جزء۱۶...التماس دعا.mp3
3.95M
📖جزء خوانی روزانه ماه مهربانی 🌙
🌹جزء شانزدهم۱۶
🎤استاد معتز آقایے
💈حجم فایل : ۳/۸ مگابایت
🌷هدیه به شهیدان #اسماعیل_دقایقے و #صدرالله_فنے
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🌸🌺✨✨🌸🌺✨✨🌸🌺 جا بیفتد بین عشاق امـــام بےکفن وعدمان باشد فقــــط شش گوشهے مولا حسن(ع) #
گـَر دِل شده حسینے و
مشتاقِ ڪـَربلاسٺ
این از ڪـِرامَٺ حَسَن و
لطفِ مجتباست
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌷🌷🌹🌹🌷🌷
✅ این بهترین #دعاست
جمعی از خانوادههای شهدای مدافع حرم، آذر ۹۵ با رهبرانقلاب دیدار داشتند. در حاشیه دیدار، خواهر #شهیدمختاربند از جا بلند شد و گفت:
«من دو دختر دارم که دوقلو هستند و خیلی دوست داشتند که شما رو ببینند. امسال کنکور دارند و گفتند به آقا بگید برامون دعا کنن»
آقا سریع جواب دادند که: «خدا انشاءالله به هر دویشان شوهر خوب برساند و انشاءالله با همدیگر عروس بشوند؛ این بهترین دعاست!»
با این حرف آقا، جمع خندیدند.
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌹🌹🌷🌷🌹🌹
هدایت شده از هیات میثم تمار
#مهــــدی_جان ❤️
عشق چه زیباست اگر مهر تو باور باشد
صبر قشنگ است اگر دست تو یاور باشد
صد جمعه گذشت و عمر من پرپر گشت
کاش این جمعه دگر جمعه ی آخر باشد
#اللهم_عجل_لولیڪــ_فرج
#جمعه_های_انتظار💔😔
https://eitaa.com/maisamtammar
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🔴طرف ۴۸ساعت پیش جلوی رهبری به عنوان یک عدالتخواه نطق کرده الان به این دلیل که خواسته درد کامیونداران
بعضیا مثه، تو پرانتز بگمتون😉(همین پریزیدنت خودمون) چقد عقده این که حتی تحمل ندارن یه منتقد داشته باشن😒
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_چه
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_چهل_و_ششم6⃣4⃣
کم کم همه درختا داشتن به استقبال پاییزی میرفتن که از پنج روز دیگه شروع میشد.
هوا اصلا گرفته و پاییزی شده بود نمیدونم چرا...
با محمد پیاده رفته بودیم تا کوه های صاحب الزمان و اونجا از بالای یکی از کوه ها پایین و نگاه میکردیم.
محمد دستشو دور شونم انداخته بود و با گوشی آهنگ لشگر فرشتگان حامد رو گذاشته بود.
محمد: میدونستی فائزه از وقتی حامد این آهنگ رو خوند هر دفه که گوشش میدادم یاد تو می افتادم.
_یعنی بقیه آهنگاشو گوش میدادی یاد من نمیوفتادی😔
محمد: خانوم گل من با گوش دادن هر آهنگی از حامد یاد تو میوفتم ولی لشگر فرشتگان بیشتر😍
نمیدونستم چیزی که میخوام رو باید به زبون بیارم یا نه... اما دلمو به دریا زدم و صداش زدم.
_محمد☺️
محمد:جان محمد
_تو صدات خیلی شبیه حامد زمانیه... میشه همین آهنگشو بخونی... میخوام ببینم فقط صدای صحبت کردنت مثل اونه یا صدای آهنگ خوندنتم همونجوره...
محمد: من که بلد نیستم اهنگ بخونم.
همه تمنا و خواهشمو گذاشتم تو صدام و صداش زدم.
