هوا گرمه🌞،شالتو عقب تر 👯میکشی....
هوا گرمه🌞،من چادرمو جلوتر میکشم😊.....
هوا گرمه🌞،دکمه های 👚مانتو تو باز میکنی😨...
هوا گرمه🌞،اما من چادرمو👑 محکم تر میگیرم😇.....
هوا گرمه🌞،هر روز یه صندل 👡میپوشی و پاهاتو💅 لاک میزنی....
هوا گرمه🌞،اما من هنوز جوراب مشکی پام میکنم😉....
هوا گرمه🌞،تو شلوار تنگِ تو👖 میپوشی و یه وجب بالا میزَنیش😑......
هوا گرمه🌞،اما من هنوز شلوار راسته ی راحت مشکیمو میپوشم😆.....
هوا گرمه🌞،موهاتو👩💇 به دست باد میسْپاری......
هوا گرمه🌞،و من روسریمو هنوز هم📎 سبک لبنانی میبندم😏.....
هوا گرمه اما.....
اما آتش🔥جهنم سوزان تره...😣😖
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
سلام✋
🌸چلهمون از امروز شروع میشه
ترک یک گناه و نذر لبخند صاحب الزمان(عج)
💪میخوایم کمر همت ببندیم و گناه نکنیم تا دل حضرت مادر(س) رو شاد کنیم و در ظهور آقامون حضرت حجت(عج) مؤثر باشیم.
یا زهرا✌️
#کانال_ستارگان_آسمانی_ولایت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
1_14382337.mp3
6.02M
#بسم_رب_الحسین
زیارت عاشورا
با صدای حاج #صادق_آهنگران
خیلی زیبا التماس دعا
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#کانال_ستارگان_آسمانی_ولایت
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
ما ڪفتر جَلدِ آسمانِ حرمیم آسوده بہ زیرِ سایبانِ حرمیم این #امنیٺِ ڪشورمان را بخُدا مدیونِ همہْ #م
خاطره #شهیدهریری از لبخند #شهیدعارفی
پنج نفری سر سفره نشسته بودیم. من گفتم از ما پنج تا یکی مون خمس این راه می شه . بیاید یک قراری بذاریم هرکس شهید شد اون لحظه آخر که می گن امام حسین (ع) و بقیه اهل بیت میان وقتی اهل بیت و دید یک کاری کنه که بقیه بفهمن که دیده. بعد از این صحبت قرار بر این شد هرکس شهید شد لبخند بزنه.
ما می دونستیم این حقیقت وجود داره و ایمان داشتیم به اینکه اهل بیت اون لحظه آخر تنهامون نمی ذارن ولی در حد شوخی بود که این موضوع رو مطرح کردیم.
بعد از چند ساعت که برای باز پس گیری و آوردن پیکر شهدا به تل مزار رفتیم وقتی به سنگر آقا مصطفی رسیدم، دیدم مصطفی به صورت روی زمین افتاده.
همین که مصطفی رو برگردوندم دیدم خون تازه از مصطفی روی زمین ریخت انگار همین الان شهید شده. در همان لحظه دیدم یک لبخند نازی رو صورت مصطفی ست.
اونجا بود که یاد اون شوخی سر سفره افتادم. پیکر مطهر مصطفی رو به پایین تل مزار آوردیم با اینکه خیلی پیکر جابه جا شد اما هنوز لبخند مصطفی بود.
خدا رو شکر که تمام لباس های من متبرک به خون شهید مصطفی شده بود. هنوز لبخند اون صحنه که دیدمش جلو چشامه....
راوی: #شهید حسین هریری
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#امام_خامنه_ای:
خاطره ی #شهدا را باید درمقابل طوفان تبلیغات دشمن زنده نگهداشت.
