ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨#عـشـق_واحـد ✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت چـهـل و هـشـتـم با یک دست ظرف غذا را در دست داشتم و با یک دست چاد
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت چـهـل و نـهـم
نگاهی به ساعت روی دیوار کردم. ساعت ۱۲ شب بود. خواب به چشمانم نمی آمد.
موبایلم را برداشتم و به محمدحسین زنگ زدم. گفته بود که امشب زود به خانه برمیگردد پس حتما وقتش ازاد است!
بعد دو بوق جوابم را داد:
_سلام خانم خبرنگار. هنوز نخوابیدی؟
_سلام. نه خوابم نمیاد. کجایی شما؟
_من بیرونم.
_بیرون کجا میشه دقیقا؟
ناگهان صدای زنی جوان از پشت تلفن به گوشم خورد:
_شما خیلی زحمت کشیدید..
متعجب خواستم حرفی بزنم که فورا گفت:
_لیلی جان من پنج دیقه دیگه بهت زنگ میزنم.
_باشه ...خدافظ.
حسابی پکر شده بودم و قیافه ام در هم رفته بود. ذهنم مشغول آن صدا شده بود.
یعنی او کجا بود؟
آن زن که بود؟
محکم به پیشانی زدمو با خود گفتم:
_نه لیلی این چه فکریه تو راجب محمدحسین میکنی؟
خب چرا زود قطع کرد؟ حتما او فرد مهمی بوده؟
مدام سعی میکردم خود را با دلیل و مدرک توجیه کنم اما مگر این فکر لعنتی امان میداد!
عصبانیتم دست خودم نبود. دلم میخواست تا میتوانم سرش داد بزنم!
اصلا او چرا باید حتی در حد یک کلمه با یک زن حرف بزند؟
حس بدی داشتم نصبت به همه چیز و همه کس!
همش تقصیر خودش است! صد بار به او گفتم انقدر جذاب رفتار نکن یکم چندش باش!
تقصیری هم نداشت. همین سر به زیر بودنش کار دستش میداد!
تا خود صبح بیدار بودم و فکر و خیال میکردم.
گفته بود پنج دقیقه دگر زنگ میزند اما نزد!
کم کم داشتم به جوش می آمدم.
حالا میتوانستم به راحتی زینب را درک کنم!
فردای همان شب نحض که لحظه ای خواب به چشمانم نیامد به سرم زد در همان ساعت دیشبی تعقیبش کنم!
کارم واقعا زشت و بد بود اما نمیتوانستم راست راست بایستم و راجب این موضوع با او حرف بزنم. مجبور به این کار بودم.
نگاهی به ساعت مچیم کردم. ساعت ۶ بود. نگاهی هم به محمدحسین که سعی در روشن کردن موتورش را داشت کردم.
دست به سینه با اخمی جدی نگاهش میکردمو حرص میخوردم.
_من دیرم میشه جناب سرگرد بزار خودم میرم.
_انقدر به من نگو جناب سرگرد. دیرت نمیشه تازه ساعت ۶ خودم میرسونمت.
نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم:
_این که سالم بود.
با لحن شوخی گفت:
_از بس شما اخم کردی بهم ریخت دیگه.
با عصبانیت گفتم:
_من جدیما محمدحسین! الان وقت شوخی نیست.
_خیلی خب باشه. دیروز نوید باهاش خورد زمین. حتما بخاطر اونه!
همانطور که با موتور ور میرفت گفت:
_نمیگی چیشده؟
_چیزی نشده!
_من نمیتونم تحمل کنما!
_چیو؟
بلند شد. روبه رویم ایستاد. به چشم های عصبانیم خیره شد و او هم اخمی به پیشانی نشاند و گفت:
_اینکه با من سرد حرف بزنی! اینکه با عصبانیت نگاهم کنی!
نگاهم را از او گرفتم و گفتم:
_من نه سردم! نه عصبانی!
به چشم هایش خیره شدم و ادامه دادم:
_من خودم میرم. شمام مطمئن شو موتورت سالمه یا نه بعد منو برسون.
شروع کردم به تند تند راه رفتن. صدایش را از پشت سرم میشنیدم:
_صبر کن ببینم.
