هدایت شده از هنرکده آسمان
دنبال یه کانال بودی# کارهای هنری زیبا وکاربردی داشته باشه.؟
من پیداش کردم
هنرکده گل نرگس👏👏👏
سریع عضو شو ببین چه خبره؟
سفارش هم قبول میکنه.
به تمامی نقاط کشور هم ارسال داره.👍
http://eitaa.com/joinchat/1912602633Ca6f6987a84
هدایت شده از کمکی پــاتــوقــ
خیلی سریع عضو بشید خبر خیلی خیلی مهم 📢📢
اظهارات سرباز آمریکایی درباره سخنان #سردار_سلیمانی
#تایید_استفاده_از_پوشک_توسط_سربازان_آمریکایی
سریع لینک رو بزن تا برنداشتم 📢📢
👇👇👇👇
🇮🇷 ملت ایران 🇮🇷 اینجا عالییییییه 👌👌👌
http://eitaa.com/joinchat/3435593740Ce18aa5efe5
@mellate_Iran
👆👆👆
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨#عـشـق_واحـد ✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت هجـدهـم نزدیک ماشین شدیم. دوباره هلم داد و گفت: _سوار شو! _بهت گ
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت نـوزدهـم
در اداره پیشانی ام را مداوا کردند و چسب زدند.
طوری زمین خورده بودم که همچنان تمام بدنم درد میکرد.
با آن دست سنگینش هر بار هلم میداد یکی از استخوان هایم خورد میشد!
عجب صحنه ای بود لحظه ای که اصلحه را به سمتمان گرفته بود!
یا مثلا وقتی در کوچه مثل جن جلویم ظاهر شد!
یا موقعی که کاشف پیدایش شد!
یا...
در این فکر ها بودم که ناگهان در باز شد و مرد قد بلند و میانسالی که چهره ی بسیار متواضع و پر جذبه ای داشت و لباس نظامی تنش بود داخل شد. از جا بلند شدم.
پشت سرش هم محمدحسین وارد شد.
سلام واضحی تحویلش دادم.
لبخندی زیبا به لب نشاند و رو به آن مرد گفت:
_خانم حسینی! همون کسی که دارن با ما همکاری میکنن و ما بخاطر شجاعت و هوش ایشون به خیلی چیزا رسیدیم.
لبخندی به پهنای لب نشاند و گفت:
_خیلی برام عجیبه! شجاعت و زکاوت شما جای تحسین داره خانم حسینی. واقعا از شما ممنونیم. شما به ما نه بلکه دارید به مردم و کشورتون خدمت میکنید. حتما از شما تقدیر میشه دخترم.
سرم را پایین انداختم. خواستم کمی فروتن باشم مثلا. ارام گفتم:
_احتیاج به تقدیر نیست. ممنونم از تعریفتون.
سری تکان داد و بیرون رفت.
سریع به محمد حسین گفتم:
_ کی بود؟
_سرهنگ کاظمی! وقتی از شما براش گفتم کنجکاو شد ببینتتون.
_ای بابا چه تعریفی من که کاری نکردم!
سرش را پایین انداخت و گفت:
_بازم شرمنده بخاطر امروز. ممکن بود بدتر از این آسیب بیینید.
_انقدر شرمنده نباشید. چیزی نشده ک.
سری تکان دادو همانطور که به سمت در میرفت گفت:
_به یه نفر سپردم تا خونه برسوننتون. بازم ممنون.
همین که از اتاق بیرون رفتم کاشف هم از اتاق روبه رویی من خارج شد.
لبخندی تحویلم داد. او کاملا برعکس محمدحسین چندان تاکیدی بر حفظ نگاهش نداشت و مانند او سرد رفتار نمیکرد. ادم بدی هم نبود.
شجاع بود و مثل محمدحسین پر از جذبه و اما برعکس او کمی هم از خود راضی و مغرور!
همانطور که راه میرفتیم گفت:
_هسته نباشین خانم نترس!
