هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
سلام✋
🌸چلهمون از امروز شروع میشه
ترک یک گناه و نذر لبخند صاحب الزمان(عج)
💪میخوایم کمر همت ببندیم و گناه نکنیم تا دل حضرت مادر(س) رو شاد کنیم و در ظهور آقامون حضرت حجت(عج) مؤثر باشیم.
یا زهرا✌️
#کانال_ستارگان_آسمانی_ولایت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
1_14382337.mp3
6.02M
#بسم_رب_الحسین
زیارت عاشورا
با صدای حاج #صادق_آهنگران
خیلی زیبا التماس دعا
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#کانال_ستارگان_آسمانی_ولایت
#همسرش میگفت:
برگه مأموریتش رو امضا نکرد تا نگن مدافعین حرم برای پول میرن.
#شهید_عبدالصالح_زارع🌷
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✷ صبـــــح است و هـواے دلِ مـن مثـلِ بـــهار است پلڪـے بـزن و صبـح بـخیرِ غــزݪم باش... #رو
بیان آرزوی #شهادت در دستمال تاخورده
#همسر شهید مدافع حرم با تمام احساساتش از خاطرات روز عقدشان قبل از جاری شدن خطبه عقد میگوید: فکر میکنم همسرم تنها آرزویی که در دنیا داشت و برای به دست آوردنش بسیار تلاش میکرد، شهادت بود. قبل از مراسم عقد از دعایی سخن به میان آورد که برای اجابتش دعای من را هم میخواست، در آن لحظه تمام دغدغه من این بود که برای اجابت چه خواستهای باید دعا کنم و ازآنجاییکه از هم دور بودیم خواهرش دستمال تاخوردهای را برایم آورد و گفت از طرف برادر است دستمال را باز کردم روی آن دستمال تاخورده دعایش را اینگونه نوشته بود که (دعا کن شهید شوم.)
بانو کمالی ادامه میدهد که در آن لحظه تنها کاری که به ذهنم خطور کرد دعا برای اجابت خواستهاش بود با قرآنی که در دست داشتم با تمام وجود برایش دعا کردم بعدازآن هم هر وقت به زیارتگاه یا بقعه متبرکی میرفتیم همین خواسته را از من داشت و من از او میخواستم که تکرارش نکند. اما واقعاً تصور نمیکردم این خواسته قلبی به این سرعت محقق شود. من بهحساب ذهن خودم، تا این عاقبت سالهای سال فرصت داشتم... فکرش را نمیکردم که به این زودی داشتن صالح به آخر برسد.
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#خاطرات_شهدا 🌷
💠شناسايى داماد شش ماهه
🔰بار #آخر كه می خواست اعزام شه وقتی کوله پشتیش🎒 رو می بستم، چندتا میوه🍎🍋 براش گذاشتم تا تو راه بخوره، تو ميوه ها یه دونه #دارابی هم بود، خندیدو😄 بهم گفت: اینارو به #خاطر_دلت مى برم ولی دوباره میارمشون تا با همدیگه💞 بخوریمشون.
🔰چند وقت از #مفقود شدنش مى گذشت که یه روزی از #سپاه_بابلسر خبر دادن که برای شناسایی کوله شهید 🎒به سپاه بریم، به همراه پدر شهيد به سپاه بابلسر رفتم، یه برادر پاسدارى محتویات یه کوله پشتی رو جلوى ما خالى کرد، یه #میوه_پوسیده از كوله افتاد!
🔰اشک تو چشام جمع شد😭 و فورى شناختم و گفتم: همین کوله #همسرمه، همه با تعجب نگاهم کردن، چون فقط لباس بسیجی که جبهه بهش داده بودن، توش بود و همين #میوه پوسیده. گفتم: خودش به من قول داده بود كه این میوه رو برمى گردونه تا #باهم بخوریم.... تنها همين میوه پوسیده باعث شناسایی وسایل و كوله #شهید🌷 شد.
