AUD-20180604-WA0008.mp3
4.02M
📖جزء خوانی روزانه ماه مهربانی 🌙
🌹جزء نوزدهم۱۹
🎤استاد معتز آقایے
💈حجم فایل : ۳/۸ مگابایت
🌷هدیه به شهیدان #مجیدبقایے و #حسن_باقری
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
شنیدید ڪـہ میگن توے #شبهای_قدرسرنوشٺ یڪسال اینده ادمها رقم میخوره؟
#شهیدمحمدی قبل از شبهای قدر شهید شد
#شهیدخواجه_صالحانی قبل ماه رمضان شهید شد
#شهیدراه_چمنی قبل از ماه رمضان شهید شد
یعنے سالهای قبل توی شب های قدر از خـدا #شهادٺ رو گرفٺه بودن
👈پس مراقب باشیم دسٺ خالے برنگردیم در این شبهای عزیز
🌷 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#زندگی_به_سبک_شهدا🌷
✍️همرزمان شهید
با حميدرضا در جزيره مينو بوديم😊. روزي براي انجام دادن كاري سوار بر خودرو شديم و به طرف اهواز حركت كرديم. فصل تابستان بود و گرماي طاقت فرساي خوزستان همه را اذيت مي كرد😥. ناگهان در نزديك هاي اهواز، حميدرضا خودرو را كنار جاده متوقف كرد. دليل توقف را پرسيدم. او گفت: مگر صداي اذان را نشنيدي؟ به او گفتم: تا اهواز راهي نمانده است و در آنجا زير سرپناهي نماز مي خوانيم😉. حميدرضا نگاه معني داري به من كرد و گفت: تو از كجا مي داني تا اهواز ما زنده هستيم؟سپس با مقدار آبي كه در ماشين داشتيم، وضو گرفتيم و همان جا نماز را در اول وقت به جا آورديم🌷.
#شهيد_حميدرضا_نوبخت🌷
#نماز_اول_وقت
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از هیأت میثاق با شهدا
EyEmamShahidanKhomeini.mp3
4.07M
ای امام شهیدان خمینی ای علمدار راه | برادر میثم مطیعی
هدایت شده از 🌸 دختــران چــادری 🌸
shahadat emam ali.karimi.mp3
4.06M
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_پنج
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_پنجاه_و_پنج5⃣5⃣
چشمامو که باز کردم تصویر چهره نگران فاطمه رو به روم نقش بست.
فاطی: وای فائزه حالت خوبه؟😭 تو که منو کشتی... ریحانه اینا این قدر نگران شدن بنده های خدا کلی جوش زدن😭
همه چیزو یادم بود تا جایی که توی بغل فاطمه گریه کردم و تعریف کردم چیشده... پس بعد اون چی؟
_فاطمه...
فاطی: جان فاطمه؟
_بعد گریه کردنم چیشد؟ توی حرم بودیم که...
فاطی: حالت بد شد با کمک خانوما آوردیمت بیرون بعدم با ماشین آوردیمت اینجا 😭
حالم بد بود... نای حرف زدن نداشتم... مدام اتفاقات چهاردهم خرداد تا همین امروز رو پیش خودم مرور میکردم....
یه جفت چشم عسلی... لجبازیاش... غرورش... یه جفت چشم عسلی باحیاییش.. سر به زیریش... یه جفت چشم عسلی... محبتاش...عشقش...😭
حالم اصلا خوب نبود... فقط اشک میریختم...
یک ساعت بعد از بیمارستان مرخص شدم و رفتیم یه مسافرخونه نزدیک حرم.
شب تا صبح بیدار موندم و فکر کردم. از بی بی و اقا کمک خواستم که بهترین راه رو انتخاب کنم.
صدای اذان صبح بلند شد و همزمان منم تصمیمم رو گرفته بودم.
نماز صبح رو که خوندیم بقیه خوابیدن و فقط من و فاطمه بیدار بودیم.
فاطی: فائزه میخوای چیکار کنی؟ تصمیمت رو گرفتی؟
_آره گرفتم.
فاطی: خب...
_میرم از زندگیش بیرون.
فاطمه تقریبا با داد گفت:چی؟؟؟؟😳
_همین که شنیدی.
فاطی: نه فائزه این بی انصافیه... تو باید اول با جواد صحبت کنی... باید مطمئن شی بعد تصمیم بگیری...
_ببین فاطمه جون علی قسمت میدم که هیچ کدوم از حرفایی که شنیدی رو به هیچ کس نگی و فراموش کنی جون علی
فاطی: فائزه نه مگه...
نزاشتم ادامه بده و با بغض گفتم: خواهش میکنم به هیچ کس نگو چیشده و چرا میخوام برم... سرنوشت منه... خودم باید تصمیم بگیرم...دلم که شکست... بزار حداقل غرورم نشکنه....
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
̴ ~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_پنجاه_و_ششم6⃣5⃣
فردا صبح حدود ساعتای ده رفتیم جمکران... دوباره خاطرات محمد برام تداعی شد... حالم خراب بود... از دیشب که اون حرفا رو زده قلبم عجیب درد گرفته... رو به روی محراب جمکران وایسادم و نماز خوندم.
وسط نماز بود که یهو بغضم شکست و اشکام جاری شدن...
_خدایا من بدون محمد نمیتونم... به خدا نمیتونم... ولی حاضرم نیستم یک عمر کنار من باشه و بدبخت شه...من با دل میخواستمش... نه بخاطر عذاب وجدان...خدایا من میرم از زندگیش بیرون... بخاطر خودش... بخاطر عشقش... توهم بهم کمک کن... بهم صبر بده تا تحمل کنم نبودنشو... بهم قدرت بده فراموش کنم عشقشو... خدایا کمکم کن...