_من چندان نترس هم نیستم. بیشتر کارارو شما انجام دادین.
_به هر حال من خانومارو تو اینجور شرایطا ترسو میبینم و دستو پا گم کن!
محکم سرجایم ایستادم. او هم متعجب از توقف من به سمتم برگشت.
اخمی به چهره نشاندم و گفتم:
_شما خیلیم اشتباهه دیدتون به خانوما!
انگار حواستون نیست پیش یه خانم دارید چطور راجب خانوما حرف میزنید.
_الان نه فقط من بلکا دید جامعه اینجوریه!
_نه، فقط دیده یه عده اینجوریه! خیلی از کسایی که برای کشور ما افتخار بدست اوردن خانم بودن. شجاعت خیلی از خانم ها مثال زدنیه مثل دباغ مثل زهرا حسینی مثل خیلی از کسای دیگ. شما خودت اگ الان داری از جون و ناموس مردم کشورت با تمام شجاعت دفاع میکنی بخاطر زنی بوده که با تمام وجودش شمارو اینجوری تربیت کرده.
چشمانش مدام گرد تر میشد. تا حرف هایم تمام شد گفت:
_من تسلیم! اصلا اشتباه لفظی بود! من معذرت میخوام.
_نه خواهش میکنم. فعلا.
پسره مزخرف از خود راضی! به چه حقی انقدر راحت در کنار من به زن ها توهین میکند و مسخره!
جا داشت فحشی چیزی نثارش میکردم
ادامه دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت بـیـسـتــم
دو ماه بعد...
خدا میدانست در این دو ماه چه بلا هایی که بر سر من تلمبار نشد و چه درد سرهایی که در این راه پر خطر نکشیدم.
هر کسی جای من بود فورا جا میزد! اما من، نمیدانم چرا من هر لحظه دلم قرص تر میشد و اراده ام برای ایستادن بیشتر!
از شدت نگرانی درحال پفک خوردن بودم و به بیرون از پنجره خیره...
هر وقت ناراحت یا نگران میشدم تا جا داشت میخورم...
تمام نگرانیم بخاطر این بود که حس کرده بودم به من شک کرده اند. فقط حس نبود بلکه شاید اطمینان هم داشتم.
باید این را با محمدحسین در میان میگزاشتم.
در همین حال نگاهم روی موتوری که جلوی خانه ی عباس اقا ایستاد و محمد حسین سوارش بود ایستاد.
کلید را داخل قفل انداخت و داخل شد.
باید فورا با او حرف میزدم.
روسری و چادر سرم کردمو به سمت خانه شان روانه شدم.
پشت در ایستادم و انگشتم را روی زنگ فشار دادم.
زمستان رسیده بود و هوا به شدت سرد شده بود. سوز عجیبی هم به جان من نشسته بود.
دوباره زنگ را زدم. صدای محمد حسین آن هم با دهان پر به گوش رسید:
_اومدم. این ایفونو باید درست کنم به موقش!
در که باز شد با محمد حسین مواجه شدم با بشقابی پر از برنج و قیمه در دست و دهان پر. یک دستش هم تلفن بود و در حال حرف زدن.
تا مرا دید در همان حالت خشکش زد و هرچه در دهان داشت را قورت داد. بشقاب را پشتش نگه داشت و پشت تلفن گفت:
_یه لحظه گوشی داداش! سلام لیلی خانم. بفرمایید تو!
خندیدم و گفتم:
_سلام. شما راحت باشید!
همانطور که داخل میشدم و در را میبست گفت:
_من یکم زیادی قیمه دوست دارم. نمیتونم جلو خودمو بگیرم. بفرمایید تو زینب توعه!
خواستم حرفی بزنم که با صدای بلندی گفت:
_ابجی بیا بیرون یه لحظه!
_اقا محمد حسین زینب اصلا خونه نیست حواستون نیستا! من با خود شما کار دارم.
