1_20534504.mp3
1.97M
دلم برای حرم تنگ شده
چه چاره کنم ...😔
#التماس_دعا...
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😢😢😢😢😢
محل قبر ویادمان شهید جاویدالاثر #محمدامین_کریمیان
دوست و رفیق #شهیدسعیدبیاضےزاده
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
#السلام_علیڪ_یاصاحب_الزمان_عج
دوستان به تعداد اعضای کانال نگاه کنید(عددمبارڪ۳۱۳)
ان شاءالله رهرو و سرباز امام عصر(عج) باشیم،ان شاءالله مؤثر در امر ظهورشون باشیم.
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج_بحق_سیده_زینب_س
التماس دعا/ادمین
AUD-20180803-WA0015.mp3
4.52M
⏯ #واحد احساسی
🍃خودت کمک کن اربعین امسال
🍃از ارتش میلیونی جا نمونم
🎤 مهدی #سلحشور
👌فوق زیبا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🌺 #مقتدا 🌺 #قسمت_هشتم فردای همان روز با ذوق رفتم نمازخانه و کیفم را صف اول گذاشتم. جواب را نوشته بو
🌺 #بســـــم_اللّہ
🌺 #مقتدا
🌺 #قسمت_نهم
نماز تمام شده بود. جلوی در بودم و میخواستم بروم که حاج آقا آمد و پرسید: ببخشید… شما مسئول بسیج مدرسه اید؟
-بله...شما از کجا میدونید؟
- از خانم پناهی پرسیدم. میخواستم درباره جو عقیدتی مدرسه بیشتر بدونم.
- در خدمتم.
- شما بیشتر بین بچه هایید. میخوام دغدغه هاشون و سوالاتشون رو بدونم که بتونیم برنامه نماز جماعت رو پربارتر کنیم.
- حتما.
بحث مان به درازا کشید. وقتی بلند شدم، تقریبا هیچکس در نمازخانه نبود بجز صالحه که گوشه ای نشسته بود و کرکر میکرد. طبق مسئولیت همیشگی ام جانماز حاج آقا را جمع کردم(خانم پناهی گفته بود اجازه ندهیم حاج آقا دست به سیاه و سفید بزند چون سید اولاد پیغمر گناه دارد!) حاج آقا خداحافظی کرد و رفت. و کنار صالحه نشستم که داشت از خنده غش میکرد. گفتم: چته؟ به چی میخندی؟
با شیطنت گفت: چکار داشتی با حاج آقا؟!
- به تو چه؟ سوال داشتم حتما!
- عههههه؟ که سوال داشتی؟
زدم توی سرش و گفتم: بی مزه!
اما ماجرا ختم به اینها نمیشد. شوخی صالحه برایم زنگ هشدار بود. چرا این طلبه فقط برای من متفاوت است؟ ؟؟؟
🌸ادامه_دارد🌸
🌺 #مقتدا
🌺 #قسمت_دهم
خانم محمدی عجله داشت. دعوتنامه ام را داد و گفت: بیا! فردا با بسیج قراره بریم گلستان شهدا. باید کمک دست من باشی! یه صبح تا بعد از ظهر اونجاییم!
بعد هم از بین کاغذهایی که دستش بود یک دعوتنامه بیرون کشید و گفت: بیا اینم بده حاج آقا؛ایشونم باید به عنوان روحانی باشن حتما. من عجله دارم تو بهش بده. باشه؟
- چشم!
-پس خداحافظ!
و سریع از پله ها بالا رفت. من ماندم و نمازخانه و صفهای نماز جماعت که داشت بسته میشد. سرجایم نشستم و دعوتنامه حاج آقا را خواندم: سید مهدی حقیقی!
نماز که تمام شد، صدایم را صاف کردم و پشت سرش نشستم. سلام کردم و دعوتنامه را به طرفش گرفتم: خانم محمدی گفتن اینو بدم به شما. قراره از طرف بسیج دانش آموزی بریم گلستان شهدا. شمام باید حتما باشید!
دعوتنامه را گرفت و نگاهی کرد و گفت: چشم. ممنون که اطلاع دادین!
دو روز بعد؛ زودتر از همه خودم را به مدرسه رساندم. خانم محمدی و پناهی داشتند وسایل را آماده میکردند و جعبه های ناهار را داخل اتوبوس می چیدند. با من و آقافیروز، سرایدار مدرسه چهارنفر میشدیم. راننده های اتوبوس نمیدانم کجا بودند؟ در دلم به بقیه بچه های بسیج فحش میدادم که چرا انقدر دیر کرده اند و ما دست تنها مانده ایم. همان موقع صدای موتور آمد؛سرم را برگرداندم و دیدم حاج آقا ترک موتور یک جوان شبیه خودش رسید به ما. پیاده شد و درحالی که به طرف ما میامد به جوان گفت: علی آقا ساعت سه میتونی بیای دنبالم؟
-چشم آقاسید!
و رفت…
🌸 #ادامه_دارد🌸