#شهید_حسین_هریری
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
دنبال کسی باش که دنبال تو باشد اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش! پرواز قشنگ است ولی بی غم ومحنت م
*شهید سعید بیاضی زاده، نخستین روحانی شهید مدافع حرم استان کرمان بود که در روز یازدهم محرم سال گذشته به صف شهیدان مدافع حرم حضرت زینب (س) در سوریه پیوست.*
گفتگویی با سمیرا بیاضی زاده، خواهر این شهید بزرگوار مدافع حرم داشتیم که در ادامه می خوانید؛
هدف شهید بیاضی زاده از حضور در سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب (س) چه بود؟
هدف ایشان از حضور در سوریه دفاع ازحرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه (س) بود و اعتقاد داشت یک بارحضرت به اسارت رفتند و حالا که ما هستیم، نباید اجازه دهیم دوباره به اسارت دشمن درآمده وحرم به دست دشمنان بیفتد؛ برادرم اعتقاد داشت حرم اهل بیت وحضرت زینب(س) مظهر ولایت و امام زمان(ع) است وما با این کار و دفاع از حرم به امام زمان (عج) می گوییم این پرچم و مظهر شماست که ما برایش جانمان را می دهیم، شماهم بیایید، ما جانمان را تقدیم می کنیم.
همچنین شهید تاکید داشت وقتی در سوریه جنایت های زیادی اتفاق می افتد و مردم بی گناه، زن ها و بچه ها به خاک وخون کشیده می شوند، بایدبه آنها کمک کنیم و نگذاریم داعش به جنایت های خود ادامه دهد.
نقش شهید بیاضی زاده در سوریه و دربین مدافعان حریم ولایت چه بود؟
ایشان روحانی تبلیغی تیپ فاطمیون بود و وظیفه انجام کارهای تبلیغی و فرهنگی را برعهده داشت؛ اما با وجود علاقه زیادی که داشت، درجنگ هم شرکت می کرد. برادرم خیلی فعال بود و هرکجا هرکاری توان انجامش را داشت، انجام می داد.
ایشان چه مدت در سوریه حضور داشتند؟
اولین بار ماه رمضان سال ۹۵ به سوریه رفت که دو دوره آنجاحضور داشت؛ بعد به ایران آمده و دوباره بعد از ۴۵ روز با اصرار زیاد به سوریه برگشت و۲۵ روز بعد به شهادت رسید.
در آخرین دیدار و صحبت هایی که بین خانواده و شهید انجام شد، شهید بر چه نکاتی تأکید داشت؟
آخرین دیدار ایشان بعد از برگشتن از سوریه بود و بیشتر ازجنگ سوریه و مدافعان صحبت می کرد؛ علاقه زیادی به رزمنده های تیپ فاطمیون داشت و می گفت شهدای فاطمیون غریب هستند؛ بیشتر از شهادت صحبت می کرد و اینکه نباید شهدا را فراموش کنیم و باید یادشان را زنده نگه داریم؛ همچنین هرکاری که انجام می دهیم برای رضای خداوند باشد و در برابرحرف های مردم صبر و استقامت داشته باشیم.
توصیه و تاکیدات شهید سعید بیاضی زاده بر چه مواردی بود؟
شهید همواره به حمایت از رهبری و پشتیبان ولایت فقیه و انقلاب بودن تاکید داشت چون برای انقلاب خون های زیادی ریخته شده و شهدای زیادی داده ایم.
ولایت در کلام شهید چه بود؟ و در راستای حمایت از ولایت بر چه نکاتی تأکید داشتند؟
ایشان ولایت فقیه را پیشوای مردم می دانست و اعتقاد داشت باید پیرو ولایت فقیه باشیم وصحبت ها وتذکرات ایشان را درزندگی سرلوحه قرار دهیم؛ شهید حتی رفتنشان به سوریه را تبعیت از رهنمودهای رهبری می دانست.