متعجب نگاهم کردو گفت:
_با من؟ مشکلی پیش اومده؟
_یه جورایی اره!
_باشه تو نمیاید؟
_نه همینجا خوبه!
_پس یه لحظه صبر کنید من الان میام.
روی تخت نشستم. حیاط باصفایی داشتند. از آن خانه های قدیمی حیاط دار بود با درخت و گل و گیاه و حوض کوچک وسط حیاط!
من عاشق اینجور خانه ها بودم. عشقو صفایی داشتند که جان میبخشید و روحی تازه!
صدای نوازنده های خیابانی به گوش میرسید.
خیره به تراس بودم که ناگهان در با شدت باز شد و عباس اقا با حالتی عجیب خارج شد. سرش را بین دستانش گرفته بود و دور خود میچرخید. مدام چیزی را زیر لب زمزمه میکرد. سرش را به دیوار میکوبید و پشت سر هم میگفت:
_حاااجییی نیرو نداریممم. بچه هاااا دارن میسوووزن،، مصطفی ... مصطفی
بخوابینن رو زمین..
یاااا علیییی مصطفی
به سمتش دویدم... گلدان های داخل تراس را یکی یکی به روی زمین پرت میکرد. صدای شکشتن گلدان ها در گوشم میپیچید.
_عباس اقا اروم باشید...
_بچه هاااارووو بکش عقب... مصطفی..
مصطفی کجااااست؟
محاصره شدیم حاااجییی.
یا ابولفضل بگین برین عقب.
نزدیکش شدم نمیدانستم باید چه کنم. خواستم محمد حسین را صدا بزنم که ناگهان عباس اقا خیلی غیر منتظره سیلی محکمی به گوشم زد که باعث شد به روی زمین بیفتم.
متعجب سعی کردم از جا بلند شوم.
در همین حال محمد حسین به سمت مان دوید.
دست های پدرش را بهم قفل کرد. پشت سر هم میگفت:
_بابااااا اروم باش! جون مامان مریم اروم بااااش!
گوشم صدای سوت میداد و سرم گیج میرفت.
میدانستم همه ی نا ارامی هایش بخاطر صدایی بود که از خیابان می امد.
از جا بلند شدم و به سمت در دویدم. در را باز کردم و همانطور که با یک دست چادرم را روی سرم گرفته بودم رو به نوازنده ها فریاد زدم:
_بسهههه! نزنید! تمومش کنید. اینجا نزنید تو این خونه مریض هس اقااا نزنننن!
داخل شدم و به در تکیه دادم. خیره شدم به محمد حسین که سعی در ارام کردن پدرش را داشت. بغضی در دلم نشسته بود که هر آن ممکن بود تبدیل به گریه شود.
دیدن او در این حال و وضع شرم را به جانم میانداخت!
اخر برای چه؟ برای که؟ چرا باید اینطور عذاب بکشد؟
آن هم بخاطر مردمی که حتی اورا به مسخره و خنده میگیرند...
صدای محمد حسین مرا به خودم اورد:
_قرصااااش! قرصاش تو کابینته کنار یخچال..
سری تکان دادم و فورا به سمت خانه دویدم...
ادامه دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت بـیـسـت و یکم
جز منو محمد حسین و عباس اقا کسی در خانه نبود. یعنی خانم جون بود اما صمعکش را دراورده بود و در خوابی عمیق سر میکرد.
روی پایم نشسته بودمو در حال جمع و جور کردن گلدان های شکسته بودم.
فکر عباس اقا از سرم بیرون نمیرفت.
در حیاط باز شد. سرم را که بلند کردم امیرحسین را دیدم
به سمتم امد و وقتی گلدان ها را دید متعجب پرسید:
_سلام. چیشده اینجا؟
_سلام. خوبی؟
_ممنون شما خوبی؟ چیشده؟
_چیزی نشده!
_نکنه باز بابا؟ اره؟
خواستم چیزی بگویم که صدای محمد حسین مانع شد:
_امیرحسین داداش بیا برو پیش بابا!
