eitaa logo
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
151 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
بسم رب الشهداء🌹 بااین ستاره‌هامیشود #راه راپیداکردبه شرطها وشروطها.. #کمی_خلوص #کمی_تقوا #کمی_امید #کمی_اعتقاد میخواهد. به نیابت از #شهیدان #سعیدبیاضےزاده #احسان_فتحی (یگانه شهیدمدافع حرم شهرستان بهبهان) ارتباط با مدیر @sh_bayazi_fathi313
مشاهده در ایتا
دانلود
🖊 پاشدم آماده شدم که برم بیمارستان... اما مامانم به زور اصرار کرد که بیاد... نتونستم راضیش کنم که بمونه... تا اینکه با هم رفتیم... تو راه دوتامون مثل ابر بهار گریه میکردیم... طوری که راننده تاکسی تعجب کرده بود و دلش واسه ما میسوخت... اینقدر که حتی کرایه تاکسی هم نگرفت! چون دم صبح بود و خیابونا خلوت بود چندان طولی نکشید که رسیدیم. رفتیم به اتفاقات. گفت اعلام کردن که تو راه هستند اما هنوز نیاوردنشون... چون مسافت زیاد بوده تا تهران، گفتن به بیمارستان همون اطراف مراجعه کنند! ما که داشتیم میمردیم... نمیدونستیم چیکار کنیم... تنها راهی که داشتیم این بود که بکوبیم بریم شمال... مجبور شدیم همین کار هم کردیم... وقتی تماس گرفتم که آژانس بین شهری بیاد و با آژانس بریم که زودتر برسیم، اولین سوالی که برام پیش اومد این بود که ما الان باید کجا بریم؟ کدوم شهر؟ کدوم دهات؟ کدوم بیمارستان؟ آخه شمال که یه ذره و دو ذره نیست که بگیم میریم پیدا میکنیم! دو سه بار مامانم از حال رفت... رنگش شده بود مثل گچ... مجبور شدم آژانس بین شهری را ردش کردم رفت... چون هم آدرس نداشتیم و هم مامانم اینقدر حالش بد بود که سرم و آمپول زد و خلاصه همونجا دو ساعت معطل شدیم... وقتی رفته بودم واسه مامانم کمپوت بخرم که هم مثلا صبحونه اش باشه و هم جون بگیره، تا برگشتم، صدای گوشی مامانم شنیدم که داشت زنگ میخورد... دسپاچه شدم... زود رفتم گوشیش از کیفش درآوردم... با کمال تعجب دیدم شماره خونه است!! نمیدونستم چی به چیه... فقط جواب دادم... -الو -الو افشین؟ سلام؟ کجایین شماها؟ - سلام افسانه! آشغال! تو زنده ای؟ کجا بودی تا حالا؟ - وا! افشین این چه طرز حرف زدنه؟ آدم با خواهرش بزرگترش اینطوری حرف میزنه؟ - خانم خواهر بزرگتر! میدونی مامان الان تو چه حالیه؟ اصلا میدونی ما کجاییم؟ کجا بودی از دیشب تا حالا؟ - نه! فکر کردم مامان رفته مزون و تو هم رفتی سر کار! خط نمیداد وگرنه چند بار زنگ زدم... کجایین حالا؟ - بیمارستانیم. مامان داره از وحشت سکته میکنه! - من الان میام! کدوم بیمارستانین؟ - لازم نکرده. همون جا باش تا ما بیاییم. فکر کنم سرم مامان کم کم تمومه. مامانم چشماش باز کرد. وقتی فهمید که افسانه زنگ زده و خونه است، هم گریه کرد و هم خوشحال شد. پاشدیم رفتیم خونه. من با خودم گفتم حالا تا مامان، افسانه را ببینه میخوابونه زیر گوشش و... اما نه... مثل عاشق و معشوقی که بعد سال ها همدیگه را پیدا کرده بودن، همدیگه را تو بغل گرفتن و گریه کردن و قربون هم شدند!!! اینا خیلی واسم مهم نبود. مهم این بود که افسانه زنده بود و تصادف نکرده بود و سالم برگشت خونه... اصلا اینا را گفتم که یه چیز دیگه بگم... اونم این که پس افسانه کجا بود؟ چرا اون شب تا دیر وقت حتی خبرمون هم نکرد؟ و این که کسانی که تصادف کرده بودن کیا بودن؟ و چرا اولین شماره ای که در گوشیشون بوده، شماره ما بوده؟ اینا را الان تو ذهنم اومده وگرنه همون موقع، اینقدر از دیدن افسانه شوکه و خوشحال بودیم که عقلمون به این چیزا نرسید و نتونستیم خیلی پرس و جو کنیم. دو سه روز گذشت. چون فاصله گاراژ تا خونه چیذر زیاد بود، نمیتونستم ناهار بیام خونه... اما یه روز سرما خورده بودم و جون کار کردن نداشتم... تصمیم گرفتم برم خونه...از اوسام اجازه گرفتم و رفتم خونه. تا در را وا کردم با کمال تعجب دیدم هم مامان خونه است و هم افسانه! خیلی هم ناراحتند و اول تا آخر مملکت را بستن به فحش و بد وبیراه!! ادامه دارد...🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊 خیلی از این رفتارشون تعجب کردم! پرسیدم چرا خونه موندین؟ این حرفا چیه که میزنین؟ چی شده؟ چرا اینقدر پکرین؟ مامان که خیلی اعصابش به هم ریخته بود، شروع به حرف زدن کرد و گفت: «امروز مثل بچه آدم آماده شدیم و رفتیم مزون! هنوز یکی دو ساعت نبود که اونجا بودیم، یهو دیدیم کلی مامور ریختن داخل مزون و اونجا را پلمپ کردن!» گفتم: پلمپ؟ چرا؟ مامان گفت: «چه میدونم! میگفتن به خاطر عدم رعایت شئونات اسلامی! مردیکه یه جوری یقه سفیدش را تا خرخره اش بسته بود و میگفت عدم رعایت شئونات اسلامی، که انگار خیلی مملکت گل و بلبلی داریم و همه دارن توش صبح تا شب عبادت پروردگار به جا میارن که میریزن توی روز روشن و در نون دونی مردمو میبندن و اسمش میذارن ارشاد! حالا خوبه خودمون میدونیم همین ریشیا چیکارن که واسه من ادعاشونم میشه؟!» افسانه گفت: «رعایت شئونات اسلامی؟! لابد شئونات اسلامی اینه که پاشم برم تو مسجد محلشون شو بذارم و لباس های عهد صفوی و قجری بپوشم و بگم تقبل الله... بگم اسعد الله... یا مثلا یه تریپ خفن تنگ و ترش بزنم و یه آرایش هات ابرو هم بکنم و فقط واسه اینکه یقه سفیدها خوششون بیاد یه چادر هم بندازم رو خودم که مثلا بشم شئونات اسلامی؟!» مامانم گفت: «آی گفتی افسانه جون! میبینی خداوکیلی اوضاع چقدر شیر تو شیره؟ جرم من و تو اینه که فقط چادر رو سرمون نمیندازیم وگرنه اگه همین تیپ... ینی دقیقا همین تیپ و تریپ آرایش و لباس را داشتیم، اما مثل زن های خودشون فقط یه چادر مینداختیم رو سرمون، الان شده بودیم حاجیه خانم رویا و حاجیه خانم افسانه! افسانه دقت کردی؟ ... حتی یکی از زن هایی که مثلا مامور بود و باهاشون اومده بود، من دقت کردم... هم ته آرایش داشت و هم لباس زیر چادرش خیلی هم گله گشاد نبود... اون وقت ما ده بیست نفر شدیم خلاف شئونات اسلامی!» افسانه گفت: «فقط اون یه نفر نبودا... چند تا از زن هایی که ریختن داخل مزون، دقیقا خودشون را مرتب کرده بودن... ینی افشین به جون خودم قسم، قشنگ رنگ رژ و ابرو زنه تابلو بود! خب اگه آرایش و تیپ زدن بده، واسه همه بد باشه! نه واسه مایی که... وای مامان راستی! پول دانشگاهم... مامان اخراجم میکنن اگه شهریه دانشگاه را نتونم به موقع بدم!» مامان گفت: «دانشگاهت بخوره تو سر من! ما نتونیم ماهی دو سه ملیون دربیاریم، از گور بابات میتونیم پول این خونه و شارژ ساختمون و دک و پزمون و خورد و خوراکمون دربیاریم؟! از گور بابات میتونیم سر رسید قسط و قرضمون بدیم؟!» اون روز و اون شب، نقل حرف خونه ما یا آه و نفرین بود یا فحش و دری وری گفتن به این و اون. من که دیگه سرماخوردگیم یادم رفت و اینقدر فکر بدبختیامون بودم که حتی یادم رفت ناهار بخورم! حتی مدام به خودم میگفتم: «ما به کار گاراژ خیلی نیاز داریم... بدبخت شدیم رفت... خدا نکنه گاراژ را از دست بدم... حالا یه وقت حکومت خبر نشه که ما بعضی وقتها که اوسا نیست و کاری هم نداریم، میشینیم دور هم و نوار شهرام شب پره گوش میدیم و گاهی وقتا یه قر کمر کوچیک هم ول میکنیم... یه وقت حکومت نفهمه و بریزن گاراژ را به بهانه عدم شئونات اسلامی تعطیل کنند!» اون روز گذشت. مامان و افسانه تا یه هفته تقریبا بیکار بودن ونمیدونستن چیکار کنند؟! استرس و شرایط خیلی بدی در اون هفته داشتیم. اینقدر بد که حتی خبری از خنده و نشاط و شوخی تو خونمون نبود. مامان از همه بیشتر حرص میخورد. مدام چشمش به زنگ و تماس گوشیش بود اما کسی هم زنگ نمیزد به جز قوم و خویشای فضولمون! پس انداز زیادی نداشتیم. وارد هفته دوم بیکاری مامان و افسانه شدیم. میدونستم که حتی اگر به خاطر گشنگی و تشنگی نمیریم، به خاطر فکر و غصه زیادی، مامانم یه کاری دست خودش میده! تا اینکه یه شب که برگشتم خونه، دیدم مامان و افسانه خیلی عوض شدن... خیلی حالشون خوب بود... خوشحال بودند... از مامانم پرسیدم چی شده؟ مامانم با کلی ذوق و هیجان گفت: «بالاخره کوروش خان تماس گرفت واسم... میدونستم به کوروش میشه گفت مرد! ... پیشنهاد کار داده... گفته حالا که مزونو بستن، شمال شو دارن... ما دو سه روز شمال شو داریم... انگار بدبختی این دو هفته داره از سر و کلمون میره... من و افسانه داریم فردا میریم شمال! کوروش خان گفته به شرطی کار و شو هست، که خودمم با افسانه برم!! خب میرم. بهتر از اینه که بشینم و غصه دیر اومدن افسانه بخورم!» ادامه دارد...🚸 @mohamadrezahadadpour ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
با این ستارگان(شهدا)میتوان راه را پیدا کرد 🔹اخبار شهدای مدافع حرم 🔸رمان 🔹مطالب زیبای شهدایی 🔸پروفایل شهدایی به نیابت از شهید 🌷 #سعید_بیاضی_زاده🌷 🌷 #شهید_احسان_فتحی🌷 @setaregan_velayat313 ╰─┅═ঊঈ---🌹---ঊঈ═┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭💔 استاد پناهیان و روایت دختری بنام کوثر "نازدانه شهید آقا محمودرضا بیضائی " پیشنهاد دانلود👌👌👌 یاد شهید با #صلوات❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از KHAMENEI.IR