بهترین خاطره از برادرشهیدتان را عنوان کنید؟
اربعین سال۹۴ بودکه سعید باپدر و مادرم تصمیم گرفتند به پیاده روی بروند. کم کم دوستان و اقوام با آنها همراه شدند و یک کاروان ۴۲نفره شدندکه سعید به عنوان مدیرکاروان، مسئولیت همه رابه عهده گرفت چون هرسال به پیاده روی اربعین می رفت وتجربه ی این سفر را داشت. شب اول با اتوبوس راهی کاظمین شدند؛ برخی مسیرها بسته بود و اتوبوس گازوئیل نداشت و ازبی راهه می رفت تابه پمپ برای زدن گازوئیل برسد.کاروان همه ترس و واهمه داشتندکه چه اتفاقی خواهد افتاد. سعید حرف های همه را گوش می کرد و چیزی نمی گفت تا به کاظمین رسیدند.
در راه کربلا نیز با همه سختی ها، صبوری کرد و به هیچ کسی اعتراض نداشت. تا اینکه درراه برگشت به خانه باکاروان صحبت کرده وگفته بود شما همه ناراحت هستید که چرا نتوانسته اید در شلوغی به خوبی زیارت کنید اما باید از امام حسین(ع) تشکر کنید و بگویید ممنونیم که ما را طلبیدید تا به کربلا بیاییم. در مسیر رفتن به کاظمین همه غر می زدید و می ترسیدید؛ باید یک لحظه خود را جای حضرت زینب (س) می گذاشتید و از خود می پرسیدید ایشان چگونه درتاریکی شب با پای پیاده همراه کاروان اسرا می رفتند و چه سختی هایی تحمل کردند.
ناب نیوز
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨#عـشـق_واحـد ✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت سـے و شـشـم نوید اسلحه را به سمتم گرفته بود! متعجب خیره به چشم ها
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت سـے و هـفـتـم
چادر سفیدم را سرم کردم و اماده نگاه اخر را به خود در آیینه انداختم.
بیشتر استرس داشتم تا ذوق آن هم منی که اصلا اهل استرس و اظطراب نبودم!
صدای علی مرا به سمتش برگرداند:
_خب میبینم که داری از پیش من میری!
در چهارچوب در ایستاده بود و دست در جیب شلوار نگاهم میکرد.
_فعلا که هیچی معلوم نیست.
_عجبااا اصلا باورم نمیشه محمدحسین داره میاد خواستگاریت! چرا اصلا رو نکرد؟
_مگ قرار بود رو کنه؟
_اره بابا من از نگاه و رفتارای طرف میفهمم!
_شما کارشناس روابط عاشقانه هستید اقا؟
دوتا سرفه کرد. صدایش را تغییر داد و گفت:
_بعله! پس چی فکر کردی؟
میگم لیلی من میخواستم یکم غیرتی شم برم تحقیق و اینا دیگه چون محمد حسینه همه ارزوهام خاکستر شد اصلا!
خندیدم و گفتم:
_دیوونه!
_ولی خودمونیما! بچه ی بامرامیه خدا میدونه چند بار مشکل منو حل کرده. خیلی میخوامش! کاش بجای تو میومد خواستگاری من!
با صدای زنگ در با خنده گفتم:
_علی مسخره بازی درنیار!
_چشم. تو که بیرون نیا از اشپزخونه! سنگین باشا مثلا عروسی!
عاشق همین موقع ها بودم که حالم را میفهمید و سعی داشت مرا بخنداند!
از پشت پنجره نگاه کردم.
عباس اقا، خانم جون، خاله مریم، زینب، امیرحسین، و در اخر هم محمد حسین.
کت و شلوار مشکی شدیدا به او میامد.
با دیدنش در دلم چیزی به جنب و جوش افتاد! این پسر خود ارامش بود.
سلام بلند و رسایی تقدیم نگاه منتظرشان کردم و با سینی چایی به سمتشان رفتم.