راوى: خانم رحمانی همسرشهید
#شهید_فتح_الله_نوروزی (عبدالله)
🗓 تاریخ شهادت اسفند۱۳۶٢، عمليات والفجر۶، منطقه دهلران-چیلات
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
4_582493935813787867.mp3
1.38M
🔆بچه ها از همین نوجوونی، خودتون را برای حضرت مهدی (عج) آماده کنید...
🎧 #حاج_حسین_یکتا
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#روضه| اکسیری که رایگان به ما دادند
روضهء اباعبدالله علیه السلام اکسیری است که نمیدانیم چیست! این اکسیر را رایگان به ما دادند. شاید بخواهیم از روضه بگوییم به روضه هایی که برای ملائک و انبیا علیهم السلام خوانده شده اشاره شود! خدا تمام مراحل زندگی این دنیا و آن دنیا و شروع هر چیز را با روضهء امام حسین علیه السلام پیوند زده است! اما هیچکس به روضه های بعد از مرگ توجه نکرده است. هر شیعه امیرالمومنین علیه السلام که متولد میشود کام او را با تربت برمیدارند! پس از مرگ هم او از روضه های امام حسین علیه السلام جدا نمیشود! روضه مختص به این دنیا نیست. بلکه وقتی ما را در قبر هم میگذارند باید اول روضه بخوانیم! وقتی شخصی از دنیا میرود مستحب است که بر او تلقین میخوانند! اما کسی به متن تلقین توجه نمیکند! وقتی در نزد نکیر و منکر هم هستی باید در قبر روضه بخوانی! کجا باید روضه خواند؟ وقتی اسامی متبرکه ائمه معصومین سلام الله علیهم را می آوری! وقتی به نام مقدس اباعبدالله علیه السلام میرسی باید بگویی؛ الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِي الشَّهيدُ بِكَرْبَلاءَ اِمامى! روضه خوانی در قبر! باید فریاد بزنی و بگویی، نکیر و منکر من یک امامی داشتم در کربلا شهیدش کردند! در روز قیامت هم خدا قیامت را برپا نمیکند مگر با روضهء اباعبدالله علیه السلام! وقتی که صدیقه طاهره سلام الله علیها وارد صحرایِ محشر میشود! از خداوند میخواهد که دو فرزندم را به من نشان بده.
رسول الله صلی الله علیه و آله می فرماید: هنگامی که به فاطمه گفته می شود وارد بهشت شو، می گوید: هرگز وارد نمی شوم تا بدانم پس از من با فرزندانم چه کردند؟
به وی گفته می شود: به وسط قیامت نگاه کن.
پس بدان سمت می نگرد و فرزندش حسین را می بیند که ایستاده و سر در بدن ندارد. دخت رسول خدا صلی الله علیه و آله ناله و فریاد سر می دهد. فرشتگان نیز (بادیدن این منظره) ناله و فریاد بر می آورند.
امام صادق علیه السلام می فرماید: حسین بن علی علیه السلام در حالی که سر مقدسش را در دست دارد، می آید. فاطمه با دیدن این منظره ناله ای جانسوز سر می دهد. در این لحظه، هیچ فرشته مقرب و پیامبر مرسل و بنده مؤمنی نیست مگر آنکه به حال او می گرید.
خدا هیچ چیزی را شروع نمیکند مگر با گریه بر امام حسین علیه السلام. پیوند ناگسستنی میان همه چیز با امام حسین علیه السلام است. رایگان در اختیار ما هست؛ قدرش، منزلتش، شانش، جلالتش را حفظ کنیم. زیبا و پرشور برگزار کنیم. بدانیم پا در چه محفلی میگذاریم. بدانیم چه عظمتی دارد. شوخی بردار نیست. باید به نحو احسن در کمال شوکت و جلالت برگزار شود. امسال محرم شوری به پا کنید که عالم بلرزد. امسال عهد کنید سر و صورت و جسم سالم برای اباعبد الله علیه السلام باقی نگذارید. اگر شده روزی ۵ مرتبه به روضه مشرف شوید. مجالس را خالی نگذارید. به وجه احسن و کمال در روضه ها قدم بگذارید. حال که رایگان در اختیار ماست، رایگان از دست ندهیم. بی تفاوت نباشیم.