بی توجه به راه رفتنم ادامه دادم. خیلی غیره منتظره مچ دستم را گرفت و مانع قدم بعدی شد:
_باهم میریم سر کوچه تاکسی سوار میشی میری.
نگاهش نکردم. انگار عصبانی شده بود. دستم را گرفت و همانطور که جلو جلو راه میرفت گفت:
_من نمیدونم با این حرف نزدنای تو چیکار کنم لیلی!
ادامه دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت پنجـاهـم
دم در اداره کارش در ماشین بابا که دزدکی کش رفته بودم نشسته بودم و منتظر تا بیرون بیاید.
ساعت ۱۱ شب بود. فقط کافی بود علی یا حتی خود محمدحسین متوجه میشدند من این وقت شب بیرونم. آنوقت تا یک هفته فقط اخم تحویلم میدادند.
بلاخره بیرون زد.
همانطور که نوید دست دورگردنش انداخته بود و مصطفی رفیق جدیدش چیزی تعریف میکرد باهم میخندیدند و بیرون می امدند.
بلاخره خداحافظی کردند. محمدحسین که از انها جدا شد تلفنش را در دست گرفته و انگار به کسی زنگ زد.
با صدای زنگ موبایلم از جا پریدم و با دیدن اسم محمد حسین فورا جواب دادم:
_سلام.
_سلام خانم بی اعصاب من.
_من بی اعصابم؟
_نه تو ناراحتی. از دست من.
_نیستم اقا محمدحسین. نیستم.
نگاهی به او کردم که روی موتورش نشسته بود و دست به سینه با من حرف میزد:
_لیلی به جون خودت که از همه برام عزیز تری نگی چیشده قطع نمیکنم.
_خب باشه من قطع میکنم.
_توهم قطع نمیکنی!
_محمدحسین اذیتم نکن میخوام بخوابم.
محکم به دهانم کوبیدم. چرا دروغ گفتم!؟
با همان لحن قشنگ و دلنشینش که همه چیز را از یادم میبرد صدایم زد:
_لیلی خانم؟
ناخواسته با لحن مهربانی گفتم:
_جانم؟
_قل میدی فردا باهام حرف بزنی؟
کمی سکوت کردم و گفتم:
_قل میدم.
_پس یا علی! خوب بخوابی.
_شب بخیر.
تلفن را کنار گذاشتم و مثل کاراگاه ها خیره به او ماندم. سوار موتور شدو حرکت کرد. من هم به دنبالش حرکت کردم.
باید خیلی احتیاط میکردم. به هر حال او پلیس بود و حرفه ای!
یک ساعت گذشت!
نمیفهمیدم چه میکند. اول به بازار رفتو بعد خرید چند کیسه برنج و روغن و دیگر مواد غذایی انهارا بار موتورش کرد و حرکت کرد.
به پایین شهر میرفتیم.
به کوچه پس کوچه ها که رسیدیم موتورش را گوشه ای پارک کرد و پیاده شد.
خیلی از او دور بودم. من هم پیاده شدم.
جلوی یک در قدیمی ایستاد.
یک کیسه برنج و چیز های دیگر را جلوی در گذاشت. زنگ در را زد و بعد به سرعت داخل کوچه دوید.
دقایقی بعد پیرزن ناتوانی که انگار به سختی راه میامد بیرون امد. نگاهی به برنج و... انداخت و بعد اینکه کمی به این طرف و انطرف نگاه کرد همه چیز را به سختی داخل برد و گفت:
_جوون من که یک بار وقتی میخواستی قایم شی دیدمت. خیلی مردی. خدا هر چی میخوای بهت بده مادر.
با دو خانه ی دیگر همین اتفاق افتاد.
و اما در خانه ی بعدی خود را قایم نکرد. در را زد. دختر بچه ی ۴ ساله ی با مزه و زیبایی در را باز کرد و با دیدن محمد حسین گل از رویش شکفت. با خوشحالی خود را به آغوش محمد رساند و بعد فریاد زد:
_مامانی عمو اومده!
_هیییس مامانتو بیدار نکن. چطوری خوشگل عمو؟
عروسکی را به دستش داد و گفت:
_این برای شماست زهرا خانم.