همه ی نگاه ها به سمت من برگشت و سلام هایی که اصلا نمیشنیدم. چه حس بدی بود. شانس بیاورم هول نشوم و کسی را نسوزانم.
اول از همه به سمت خانم جون رفتم:
_قربون دستت مادر. مثل ماه شدی تو امشب!
لبخندی زدم و به سمت عباس اقا رفتم. نگاهش همچنان شرمنده بود در حالی که بارها از او خواهش کرده بودم آن روز را فراموش کند:
_دستت درد نکنه دخترم.
به سمت خاله مریم رفتم:
_واااای خدا. لیلی باورم نمیشه قراره عروس خودم بشی!
باز هم از خجالت لبخندی زدم و به سمت زینب رفتم:
_دختر نریزی چاییو!
چشم غره ای به او رفتم و بعد از امیر حسین هم بلاخره به محمدحسین رسیدم.
سرش را بلاخره بالا اورد. لحظه ای با او چشم در چشم شدم و انگار روح از تنم جدا شد.
بلاخره نشستم. سرم را پایین انداختم.
نمیدانم چه مرگم بود انقدر استرس داشتم گه حتی حرف هایشان را نمیشنیدم.
بعد دقایقی با نیشگونی که مامان از بازویم گرفت به خودم امدم. متعجب که نگاهش گردم ارام در گوشم گفت:
_معلومه کجایی؟
نگاهم را از او گرفتم و به عباس اقا که درحال حرف زدن بود دوختم:
_لازم به توضیح وضعیت کار و زندگی محمدحسین نیست. به هر حال ما همسایه ایمو دوست. از زیر و درشت زندگی هم خبر داریم. ما از خدامونه لیلی خانم که ماشالا خانم با وقار و با جربزه ایه عرسمون بشه. میمونه حرفای شما !
بابا که سخت در فکر بود بلاخره بیرون آمد و شروع به حرف زدن کرد:
_ما اقا محمدحسین رو خوب میشناسیم. ماشالا مردیه واس خودش از همون جوونی رو پای خودش وایساد و مطمئنم که از پس یه خانواده برمیاد. بچه ی مومنیه و مطمئنم که تو زندگیش همه توجهش به اون بالاسریه!
محمد حسین فورا گفت:
_شما لطف دارید.
_نه محمدحسین اینا فقط تعریف نیستن حقیقتن. بهترین خصوصیت تو که واس من درس بوده و هست مردونگیته! چیزی که این روزا سخت پیدا میشه.
اما با همه ی این ها تمام مشکل من شغل توعه!
با حرف بابا همه متعجب نگاهش کردند.
من شیفته ی شغلش شده بودم انوقت مشکل بابا شغل او بود!
_محمدحسین تو شغلت شغل پر خطریه! نه تنها خودت بلکه شریک زندگیتم تو خطر میفته!
لیلی، جون منه! نمیتونم ببینم جونم تو سختی زندگی کنه. نمیخوام لحظه به لحظه استرس اتفاقات بد رو داشته باشه!
حرف من فقط اینه. اما باز حرف حرف لیلیه! اگه بگه میتونه با همه ی اینا کنار بیاد من حرفی ندارم. مهم دل اونه که باید خوش باشه!
با هر چه عشق به بابا خیره شدم. واقعا که او بی نظیر ترین پدر دنیا بود. با تمام وجود دوستش داشتم.
صدای خانم جون مرا به خودم اورد:
_پس اگه اجازه بدید تصمیم اخر رو خودشون بگیرن.
مامان گفت:
_البته! بهتره برین تنها حرفاتونو بزنین!
ادامه دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت سـے و هـشـتم
از آن روز به بعد همه چیز جور دیگری شده بود!
همه چیز را زیبا میدیدم... از هر چیز کوچکی لذت میبردم...
لحظه به لحظه ی زندگیم با فکر کردن به او میگذشت.
فکر کردن به نگاهش به چشم هایش.