6.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ| كربلای رِی ▪️بيانات رهبرانقلاب درباره حضرت عبدالعظيم و شعرخوانی درباره شخصیت ایشان در دیدار شاعران 📥سایر کیفیت‌ها👇 http://farsi.khamenei.ir/video-content?id=37132
🍃🍃🍃🍃🍃💠﷽💠🍃🍃🍃🍃🍃 💠در جر و بحثها گاهی "ته ته قلبتان" بگویید: اگر من جای او بودم چه می‌کردم؟ آیا حق کاملا با من است؟ حرفهایم تمام و کمال منطقی است؟ 👌فقط لطفا باخودتان صادق باشید. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ➖➖ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
آنان ڪه خاڪ را به نظر #کیمیا ڪنند آیا بُوَد ڪه گوشه چشمے به ما ڪنند.. دردم نهفته بِـــــه ز #طبیبان مدعــے باشد ڪه از خزانه ے غیبم دوا ڪنند. https://eitaa.com/setaregan_velayat313
عاشقی دردسری بود، نمی دانستیم! #حاصلش خون جگری بود نمی دانستیم پَرگرفتیم ولی باز به #دام افتادیم! شرط بی بال وپری بود نمی دانستیم #شهید_هادی_ذوالفقاری https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#شهید_عبدالحمید_دیالمه مطمئن باشیم در هر شغلی ڪہ هستیم اگر ذره اے #عدم_خلوص در ما باشد سقوط میڪنیم. انقلاب هر زمان یڪ موج میزند و یڪ مشت #زبالہ را بیرون میریزد... https://eitaa.com/setaregan_velayat313
با داغ هــزار ســاله خندیـد #شـ‌هـید از باغ خزان چو لاله ڪوچید #شـ‌هـید هر چند در این میانه جان داد #شـ‌هـید جان دگری به عشـق بخشید #شـ‌هـید 🌷 https://eitaa.com/setaregan_velayat313 #یادشهداباصلوات🕊🕊🕊
🎥 روایتی تکان دهنده از شهید مادری که هربار روایت شهادت فرزندش را می کند یکبار مریض می شود و حالا که می گوید بدنش می لرزد و می گوید بعد از فتح خرمشهر از ارومیه به باغی که در سقز داشتیم رفتیم منافقین آمدند پسرم را گرفتند و گفتند به _توهین_کن. او حاضر نشد این کار را بکند. او را به گاری بستند، در مقابل مادر، سرش را قطع کردند، با ساتور اول دست ها و بعد پاهایش را قطع کردند. شکمش را دریدند جگرش را غارت کردند این فقط اوج ماجرا نیست، این مظلومیت مادر نیست. به او گفتند تو به رهبرت توهین کن. او هم حاضر نشد. گفتند پس با این بدن پاره پاره پسرت باید در بمانی..... ... روز دوم گفتند که حالا این پیکر را خودت کن. 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 من، پسر تکه تکه ام، زمین، دستهايم، کندن چاله، انگار زمین و زمان به کمکم آمدند. حالا چاله را کندم، پس را چه کنم!!!!! هيچ چیزی نبود، تکه ای از گوشه را کندم و بدن را لای آن گذاشتم. باید بدن را توی خاک می گذاشتم. پدرش را داخل آوردند. با هم پسرمان را داخل چاله گذاشتیم. نه نمازی، نه تشیعی، نه.... دستهايم باید خاک میریخت، اما دلم چنگ می خورد. نمی توانستم. ..... شادی روح شهدای مظلوم و مادران و پدرانشان صلوات.🌷 😔ما باید در آن دنیا جوابگوی اینها باشیم مراقب باشبم خرمشهرها از دست نرود تا برای فتح آن اینگونه تاوان پس دهیم. 😔😔😔😔 https://eitaa.com/setaregan_velayat313