با چشما خیس یه گوشه توی صحن جمکران نشستم و آهنگ صبح امید حامد رو پلی کردم...
همه چیز من و یاد اون مینداخت...
حتی خواننده محبوبم...
کلی با امام زمان درد و دل کردم و بهشون توسل کردم.
تصمیم گرفتم هرچه زودتر تصمیمم رو عملی کنم.
از دیشب محمد کلی زنگ زده بود اس داده بود... هه... چطور میتونه به عشقش خیانت کنه و به نامزدش اس بده... دوباره زنگ زد... جوابشو ندادم... دوباره... دوباره... اه... گوشی رو خاموش کردم.
خدای من باز قلبم درد گرفت... فاطمه از مسجد اومد بیرون و دویید طرفم.
فاطی: فائزه
_جانم...
فاطمه با من و من گفت: آقاجواد زنگ زد...
_چی شد؟؟؟چی گفتی بهش؟؟؟
_فاطی: هیچی دروغ گفتم. گفتم سرت درد میکنه خوابیدی...😔
_ممنون...
فاطی: فائزه میخوای دقیقا چیکار کنی؟
_بزار برگردیم کرمان... بعد میگم دقیقا میخوام چیکار کنم...😭
فاطی: اگه ازش جدا شی داغون میشی... شک نکن...
_بزار خودم داغون شم... فدای سر محمدم... ولی اون بزار به عشقش برسه... بزار اون خوشبخت شه حداقل...😭
چشم دوختم به گنبد مسجد جمکران و از آقا سعادت محمدجواد رو خواستم... بدون من😢
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_پنجاه_و_هفتم7⃣5⃣
بقیه مسافرت ما هم با جواب ندادن من به محمد گذشت.
عصر جمعه رسیدیم خونه.
فکر میکردم الان همه قراره دعوام کنن و بگن چرا جواب محمد رو ندادی... ولی هیچ کس حتی خبرنداشت...😢
هی... دیگه کاملا معلوم شد چقدر براش مهمم...
سیم کارتم رو از روی گوشی برداشتم و گذاشتم کنار و یه سیم جدید گرفتم.
از فاطمه خواهش کردم دیگه جواب محمد رو نده و شمارشو بفرسته توی لیست سیاه... یک هفته سخت بدون شنیدن صدای محمدم به همین روال گذشت تا اینکه علی زنگ زد خونه.
_سلام داداشی
علی: علیک سلام. فائزه این مسخره بازیا چیه؟😡
_کدوم مسخره بازیا؟😳
علی: تو یک هفته اس چرا گوشیت خاموشه؟
_خط مو عوض کردم خب
علی: اینو میدونم نابغه😁چرا شمارتو ندادی جواد😡 چرا فاطمه تفره میره هرچی ازش میپرسم😡 چرا بعد اون سفر این قدر عوض شدی😡
بغض توی صدامو مخفی کردم و سعی کردم آروم و مصمم صحبت کنم.
_علی...
علی: بله
_من محمدجوادو نمیخوام.(فقط خدا میدونه گفتن این جمله برام مثل جون کندن بود😭)
علی تقریبا فریاد کشید:چییییی؟؟؟؟
_داداش من آروم باش خواهش میکنم. من توی یه نگاه عاشق شدم. همون شب اول بدون هیچ تحقیق و فکری هم جواب مثبت دادم. یک ساعت بعدشم محرمش شدم. شروع این عشق از اول بچگانه بود. تب عشقم داغ بود و حالا سرد شده. نمیخوامش.(اینا حرفایی بود که یک هفته داشتم تمرین میکردم تا به خانوادم بگم... حرفایی با گفتنشون قلبم تکه تکه میشد...😭)
علی مکث کرد... طولانی... _الوووو
علی: این حرف آخرته فائزه؟
_حرف آخرمه...😔
علی: بهشون بگم دیگه راه برگشتی نیست ها
_میدونم😔
علی: همه ی پلای پشت سرتو میخوای خراب کنی؟
_از قصد خراب میکنم... راه اشتباه رو نباید برگشت...
علی: به جواد میگم... فقط امیدوارم حلالت کنه....
_امیدوارم😔(هی... اون باید حلال کنه یا من...)
علی: خداحافظ
_یاعلی
گوشی رو قطع میکنم و دستمو میزارم رو سرم... احساس میکنم در حال انفجاره.... خدایا کمکم کن...
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌷تصویری از #شهیدمحسن_حججی در کاروان «عاشقان حسینی، زائران خمینی» سالگرد رحلت امام خمینی(ره) خرداد۹۳
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌷🌷🌷
✨🍃✨
#شهادتـــ
مے دانم ڪه داغش
اخــر مےماند بردلم
خــــستہ ام ز دنیا
دنیایے ڪـه میدانم
آخر
#مرگ را نصیبم مےڪند...!
حرفهایم ادعایے بیش نیست
نالہ هایم جز براے
خـویش نیست ...!
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از گلچین دُراَفرا 🎁
4_310226054725763816.mp3
3.67M
#کلیپ_صوتی
#نماز_سکوی_پرتاب 13
❣صدای خدا رو می شنوی؟
داره عاشقانه و بیقرار، دعوتت می کنه...
گوش کن...صدای خدا میاد...
https://eitaa.com/kolbeyearameshejavan
*┄┄┄••❅💞❅••┄┄┄*