با آمدنش ارامشی بی نظیر را به دلم هدیه کرده بود.
او همان پسری بود که در ذهنم موجودی خشک و مغرور و سرد میدیدمش اما حالا..
حالا کسی بود که برایم با همه فرق داشت. تفاوتش با بقیه باعث این فرق شده بود.
به وضوح بگویم او خود کسی بود که باعث میشد من به خدای خود کمی فکر کنم.
چهار روز از خواستگاری میگذشت و من حتی یک بار هم محمدحسین را ندیده بودم.
کم کم سختی کارش را شدیدا درک میکردم.
بلاخره بعد از کلی این طرف و آنطرف رفتن، کار پیدا کردم و امروز در جای معتبری استخدام شدم.
در حال برگشتن به خانه بودم.
به سر کوچه که رسیدم صدایی زنانه مانع شد قدم بعدی را بردارم:
_لیلی؟
به سمتش برگشتم و وقتی مژگان را دیدم متعجب شدم. او اینجا چه میکردو کارش با من چه بود؟
_سلام.
_سلام. مژگان بودی دیگه درسته؟
_اره! اومدم باهات حرف بزنم.
_چرا که نه! فقط راجب چی؟
_راجب محمد حسین!
با شنیدن نام محمد حسین اخمی به پیشانی نشاندم و موافقت کردم.
در پارک محل روی نیمکت نشستیم و من مشتاق شنیدن حرف هایش خیره به او مانده بودم.
سرش پایین بود و لب میگزید. بغضی شدیدا در چهره اش پیدا بود. با انگشت هایش بازی میکرد و انگار با خود در جنگی بی پایان بود.
پس چرا چیزی نمیگفت؟ کم کم رو به موت بودم از شدت فضولی!
_نمیخوای چیزی بگی؟
با صدایی که از ته چاه درمیامد گفت:
_اومد خواستگاریت؟
متعجب از حرفش گفتم:
_خب... اره اومد.
_دوستت داره؟
_من نمیدونم.
_تو چی تو دوستش داری؟
_این چه سوالیه از من میپرسی؟ منظورت از این حرفا چیه؟
_میشه جوابمو بدی؟؟ خیلی برام مهمه!
_جوابی ندارم.
_پس دوستش داری! ولی حاضرم قسم بخورم. من بیشتر از تو دوستش دارم .
هنگ نگاهش میکردم. هدفش از این حرف ها چه بود؟
ناگهان بغضش به گریه تبدیل شد و با چشم های ملتمسش نگاهم کرد. دستم را در دست گرفت و گفت:
_لیلی! من تمام بی محلیاش! سرد بودناش! نگاه نکردناش! دوری کردناش! همه و همرو تحمل میکنم ولی اینو نمیتونم تحمل کنم! نمیتونم ببینم کس دیگه ای رو دوست داره!
بخدا کلی با خودم کلنجار رفتم که بیام باهات حرف بزنم یا نه! میدونم با این حرفا فقط کوچیک میشم. ولی باور کن که نمیدونی چه حالی دارم. نمیتونی بفهمی چقدر اذیت میشم!
خواهش میکنم. التماست میکنم قبول نکن که باهاش ازدواج کنی. بزار من برای اخرین بار تلاشمو کنم. التماست میکنم درکم کن. از همون روز اول که فهمیدم عشق چیه اون پسر شد تمام رویای من تمام دنیای من! از همون روز به بعد فقط حسرت نصیب من شد.
تمام دنیا روی سرم خراب شد. دست های یخ زده ام را از دست هایش بیرون کشیدم. بهت زده به رو به رویم خیره مانده بودم.
ناخواسته بغض بدی به گلویم چنگ زد.
حرف هایش پشت سر هم در گوشم تکرار میشد. حالم از خودم از خودم از خودم بهم میخورد!