بحارالانوار، ج 43، ص 220.
#روضه
🌹
🍃معـراج السعادة
🌺
یک شب ازبرادرم سوال کـردم
چطور این قدر تغییر کردی؟
.
.
.
گفـت : کتابے هست به نام معراج السعادة. واقعا اگـر کسی میخواهـد به معـراج یا بہ سعادت بـرسـد ' هــرشب یڪ صفحـہ از این کتـاب بخوانـد .
# داداش هــادے
...
اے کـہ مـرا خوانده ای راه نـشانمـ بده...
هادے دلـ❤️ـم
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از گل نرگس
دنبال یه کانال بودی# کارهای هنری زیبا وکاربردی داشته باشه.؟
من پیداش کردم
هنرکده گل نرگس👏👏👏
سریع عضو شو ببین چه خبره؟
سفارش هم قبول میکنه.
به تمامی نقاط کشور هم ارسال داره.👍
http://eitaa.com/joinchat/1912602633Ca6f6987a84
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨#عـشـق_واحـد ✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت چـهـل و هـشـتـم با یک دست ظرف غذا را در دست داشتم و با یک دست چاد
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت چـهـل و نـهـم
نگاهی به ساعت روی دیوار کردم. ساعت ۱۲ شب بود. خواب به چشمانم نمی آمد.
موبایلم را برداشتم و به محمدحسین زنگ زدم. گفته بود که امشب زود به خانه برمیگردد پس حتما وقتش ازاد است!
بعد دو بوق جوابم را داد:
_سلام خانم خبرنگار. هنوز نخوابیدی؟
_سلام. نه خوابم نمیاد. کجایی شما؟
_من بیرونم.
_بیرون کجا میشه دقیقا؟
ناگهان صدای زنی جوان از پشت تلفن به گوشم خورد:
_شما خیلی زحمت کشیدید..
متعجب خواستم حرفی بزنم که فورا گفت:
_لیلی جان من پنج دیقه دیگه بهت زنگ میزنم.
_باشه ...خدافظ.
حسابی پکر شده بودم و قیافه ام در هم رفته بود. ذهنم مشغول آن صدا شده بود.
یعنی او کجا بود؟
آن زن که بود؟
محکم به پیشانی زدمو با خود گفتم:
_نه لیلی این چه فکریه تو راجب محمدحسین میکنی؟
خب چرا زود قطع کرد؟ حتما او فرد مهمی بوده؟
مدام سعی میکردم خود را با دلیل و مدرک توجیه کنم اما مگر این فکر لعنتی امان میداد!
عصبانیتم دست خودم نبود. دلم میخواست تا میتوانم سرش داد بزنم!
اصلا او چرا باید حتی در حد یک کلمه با یک زن حرف بزند؟
حس بدی داشتم نصبت به همه چیز و همه کس!
همش تقصیر خودش است! صد بار به او گفتم انقدر جذاب رفتار نکن یکم چندش باش!
تقصیری هم نداشت. همین سر به زیر بودنش کار دستش میداد!
تا خود صبح بیدار بودم و فکر و خیال میکردم.
گفته بود پنج دقیقه دگر زنگ میزند اما نزد!
کم کم داشتم به جوش می آمدم.
حالا میتوانستم به راحتی زینب را درک کنم!
فردای همان شب نحض که لحظه ای خواب به چشمانم نیامد به سرم زد در همان ساعت دیشبی تعقیبش کنم!
کارم واقعا زشت و بد بود اما نمیتوانستم راست راست بایستم و راجب این موضوع با او حرف بزنم. مجبور به این کار بودم.
نگاهی به ساعت مچیم کردم. ساعت ۶ بود. نگاهی هم به محمدحسین که سعی در روشن کردن موتورش را داشت کردم.
دست به سینه با اخمی جدی نگاهش میکردمو حرص میخوردم.
_من دیرم میشه جناب سرگرد بزار خودم میرم.
_انقدر به من نگو جناب سرگرد. دیرت نمیشه تازه ساعت ۶ خودم میرسونمت.
نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم:
_این که سالم بود.
با لحن شوخی گفت:
_از بس شما اخم کردی بهم ریخت دیگه.
با عصبانیت گفتم:
_من جدیما محمدحسین! الان وقت شوخی نیست.
_خیلی خب باشه. دیروز نوید باهاش خورد زمین. حتما بخاطر اونه!
همانطور که با موتور ور میرفت گفت:
_نمیگی چیشده؟
_چیزی نشده!
_من نمیتونم تحمل کنما!
_چیو؟
بلند شد. روبه رویم ایستاد. به چشم های عصبانیم خیره شد و او هم اخمی به پیشانی نشاند و گفت:
_اینکه با من سرد حرف بزنی! اینکه با عصبانیت نگاهم کنی!
نگاهم را از او گرفتم و گفتم:
_من نه سردم! نه عصبانی!
به چشم هایش خیره شدم و ادامه دادم:
_من خودم میرم. شمام مطمئن شو موتورت سالمه یا نه بعد منو برسون.
شروع کردم به تند تند راه رفتن. صدایش را از پشت سرم میشنیدم:
_صبر کن ببینم.
بی توجه به راه رفتنم ادامه دادم. خیلی غیره منتظره مچ دستم را گرفت و مانع قدم بعدی شد:
_باهم میریم سر کوچه تاکسی سوار میشی میری.
نگاهش نکردم. انگار عصبانی شده بود. دستم را گرفت و همانطور که جلو جلو راه میرفت گفت:
_من نمیدونم با این حرف نزدنای تو چیکار کنم لیلی!
ادامه دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت پنجـاهـم
دم در اداره کارش در ماشین بابا که دزدکی کش رفته بودم نشسته بودم و منتظر تا بیرون بیاید.
ساعت ۱۱ شب بود. فقط کافی بود علی یا حتی خود محمدحسین متوجه میشدند من این وقت شب بیرونم. آنوقت تا یک هفته فقط اخم تحویلم میدادند.
بلاخره بیرون زد.
همانطور که نوید دست دورگردنش انداخته بود و مصطفی رفیق جدیدش چیزی تعریف میکرد باهم میخندیدند و بیرون می امدند.
بلاخره خداحافظی کردند. محمدحسین که از انها جدا شد تلفنش را در دست گرفته و انگار به کسی زنگ زد.
با صدای زنگ موبایلم از جا پریدم و با دیدن اسم محمد حسین فورا جواب دادم:
_سلام.
_سلام خانم بی اعصاب من.
_من بی اعصابم؟
_نه تو ناراحتی. از دست من.
_نیستم اقا محمدحسین. نیستم.
نگاهی به او کردم که روی موتورش نشسته بود و دست به سینه با من حرف میزد:
_لیلی به جون خودت که از همه برام عزیز تری نگی چیشده قطع نمیکنم.
_خب باشه من قطع میکنم.
_توهم قطع نمیکنی!
_محمدحسین اذیتم نکن میخوام بخوابم.
محکم به دهانم کوبیدم. چرا دروغ گفتم!؟
با همان لحن قشنگ و دلنشینش که همه چیز را از یادم میبرد صدایم زد:
_لیلی خانم؟
ناخواسته با لحن مهربانی گفتم:
_جانم؟
_قل میدی فردا باهام حرف بزنی؟
کمی سکوت کردم و گفتم:
_قل میدم.
_پس یا علی! خوب بخوابی.
_شب بخیر.
تلفن را کنار گذاشتم و مثل کاراگاه ها خیره به او ماندم. سوار موتور شدو حرکت کرد. من هم به دنبالش حرکت کردم.
باید خیلی احتیاط میکردم. به هر حال او پلیس بود و حرفه ای!
یک ساعت گذشت!
نمیفهمیدم چه میکند. اول به بازار رفتو بعد خرید چند کیسه برنج و روغن و دیگر مواد غذایی انهارا بار موتورش کرد و حرکت کرد.
به پایین شهر میرفتیم.
به کوچه پس کوچه ها که رسیدیم موتورش را گوشه ای پارک کرد و پیاده شد.