ببخشیدی به من گفت و رفت داخل خانه.
محمد حسین روبه رویم نشست. تکه های گلدان های شکسته را از دستم گرفت و گفت:
_بزارین باشه خودم جمعشون میکنم.
شرمندگی را در لحن و در نگاهی که به سمت من نبود حس میکردم.
از جا بلند شدم. او هم بلند شد. سرش را پایین انداخت و گفت:
_من...من نمیدونم چی بگم...
_اصلا دیگ راجب اتفاق امروز حرف نزنید نه با من نه با کس دیگ ای! اتفاقی بود که افتاد! من افتخارمه از همچین ادمی سیلی بخورم شما اصلا بهش فکر نکن. چیزی نشده که!
_با من کار مهمی داشتید؟
_اها! اره. میشه بشینیم!
_ببخشید. بفرمایید.
روی تخت داخل حیاط نشستیم.
_من فکر میکنم اونا بهم شک کردن! هر آن ممکنه اتفاقی بیفته و لو بره که من دارم جاسوسیشونو میکنن!
_نگران نباشید. دو روز صبر کنید! دو روز دیگ همه چی تموم میشه! الان ما ریز و درشت اونارو میدونیم. اول سردستشونو شون رو به خاک میکشونیم بعد هم زیر دستارو.
_منبعشون کجاست؟ برا کی کار میکنن؟
_الان نمیتونم چیزی بگم. باید صبر کنید.
_باشه! هر کاری میکنید فقط سریع تر! نمیگم کم کم دارم میترسم ولی حس خوبی ندارم. رفتارشون با من تغییر کرده.
نفسش را بیرون داد و گفت:
_میفهمم چی میگین! یکم تحمل کنید چیزی نمونده.
_باشه. ممنون.
_من ممنونم!
از جا بلند شدم. او هم بلند شد و تا در همراهیم کرد. خواستم از در خارج شوم که صدایم زد. با همان لحن سرد اما دلنشین! به سمتش برگشتم. برای اولین و شاید اخرین بار به صورتم نگاه کرد و گفت:
_نگران هیچی نباشید من از دور سخت حواسم به شماست.
لبخندی زدمو گفتم:
_خدافظ
هرلحظه بیشتر امنیت و ارامش را به جانم میبخشید!
چرا او انقدر عجیب و خاص بود. چرا رفتارهایش مثل هیچ یک از ادم های دوروبرم نبود.
سرد بودنش، جذبه اش، ابهتش، تحویل نگرفتن هایش، مهربانی هایش، عاشق قیمه بودنش، خوش صحبتی هایش...
همه و همه سخت در دلم ته نشین شده بود.
#ادامه_دارد...
4_5850583156163347153.mp3
1.93M
🎧به یوم الترویه محمل ببستند
خواتین اندر آن محمل نشستند
حرم را از حرم کردند بیرون
یوم الترویه
اولین مکان موقعیت غربت اباعبدالله الحسین(ع) است
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
قافله سالار داره میاد.mp3
3.87M
قافله سالار داره میاد،خداکنه برگرده
میگن علمدار داره میاد خدا کنه برگرده
...
#تودل_غم_مونده_یه_ماتم_مونده_یه_چهل_شب_دیگه_تابه_محرم_مونده
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
سلام✋
🌸چلهمون از امروز شروع میشه
ترک یک گناه و نذر لبخند صاحب الزمان(عج)
💪میخوایم کمر همت ببندیم و گناه نکنیم تا دل حضرت مادر(س) رو شاد کنیم و در ظهور آقامون حضرت حجت(عج) مؤثر باشیم.
یا زهرا✌️
#کانال_ستارگان_آسمانی_ولایت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
1_14382337.mp3
6.02M
#بسم_رب_الحسین
زیارت عاشورا
با صدای حاج #صادق_آهنگران
خیلی زیبا التماس دعا
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#کانال_ستارگان_آسمانی_ولایت