_محمد😢
محمد صدای آهنگو تا آخرین اندازه کم کرد و شروع کرد به خوندن... و هر چه که بیشتر پیش میرفت بیشتر یقین میاوردم که صداش عین حامد زمانیه😍
*وقتی که میوفته به پر سرخ
رو نبض یه خاک آسمونی
یعنی که میشه فرشته باشی
با بال و پرت رجز بخونی
یعنی میشه پا به پای یاسر
از حق بگی و سمیه باشی
یا فاطمه ای بگی و بی ترس
پای هدف علی فدا شی
چون آسیه میشه آسمون شد
فرعون و میشه تو کاخ لرزوند
چون ام وهب میون میدون
تنها میشه یک سپاه و ترسوند
ای ماه به خون نشسته برخیز
فریاد بزن که زن شکوهه
این رود زلال زندگی هم
وقتش برسه خودش یه کوهه
میشه که تو راه شام بود و
فریاد کشید و گفت خورشید
میشه که با دست بسه حتی
تومار سیاه مکرو پیچید
خون یه فرشته روی چادر
پررنگ تر از تموم خوناس
لیلای جزیره های مجنون
سردار سپاه آسموناس
ای ماه به خون نشسته برخیز
فریاد بزن که زن شکوهه
این رود زلال زندگی هم
وقتش برسه خودش یه کوهه
از دامن تو چه پهلوونا
عطر سفر خدا گرفتن
مردای علم به دست میدون
از نور دل تو پا گرفتن
با هفت هزار قلب عاشق
در لشگری از فرشتگانی
پرپر شدی ای پر بگیری
رفتی که تا ابد بمانی*
وقتی که آهنگ و خوند و تموم شد ناخداگاه به سمتش برگشتم گونه شو بوسیدم😘
_محمدم.... ممنون... ممنون عشقم.
محمد آروم تو گوشم گفت: قابل تورو نداشت... تو کافیه فقط اراده کنی... من برای تو هرکاری میکنم فائزه ی من...
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_چهل_و_هفتم7⃣4⃣
تا ساعت هفت شب با محمد پیاده همه خیابونای کرمان رو قدم زدیم.
هر لحظه که عقربه های ساعت به هشت شب نزدیک تر میشد احساس میکردم قلبم فشرده میشه... نمیدونم چرا ولی یه حس بدی به قلبم رخنه کرده بود...
*الا به ذکرالله تطمئن القلوب* رو باز ها توی دلم تکرار کردم❤️
احساس آرامش بیشتری پیدا کردم.
_محمد😊
محمد: جان محمد😍
_میشه لبخند بزنی😊
محمد متعجب نگام کرد😳
محمد: واسه چی؟
_میخوام از لبخندت عکس بگیرم😊
محمد با خنده گفت: آخه دختر لبخند منم عکس گرفتن داره؟😁
نفس عمیقی کشیدم و از ته دل گفتم: لبخند تو برام درست عین یه سیب بهشتیه... حاضرم از بهشت خدا بگذرم تا به این سیب بهشتی برسم... لبخند تو خود بهشته برای من... بعد شنیدن حرفام یه لبخند قشنگ روی مینای لبش نقش بست که من اون لبخندو با دنیا عوض نمیکردم.
دوربین فلش زد📸
یک بار...
دو بار...
سه بار...
و من از لبخند محمدم عکس گرفتم تا روزایی که نیست با نگاه کردن به لبخندش آرامش بگیرم.😊
ساعت هفت و نیم شب رو نشون میداد و رسیده بودیم در خونه ما...😔
ماشین محمد اینام در خونه پارک بود... این یعنی مامان باباشم برای خداحافظی اومدن... دوباره ترس... دوباره دلشوره... دوباره یه حس غریب... در رو باز کردیم و رفتیم داخل همه روی حیاط بودن و مشغول رو بوسی و خداحافظی... حالم دگرگون شده بود... حالم خوش نبود...
مامان محمد بغلم کرد و سرد منو بوسید... میتونستم فرق بین محبت واقعی و مصنوعی رو تشخیص بدم... ولی من واقعا دوسش داشتم... از ته قلبم... مگه میشه کسی که مادر محمد هست رو دوس نداشت...
باباش منو پدرانه بغل کرد و پیشونی مو بوسید...
حالا وقت خداحافظی با زندگیم بود...
چجوری باهاش خداحافظی کنم خدایا...
تو خودت میدونی عین جون دادن سخته برام...
بی توجه به چشمایی که بهمون دوخته شده بود محمد منو بغل کرد...
سرم روی سینه اش بود و اشکام پیراهنشو خیس کرده بود...😭
دیگه بخاطر گریه دعوام نکرد...