خیلی از او دور بودم. من هم پیاده شدم.
جلوی یک در قدیمی ایستاد.
یک کیسه برنج و چیز های دیگر را جلوی در گذاشت. زنگ در را زد و بعد به سرعت داخل کوچه دوید.
دقایقی بعد پیرزن ناتوانی که انگار به سختی راه میامد بیرون امد. نگاهی به برنج و... انداخت و بعد اینکه کمی به این طرف و انطرف نگاه کرد همه چیز را به سختی داخل برد و گفت:
_جوون من که یک بار وقتی میخواستی قایم شی دیدمت. خیلی مردی. خدا هر چی میخوای بهت بده مادر.
با دو خانه ی دیگر همین اتفاق افتاد.
و اما در خانه ی بعدی خود را قایم نکرد. در را زد. دختر بچه ی ۴ ساله ی با مزه و زیبایی در را باز کرد و با دیدن محمد حسین گل از رویش شکفت. با خوشحالی خود را به آغوش محمد رساند و بعد فریاد زد:
_مامانی عمو اومده!
_هیییس مامانتو بیدار نکن. چطوری خوشگل عمو؟
عروسکی را به دستش داد و گفت:
_این برای شماست زهرا خانم.
_آخ جووون. بازم عروسک.
محمدحسین را بوسید و گفت:
_عمو مامان گفته دیگه بهت نگم عروسک میخوام.
_نه عمو هر چی خواستی باید به عمو بگی باشه؟
دقایقی بعد زن جوانی که چادر سفید بر سر داشت بیرون امد.
محمد حسین زهرا را روی زمین گذاشت و همانطور که سرش پایین بود سلام داد.
بعد احوال پرسیشان مادر زهرا گفت:
_اقا محمدحسین چرا انقدر زحمت میکشید؟ منو شرمنده میکنید بخدا.
_اول اینکه من دلم برای زهرا تنگ شده بود. بعدشم اون خدابیامرز انقدر گردن من حق داره که اینا چیزی نیست در برابرش. دیگه حرف از شرمندگی نزنید. تا وقتی که شما کار پیدا کنید وضعیت همینجوریه!
ادامه دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت پنجـاه و یکم
نگاهم را از ان ها گرفتم و به دیوار تکیه دادم.
ذهن شلوغم بدجور پیچ در پیچ شده بود.
نمیدانستم چه کنم فقط خیره به روبه رویم مانده بودم.
من حتی به اندازه سر سوزن هم اورا نمیشناختم.
چرا همچین ادمی باید برای من میشد؟ نصیب من میشد؟
اصلا من لیاقت او را داشتم؟
خوب بودن او ان هم در این حد در ذهن من نمیکنجید.
دوباره به سمتشان برگشتم تا نگاهشان کنم. اینبار کسی جلوی در نبود.
فرقی هم به حال من نمیکرد. همه چیز را فهمیده بودم.
خواستم قدمی بردارم که ناگهان دستی به دور گردنم حلقه شد و بعد به شدت مرا به دیوار چسباند و ساق دستش را هم جلوی گردنم گذاشت.
لحظه ای نفسم در سینه حبس شد و از ترس رنگم پرید اما با دیدن یک جفت تیله ی طوسی اشنا. دلم ارام شد.
وقتی متوجه شد من لیلی ام فقط متعجب نگاهم کرد.
_محمد دستتو بردار بابا خفه شدم.
از من فاصله گرفت و همانطور که متعجب با اخمی که اصلا طاقت دیدنش را نداشتم نگاهم کرد.
_نچ نچ نچ اقای صابری شما در حین کار با هر خانم خلافکاری اینجوری رفتار میکنی؟ اینجوری باشه دیگه نمیزارم بیای سر کار!
_لیلی داشتی تعقیبم میکردی؟
اوه اوه گندش درامد. چه میگفتم؟ چقدر از دستم ناراحت میشد؟
لب خیس کردم. کمی چشم چرخاندم و بعد گفتم:
_نه تعقیب چیه!
_پس اسم اینکارو چی میزاری؟
_مچ گیری!
