#عــاشــقــانــه |°•💍👰•°|
قهربودیـم ☹️درحال نمازخوانـدن بـود...😍
نمـازش ڪه تموم شد نشسته بـودم و تـوجهـے بـه همسـرم نداشتـم ..
ڪتابــ شعرش📙 را برداشتــ وبایڪ لحـن دلنشین شروع ڪرد بـه خوانـدن...
ولے مـن بـازبـاهـاش قهـربـودم!!!!!🙁
ڪتاب را گذاشت ڪنـار...بـه مـن نگـاه ڪردوگفتــ:
"غـزل تمـام...نمـازش تمـام...دنیـامـاتــ،سڪوت بین مـن و واژه ها سڪونت ڪرد!!!!☹️
بازهـم بهـش نگـاه نڪردم....!!!😑
اینبـارپرسید:عـاشقمـے؟؟؟😍سڪوت ڪردم....
گفتـ:عـاشقـم گـرنیستـے لطفـے بڪن نفرتــ بـورز....😡
بـے تفاوتــ بودنتــ هرلحظـه آبـم مے ڪند.😓
.." دوبـاره بـالبخنـد پرسیـد:عاشقمــــــی مگـه نـه؟؟؟☺️
گفتـم:نـــــــه!!!!!😅
گفتـ:"تـو نـه مے گویے و پیداستــ مے گـوید دلتـ آرے...😃
ڪه این سـان دشمنے یعنےڪه خیلے دوستـم دارے..."😇❤️
زدم زیـرخنده....و روبروش نشستم....😄😅
دیگـر نتوانستم بـه ایشـان نگـویم ڪه وجودش چقـدر آرامش بخشـه...
بهش نگـاه کردم و ازـته دل گفتم...
خـداروشڪرڪه هستـے....☺️😌
راوی:همسـر شهیـد بـابـایـی
#عاشقانه_مذهبی
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هفت
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هفتاد_و_سه3⃣7⃣
با اشک طول راهرو بیمارستان رو طی کردم تا به اتاق مامان رسیدم.
بابا روی صندلی نشسته بود و با دست سرشو گرفته بود.
فاطمه به دیوار تکیه داده بود و داشت قرآن میخوند.
_چیشده؟ مامانم کجاست؟ 😭
فاطی: آروم باش فائزه حالش بهتره... دکتر گفت خطر رفع شده... تازه منتقلش کردن بخش... به سمت در رفتم که فاطمه گفت: صبرکن الان دکتر داره معاینه میکنه نمیتونیم بریم داخل صبر کن...😔
کنار بابا نشستم و با بغض گفتم: مامان چیشده بابا؟
بابا: امروز فاطمه زود تعطیل کرده مدرسه شون رفته در خونه تا در خونه رو باز کرده دیده مامانت بیهوش افتاده وسط آشپزخونه... خیلی نگران شده بود فاطمه... بدجورم به من خبرداد چی شده...
_بابا...😔
بابا: بله
_مامان چرا اینجوری شد...؟
بابا از جاش بلند شد و با حرص گفت: بخاطر همه غصه هایی که از دست تو یه دختر میخوره😡
بابا رفت و من اشکام دوباره جاری شد😭
فاطمه اومد کنارم نشست و گفت: فائزه...
_جانم...😭
فاطی: دکتر میگفت حال مامان اصلا خوب نیست... میگفت... میگفت اگه یه بار دیگه فشار عصبی بهش وارد شه معلوم نیست چه اتفاقی میوفته... 😔
سکوت کرد... منتظر نگاهش کردم...
ادامه داد: میدونی این فشار عصبی ناشی از چیه...؟ از دعواهای هر روزه تو و بابات...😔
_اینا رو داری به من میگی؟؟؟ چرا به خودش نمیگی که این قدر زور نگه؟؟؟ بزار اومد جلو خودش بگو...
فاطی نفس عمیقی کشید و گفت: سادات...
_جانم...
فاطی: بیا و بخاطر مامانتم که شده تو کوتاه بیا...
_چی؟؟؟ چی داری میگی فاطی؟؟؟
فاطی: فائزه... بخاطر عشقت از عشقت گذشتی... کارت کوچیک نبود فائزه... چهره خودتو جلو همه خراب کردی تا اون خراب نشه... ولی... ولی بیا بازم گذشت کن... با بغض گفتم: از چی بگذرم فاطمه... از چی... قلبی برای من نمونده که بخواد گذشت کنه...😭
فاطی: آبجی گلی... الهی فدات شم... بیا و به وصلت با مهدی رضایت بده...