چه میکشید این دختر؟
چرا خدا دلی را عاشق میکند تا انقدر عذابش دهد؟
اشک هایم را پاک کردم. با لبخندی نگاهش کردم و گفتم:
_منو ببخش!
نگاهم کرد و در میان گریه هایش لبخندی زد.
به روبه رویم خیره شدم و گفتم:
_اخه تمام مشکل تو اینه که محمد حسین نه تنها عاشق تو بلکه عاشق منم نیست. اون عاشق خداییه که منو تو هنوز نشناختیمش! اون حتی لحظه ای به منو تو فکر نمیکنه. تمام کاراش تمام نگاهش فقط برای خداعه!
اما من، من واس دل توام که شده جواب منفی بهشون میدم.
نگاهش کردم و گفتم:
_دیگه هیچوقت جلوی کسی اینجوری گریه نکن. خب؟
نگاهم کرد و بعد کمی مکث مرا به اغوش کشید... دلم به حال او میسوخت!
با دیدنش اذیت میشدم و بیشتر مرا به یاد شیدا مینداخت!
ادامه دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت سـے و نـهـم
از جا بلند شدم و بعد خداحافظی رفتم. با همان بغض لعنتی که
مدام سعی میکردم قورتش دهم.
منه دیوانه بی خبر از حال خودم برای ارامش حال او میخواستم چه کنم؟
پس بزنم کسی را که شده بود تمام فکر و ذکر من؟
به شدت لبم را گاز گرفتم و زیر لب گفتم:
_لیلیی! لیلیه روانی چیکار کردی؟
مدام سعی میکردم مانع سر خوردن اشک هایم شوم.
همه چیز در مغزم بهم ریخته بود. حال خوبی نداشتم.
_خدایا اخه چرا مژگان رو جلو راه من قرار دادی؟
اگر با این حال به خانه میرفتم همه چیز لو میرفت.
خود را به امامزاده ی نزدیک خانه رساندم.
برای ارامش دلم دو رکعت نمازی خواندم و شروع کردم به خواندن دعای توسل.
متوسل شدم به تمام کسانی که شاهد مشکلم بودند... کسانی که در لحظه های سخت زندگی دست مرا گرفته و از میان مشکلات بالا کشیدند.
محمد حسین را از خود امام رضا خواستم!
آن هم اگر به صلاحم بود. اگر با داشتن او دل کسی نمیشکست...
نگاهی به ساعت مچیم کردم. ساعت ۷ صبح بود و من باید در عرض یک ساعت خود را به محل کار میرساندم.
فورا کفش هایم را پوشیدم و بیرون زدم. همزمان با من محمدحسین هم از در بیرون امد.
لحظه ای چهره ی مژگان از جلوی چشم هایم رد شد و باز همان حال دیروزی!
خیره به او ماندم ... شاید برای اخرین بار... شاید...
تا نگاهش به نگاه من گره خورد سلام داد.
فورا نگاهم را از او گرفتم و سلام سردی تحویلش دادم. خواستم بروم که صدایم زد. باز با همان لحن دیوانه کننده!
با نگاهی مظطرب به سمتش برگشتم
_بله؟
_خوبین؟
_اره خوبم.
_ولی نه! خوب نیستین!
گفتم که نگاهم همه چیز را فاش میکرد. من از همان بچگی تابلو بودم.
_نه نه خوبم چیزی نیست.
سرش را پایین انداخت و گفت:
_شما هنوزم میخواید فکر کنید؟
نپرس! نپرس این سوال بی جواب را!
چه میگفتم؟ نه! نه من نمیتوانستم به اون نه بگویم!
_بله! به زمان بیشتری نیاز دارم.
نگاهش لحظه ای با نگاهم دوخته شد و گفت:
_هر جور راحتین!
_فعلا
فورا راهم را گرفتم و رفتم...
دست یخ زده ام را روی قلبم گذاشتم. چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم.
خدایا خودت اسان کن دل کندن از او را...
#ادامه_دارد...