_آخ جووون. بازم عروسک.
محمدحسین را بوسید و گفت:
_عمو مامان گفته دیگه بهت نگم عروسک میخوام.
_نه عمو هر چی خواستی باید به عمو بگی باشه؟
دقایقی بعد زن جوانی که چادر سفید بر سر داشت بیرون امد.
محمد حسین زهرا را روی زمین گذاشت و همانطور که سرش پایین بود سلام داد.
بعد احوال پرسیشان مادر زهرا گفت:
_اقا محمدحسین چرا انقدر زحمت میکشید؟ منو شرمنده میکنید بخدا.
_اول اینکه من دلم برای زهرا تنگ شده بود. بعدشم اون خدابیامرز انقدر گردن من حق داره که اینا چیزی نیست در برابرش. دیگه حرف از شرمندگی نزنید. تا وقتی که شما کار پیدا کنید وضعیت همینجوریه!
ادامه دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت پنجـاه و یکم
نگاهم را از ان ها گرفتم و به دیوار تکیه دادم.
ذهن شلوغم بدجور پیچ در پیچ شده بود.
نمیدانستم چه کنم فقط خیره به روبه رویم مانده بودم.
من حتی به اندازه سر سوزن هم اورا نمیشناختم.
چرا همچین ادمی باید برای من میشد؟ نصیب من میشد؟
اصلا من لیاقت او را داشتم؟
خوب بودن او ان هم در این حد در ذهن من نمیکنجید.
دوباره به سمتشان برگشتم تا نگاهشان کنم. اینبار کسی جلوی در نبود.
فرقی هم به حال من نمیکرد. همه چیز را فهمیده بودم.
خواستم قدمی بردارم که ناگهان دستی به دور گردنم حلقه شد و بعد به شدت مرا به دیوار چسباند و ساق دستش را هم جلوی گردنم گذاشت.
لحظه ای نفسم در سینه حبس شد و از ترس رنگم پرید اما با دیدن یک جفت تیله ی طوسی اشنا. دلم ارام شد.
وقتی متوجه شد من لیلی ام فقط متعجب نگاهم کرد.
_محمد دستتو بردار بابا خفه شدم.
از من فاصله گرفت و همانطور که متعجب با اخمی که اصلا طاقت دیدنش را نداشتم نگاهم کرد.
_نچ نچ نچ اقای صابری شما در حین کار با هر خانم خلافکاری اینجوری رفتار میکنی؟ اینجوری باشه دیگه نمیزارم بیای سر کار!
_لیلی داشتی تعقیبم میکردی؟
اوه اوه گندش درامد. چه میگفتم؟ چقدر از دستم ناراحت میشد؟
لب خیس کردم. کمی چشم چرخاندم و بعد گفتم:
_نه تعقیب چیه!
_پس اسم اینکارو چی میزاری؟
_مچ گیری!
_دیگه بدتر! خانم مچ گیر میشه یه نگاه به ساعت بندازی؟
تا به حال انقدر عصبانی ندیده بودمش.
همانطور که سعی میکردم ارامش کنم گفتم:
_خب میدونم خیلی دیروقته ولی...
_ولی نداره. ساعت ۱ شب میزنی بیرون نمیگی اتفاقی برات بیفته؟ نمیگی مشکلی برات پیش بیاد؟ چرا انقدر بی فکر عمل میکنی؟ چرا فقط به خودت فکر میکنی؟ بابا بخدا یه روز این کاراگاه بازیای تو کار دستت میده! اگه میفهمیدی من چقدر دوستت دارم قبل از اینکه کاری انجام بدی اول به من فکر میکردی بعد به خودت. من نمیدونم با تعقیب کردن من چی گیرت اومد؟ چرا باید به من شک کنی؟
هر چه میگذشت لحنش تند تر میشد و من فقط با چشم هایی که اشک در انها جمع شده بود نگاهش میکردم. بغض درتمام وجودم نشسته بود. طاقت نداشتم بیینم اینطور با من حرف میزند. حرف هایش بیراه هم نبود اما چرا انقدر عصبانی؟
به چشم هایم که خیره شد و متوجه بغضم شد ادامه ی حرفش را خورد.