_چی داری میگی فاطمه؟؟؟ من از اون متنفرم... من محمدو... 😔
سکوت کردم تا بغضم نشکنه...
فاطی: محمدت تموم شد... برای همیشه... فائزه خودت اینجوری خواستی... خودت خواستی بره... محمد دیگه برای تو نیست... چرا خودتو زدی بخواب... فائزه... بیا و بخاطر آرامش پدر و مادرتم که شده دل بده به مردی که دوسش نداری... شاید تو طول زندگیم علاقه ایجاد شد... ولی حداقل اینکه دل خانوادت ازت راضی میشه...😔
حرفای فاطمه مثل پتک میخورد تو سرم... بغض کردم و دوییدم و از بیمارستان اومدم بیرون...
روی نیمکت توی محوطه بیمارستان نشستم و با دستام صورتمو پوشوندم... باید فکر میکردم.... باید تصمیم میگرفتم...
#ادامه_دارد...
❤🍃 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هفتاد_و_چهارم4⃣7⃣
الان تقریبا دو ساعته توی نماز خونه بیمارستان نشستم و دارم گریه میکنم و با خدا درد و دل میکنم.
چندنفر فکر کردن مریض بدحال دارم که اینجوری بی تابم.
اشتباهم فکر نکردن... دلم مریض بدحال بود...
تسبیح رو از دستم در آوردم و گذاشتم روی جانمازم و قیام کردم تا دو رکعت نماز بخونم برای آرامشم..
بعد نماز بین یه سجده طولانی کلی با خدا حرف زدم و ازش کمک خواستم...
و ازش خواستم که توی این راه سخت کمکم کنه....
سر از سجده برداشتم و چشمامو بستم و نیت کردم و قرآن رو باز کردم. (صفحه ۵۶۲ صوره شرح)
شروع کردم به خوندن که به آیه پنج و رسیدم.
*فان مع العسر یسرا* *پس با هر سختی آسانی هست*
گرمی اشک رو روی گونه هام احساس کردم 😭
آیه ششم رو هم زمزمه کردم😢
*ان مع العسر یسرا*
*با هر سختی آسانی هست*
قران رو بوسیدم و بستم و تسبیح آبی روهم بوسیدم و انداختم دور دستم😭
چادر نماز خونه رو از سرم برداشتم و آویزون کردم.
چادر مشکی خودمو پوشیدم و از نمازخونه بیرون رفتم.
توی سرویس بهداشتی به صورتم آب سرد پاشیدم تا تورم چشمام تموم شه.
یکم که بهتر شدم اومدم بیرون و رفتم توی اتاق مامان... مامان: فائزه مامان اومدی😢
_سلام مامان قشنگم. حالت چطوره عزیزدلم😍
مامان: تو که خوب باشی منم خوبه مادر😢
_خب فاطمه و بابا کجان؟😳
مامان: رفتن پذیرش بیمارستان درباره ترخیصم سوال کنن😔
بین گفتن و نگفتن مونده بودم... تردید تو کل بدنم رخنه کرده بود...
یاعلی زیرلب گفتم و سعی کردم لبخند بزنم
_مامانی...
مامان: جان مامان؟
_فکر کنم باید زنگ بزنی خاله ناهید اینا رو یه شب دعوت کنی خونه😊
مامان با تردید نگاهم کرد و گفت: منظورت چیه؟😳
گفتن اون جمله برام مثل نمک ریختن روی زخمی بود که تازه سرباز کرده بود...
_من میخوام با مهدی ازدواج کنم.
مامان یه لبخند از ته دل زد و گفت: خداروشکر که سر عقل اومدی... خداروشکر دخترم😍
پیشونیمو روی پیشونی مامان گذاشتم و یه قطره اشک ریختم... ولی لبخند میزدم بهش... خدایا توکل به خودت😭
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
❤🍃
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هفتاد_و_پنجم5⃣7⃣
روز ها به سرعت برق و باد گذشت و مراسم خاستگاری و نامزدی خیلی سریع انجام شد.😔
نمیدونستم به چه گناه ناکرده ای اینجوری دارم مجازات میشم😣
گردشم شده بود فقط دانشگاه رفتن و وقتیم توی خونه بودم فقط آهنگ های حامد رو گوش میکردم و با خدا خلوت میکردم😢
هی... هر روز به بهانه های مختلف مهدی میومد خونمون و میخواست منو ببینه و باهم بریم بیرون... شاید حق داشت... بحساب الان نامزدشم... ولی من دل و دماغ بیرون رفتن نداشتم... دل و دماغ عاشقی کردن نداشتم...😢
هرچی بود و نبود محمد با خودش برد😭
از همون شب خواستگاری تا همین لحظه هربار که بنا به شرایطی کنار مهدی قرار میگیرم هربار با یاد و خاطره محمد بودم😔
من مهدی رو هیچ وقت حس نکردم... هیچ وقت خودشو ندیدم... در واقع نمیخواستم ببینم...