مطمئنم حال اونم مثل من خرابه....
روی سرمو بوسید و منو از خودش جدا کرد و جلوی پام زانو زد... گوشه چادرمو توی دست گرفت و بوسید... و بعدم به سرعت بیرون رفت...
همه متعجب بودن و من فقط گریه میکردم... با دو توی اتاق رفتم و خودمو روی تخت انداختم و تا جایی که میتونستم گریه کردم...😭
وقتی سرمو بلند کردم ساعت نه و نیم بود و من هنوز چشمام خیس بود...
جانمازمو پهن کردم تا نماز بخونم... حرف زدن با خدا الان تنها چیزی بود که آرومم میکرد...
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_چهل_و_هشتم8⃣4⃣
تمام صبح تا شب بیدار بودم و گریه کردم.
نمیدونم چرا این قدر بی تابی میکنم.
همه تعجب کردن و مدام میان باهام صحبت کنن میگن بابا یک ماه دیگه میاد مگه کجا رفته گریه پشت سر مسافر شگون نداره....
ولی یه حس بدی دارم... حسی که نمیدونم از کجا و برای چی اومد...
هفته آخر شهریورم گذشت و سال تحصیلی جدید شروع شد.
فاطمه امسال پیش دانشگاهیه و من ترم اول دانشگاه آخه اون علوم انسانی و من عکاسی...
محیط دانشگاهمون خوبه و توی کلاسم همه دختریم و این بهم آرامش میده...
نمیدونم چرا از حضور هر پسری دور و اطرافم متنفر شدم...
حالمو بد میکنن...
امروز بیست و دوم مهره و روز دوشنبه تا ساعت پنج عصر کلاس دارم.
از کلاس استاد رضایی که دو واحد برنامه نویسی باهاش داریم بیرون اومدم و به طرف انتهای سالن دانشگاه دوییدم.
برامون کلاس اختیاری مبانی خبرنویسی گذاشتن و من اولین نفر ثبت نام کرده بودم.
روی اولین نیمکت میشینم و جزوه هایی که از این کلاس یادداشت کردم رو بیرون میارم تا ادامه شونم بنویسم.
یهو نگاهم میوفته روی گوشیم.
ریحانه بهم اس داده وای چقدر دلم براش تنگ شده بود.
پیامشو باز میکنم و میخونم.
(ریحانه: سلام بی معرفت حالت چطوره😁 نامزد کردی دیگه مارو تحویل نمیگیری ها😡 ولی من مثل تو نامرد نیستم الاغ جون😂 فردا و پس فردا تعطیله پنجشنبه جمعه هم که تعطیل بود😉 میخوایم با مامان و آبجیم بریم قم گفتم بهت خبر بدم اگه میخوای به فاطمه هم بگو بیاین با ما بریم.☺️ منتظر خبرت هستم. بای)
خدای من... قم... محمد...😍
سریع جزوه هامو جمع کردم و چپوندم توی کیفم و از کلاس زدم بیرون در کلاس با استاد امیری سر به سر خوردیم.
_سلام استاد
امیری: سلام. خانم جاهد جایی تشریف میبرید؟
_چطور مگه استاد؟
امیری: ناسلامتی امروز شما باید کنفرانس بدید
وای خدای من اصلا یادم نبود😱چه غلطی بکنم😞
_استاد راستش من یه سفر مهم براش پیش اومده احتمالا یا امشب یا فردا صبح باید برم. باید سریع خودمو برسونم خونه...😔
امیری: خیلی خب بفرمایید. ولی جلسه بعد شما کنفرانس میدید.
_چشم.ممنون استاد. یاعلی
سریع از در دانشکده اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت خونه.
توی راه با ریحانه صحبت کردم و قرار شد اگه رفتنی شدیم تا سر شب بهش خبر بدم چون ساعت دوازده میخوان حرکت کنن⏰
به فاطمه هم زنگ زدم گفتم سریع بیاد خونه ما(عجبا یه بار خونه خودشون بود😁)
تا رسیدیم خونه ساعت تقریبا نزدیک سه ظهر بود.
منتظر شدم تا فاطمه هم بیاد بعد قضیه رو بگم.
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313