_دیگه بدتر! خانم مچ گیر میشه یه نگاه به ساعت بندازی؟
تا به حال انقدر عصبانی ندیده بودمش.
همانطور که سعی میکردم ارامش کنم گفتم:
_خب میدونم خیلی دیروقته ولی...
_ولی نداره. ساعت ۱ شب میزنی بیرون نمیگی اتفاقی برات بیفته؟ نمیگی مشکلی برات پیش بیاد؟ چرا انقدر بی فکر عمل میکنی؟ چرا فقط به خودت فکر میکنی؟ بابا بخدا یه روز این کاراگاه بازیای تو کار دستت میده! اگه میفهمیدی من چقدر دوستت دارم قبل از اینکه کاری انجام بدی اول به من فکر میکردی بعد به خودت. من نمیدونم با تعقیب کردن من چی گیرت اومد؟ چرا باید به من شک کنی؟
هر چه میگذشت لحنش تند تر میشد و من فقط با چشم هایی که اشک در انها جمع شده بود نگاهش میکردم. بغض درتمام وجودم نشسته بود. طاقت نداشتم بیینم اینطور با من حرف میزند. حرف هایش بیراه هم نبود اما چرا انقدر عصبانی؟
به چشم هایم که خیره شد و متوجه بغضم شد ادامه ی حرفش را خورد.
با لحن ارامی که سعی داشت از دلم دراورد گفت:
_لیلی جان. خانم من. بخدا اگه اتفاقی برای تو بیفته من دیوونه میشم. یکمم به من فکر کن.
به چشم هایش خیره شدم و با غضبی که در چشم هایم داشتم با او حرف زدم.
چادرم را سفت چسبیدم. پشتم را به او کردم و همانطور که تند تند را میرفتم گفتم:
_همش تقصیر خودته!
همه چیز رو از من قایم میکنی. هیچکدوم از کارایی که میکنیو به من نمیگی. اصلا من نمیدونم تو کجاها میری و چیکارا میکنی. هر روز با کیا در ارتباطی!
هیچی از خودت به من نمیگی!
تازه امشب فهمیدم که اصلا نمیشناسمت.
تو ادم عجیبی هستی محمدحسین. این عجیب بودنت منو اذیت میکنه.
به سمتش برگشتم نگاهم را به چهره ی کلافه اش دوختمو ادامه دادم:
_حالا تو بگو! من فقط به خودم فکر میکنم یا تو؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
_من اشتباه کردم. فکر میکردم اینجوری تو راحت تری!
_میشه همیشه تنها فکر نکنی.
_بله میشه!
_همین؟
_خب اره دیگه. گفتم چشم از این به بعد امار غذا خوردنو خوابیدنمو میدم به شما. تو اول اخماتو باز کن.
جلو امد، لبخند حرص دراری روی لب هایش نشست. با چشم های طوسی شیطونش در چشم هایم خیره شد و گفت:
_بریم یه بستنی بزنیم؟
فقط متعجب نگاهش کردم. همیشه همینطور بود. در اوج عصبانیت من بحث را با اینچیز ها عوض میکرد تا مبادا بینمان دعوا و جروبحثی باشد.
از نگاهش خنده ام گرفت و همانطور که میخندیدم گفتم:
_محمد حسین دلم میخواد خفت کنم!
خندید و گفت:
_میدونم. میدونم خیلی دوستم داری...
#ادامه_دارد...
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
بار آخر به من گفت مامان يك سؤال دارم از ته دلت جوابم را بده. ☝️
اگر زمان امام حسين بود و من مي خواستم بروم به سپاه امام حسين
تو چه مي گفتي؟!
من هم گفتم: صد تا چون تو فداي امام حسين( ع). ❤️
گفت من خودم راهم را انتخاب كردم
فردا نكند ناراضي شوي كه اين كار شيطان است.
بعد شهادتم دلخوري نكن كار شيطان است... و رفت
من هم به او افتخار مي كنم 🍃
خاطره ای از مادر شهید مهدی عزیزی🌹
https://eitaa.com/setaregan_velayat313