من بودم و چشم و دل و قلبی و فکری که پر بود از محمد...❤️
مهدی هیچ وقت نمیتونه قلب منو تسخیر کنه... حتی اگه از اول محمدی نبود...
هی... خیلی سخته کنار کسی باشی که ازش متنفری...😔
امروز بیست و دوم بهمنه و روز پیروزی انقلاب... از بچگی عاشق دهه فجر بودم... کوچه و خیابونا پر از شربت و شیرینی و پرچم های سرخ و سفید و سبز میشد... از همه جا صدای آهنگای خاطره انگیز انقلابی میومد و از همه مهم تر آهنگ های مناسبتی حامد همه جا پخش میشد😍
تصمیم گرفتم بعد مدت ها امروز به هیچ کدوم از بدبختیام فکر نکنم و کمی شاد باشم😶
من و فاطمه و مهدیه سه تامون چفیه عربی پوشیده بودیم و سربند زرد لبیک یا خامنه ای سر کرده بودیم یه پرچمم روی دستمون کشیده بودیم😊
مهدیه و فاطمه با ژست های خاص وایسادن و چندتا عکس هنری توپ ازشون گرفتم✌️
یه پسر کوچولو ناز روی شونه باباش نشسته بود و یه پرچم دستش بود.
دستم بردم بالا و سعی کردم عکس ازش بگیرم😊
دوربین به دست مشغول پیدا کردن یه سوژه توپ و ارزشی برای عکاسی بودم که یه یکی اسممو صدا کرد.
*فائزه...
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🌸🍃 وقتی تو رفته باشی ، کامل نمی شود عشق ... بعد از تو تا همیشه ، این قصه ناتمام است ... ✌️ پ.ن
سرنوشت #عبای اهدایی مقام معظم #رهبری به #شهیدسعیدبیاضےزاده از زبان #پدرشهید
#پدرشهیدبیاضےزاده با بیان اینکه #شهیدبیاضےزاده ارادت خصی به #رهبر معظم انقلاب داشت، خاطرنشان کرد: همیشه تاکید داشت باید به حرف های حضرت آقا عمل کنیم چرا که ایشان نایب #امام_زمان (عج) هستند و باید گوش به فرمانشان باشیم؛ از آنجا که سعید جزو #نخبگان بود، یک مرتبه به دیدار #رهبری رفت و از آنجا که عبای خود را نبرده بود، رهبری به او عبایی هدیه کردند؛ وقتی به خانه آمد از او خواستیم عبای اهدایی رهبر را نشان دهد که گفت من لیاقت آن عبا را نداشتم و آن را به استادم هدیه کردم.
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🎦 #گزارش_تصویری 👆.
.
🕊پیکر مطهر شهید مدافع حرم #خلیل_تختی_نژاد بامداد یکشنبه ۲۰ خرداد ماه ۹۷ وارد معراج شهدا شد .
.
💠جمعی از دوست داران و همرزمان و فرماندهان این شهید بزرگوار ظهر امروز همزمان با روز بیست و پنجمین روز از ماه مبارک رمضان با این شهید والا مقام وداع کردند.
.
✅ "سردار علی فضلی " رئیس دانشگاه امام حسین(ع) و جمعی دیگری از فرماندهان در این مراسم حضور داشتند.
.
🌹پیکر مطهر شهید جهت تشییع و تدفین به استان هرمزگان ،شهر بندر عباس منتقل گردید.
.
💐شادی روح پر فتوح شهید #صلوات
🌹 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
یه روز جمعه بود با هم رفتیم قم.
وقتی رسیدیم اونجا رفتیم جلو ضریح.
داشتیم زیارت میخوندیم، برگشت بهم گفت: " احمد آدم باید زرنگ باشه، ما از تهران اومدیم زیارت حضرت معصومه (س)؛ باید در عوضش از بی بی معصومه یه هدیه بخواییم و اونا هم میدن"
بهش گفتم هدیه ای که میخوای چیه؟
برگشت گفت: ✨شــــهادٺ...✨
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#سالروز_شهادٺ
#شهید_عباس_دانشگر
#مدافع_حرم
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
💠پدرم رفت ولی یادش هست و نگاهش باقیست !!
دور دست نظرم ، چهره ی او می بینم
#شبتون_منور_به_نگاه_شهیدمحمودرضابیضایی🌹
https://eitaa.com/setaregan_velayat313