيـزم_جانـم... #با_همين_یک_کلمه_قلب_مـرا_ريخت_بهم... صداش زدم و بهترین جوابی بود که میشد بشنوم... "❤️جاااان دل هادی...؟ چیه فاطمه💚…؟ چرا اینقده بیتابی میکنـی...؟ تو جات پیش خودمه شفاعت شده ای...😍😭 #همسرشهیدهادی‌شجاع #همسران‌مدافعان‌حرم https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌹 قرار بود وقتی از سوریه برگشت... خونه پدرش هیئت بگیریم و... شام بدیم و گوسفند بکشیم... خب عزیزمون از سفر برگشته بود... خودم به تنهایی خونه رو مرتب کردم و فرشارو شستم... که وقتی میاد خونه تمیز باشه... انجام این کارا همش عشق میخواد...❤️ آش پشت پا واسش درست کردم... چون دفعه اولش بود که میرفت... سفره هم نذر کرده بودم که فقط بر گرده... زمانی هم که خانوما رو دعوت کرده بودم... واسه اومدن پای سفره،همون وقت اومدن... منتهی واسه عرض تسلیت و خاکسپاری...😢 شبا زودتر بچه ها رو میخوابوندم و دو تایی...💕 بیدار بودیم و میوه میخوردیم و صحبت میکردیم... . ... ...💚. https://eitaa.com/setaregan_velayat313