با لحن ارامی که سعی داشت از دلم دراورد گفت:
_لیلی جان. خانم من. بخدا اگه اتفاقی برای تو بیفته من دیوونه میشم. یکمم به من فکر کن.
به چشم هایش خیره شدم و با غضبی که در چشم هایم داشتم با او حرف زدم.
چادرم را سفت چسبیدم. پشتم را به او کردم و همانطور که تند تند را میرفتم گفتم:
_همش تقصیر خودته!
همه چیز رو از من قایم میکنی. هیچکدوم از کارایی که میکنیو به من نمیگی. اصلا من نمیدونم تو کجاها میری و چیکارا میکنی. هر روز با کیا در ارتباطی!
هیچی از خودت به من نمیگی!
تازه امشب فهمیدم که اصلا نمیشناسمت.
تو ادم عجیبی هستی محمدحسین. این عجیب بودنت منو اذیت میکنه.
به سمتش برگشتم نگاهم را به چهره ی کلافه اش دوختمو ادامه دادم:
_حالا تو بگو! من فقط به خودم فکر میکنم یا تو؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
_من اشتباه کردم. فکر میکردم اینجوری تو راحت تری!
_میشه همیشه تنها فکر نکنی.
_بله میشه!
_همین؟
_خب اره دیگه. گفتم چشم از این به بعد امار غذا خوردنو خوابیدنمو میدم به شما. تو اول اخماتو باز کن.
جلو امد، لبخند حرص دراری روی لب هایش نشست. با چشم های طوسی شیطونش در چشم هایم خیره شد و گفت:
_بریم یه بستنی بزنیم؟
فقط متعجب نگاهش کردم. همیشه همینطور بود. در اوج عصبانیت من بحث را با اینچیز ها عوض میکرد تا مبادا بینمان دعوا و جروبحثی باشد.
از نگاهش خنده ام گرفت و همانطور که میخندیدم گفتم:
_محمد حسین دلم میخواد خفت کنم!
خندید و گفت:
_میدونم. میدونم خیلی دوستم داری...
#ادامه_دارد...
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
بار آخر به من گفت مامان يك سؤال دارم از ته دلت جوابم را بده. ☝️
اگر زمان امام حسين بود و من مي خواستم بروم به سپاه امام حسين
تو چه مي گفتي؟!
من هم گفتم: صد تا چون تو فداي امام حسين( ع). ❤️
گفت من خودم راهم را انتخاب كردم
فردا نكند ناراضي شوي كه اين كار شيطان است.
بعد شهادتم دلخوري نكن كار شيطان است... و رفت
من هم به او افتخار مي كنم 🍃
خاطره ای از مادر شهید مهدی عزیزی🌹
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#ای_شهـید
می دانم از اینجا
ڪہ من نشستہ ام
تا آنجا ڪہ تو ایستادہ ای
فاصلہ بسیار است
اما ڪافیست
تو فقط دستم را بگیری
دیگر فاصلہ ای نمی ماند . . .
#پاســدار
#شهید_سیدمحمدعلی_جهان_آرا
#سالروز_ولادت🎈
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
یکی تو استخر فرح میمیره می گن کشتنش یکی هم بعد ده سال عکسشو منتشر کردن میگن ببینید چقدر پیر شده!
انتظار داشتن اون مرحوم بعد هشتاد و اندی سال اصلا نمیره، این بنده خدا هم بعد ده سال لابد جوونتر بشه
#ميرحسين_موسوي
+ما در هیچ سطحے با آمریڪا #مذاڪره_نخواهیـم_ڪرد...
هیچ سطحے.!
هیچ سطحے..!
هیچ سطحے...!
تو رو بہ خدا قسم بفهمین...
چند بار #حضرتـــ_آقــا باید یہ حرفو بزنن...!؟😒🎈
#منتظرانہ🎈
تمامِـ هفتہ گناهـ و غروبِـ جمعہ دعـــا
ڪمے خجالتـ از اینـ انتـــظار همـ خـوبـ استـ ..
#غروبجمعهاےدیگر ..
#اینجمعههمنیامدے