#عاشق_شهید_همت_بود.
یکبار در جلسه خواهران بسیج، دیدم خواهران در یک طرف میز نشسته اند او هم همان طرف اما چند صندلی آن طرف تر نشسته است طوری که در #مقابل خواهران نباشد و چهره در چهره نباشند.
می گفت: نمیخوام رودرروی #خانمها باشم.
طوری مینشینم که عکس #شهید_همت هم در مقابلم باشه.
حاج قاسم میگفت این شهید منو یاد حاج همت می انداخت.
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
شادی روحش #صلوات
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
یکی از همسنگرانش می گفت: چند هفته قبل از #شهادتش در تهران پای تخته نوشت:
«اذا کان المنادی زینب سلام الله علیها فاهلا با الشهاده»: اگر دعوت کننده #زینب «سلام الله علیها» است، پس سلام بر #شهادت ....
بعد از ظهر 29 دی 92 همزمان با #میلاد رسول مکرم اسلام «صلی الله علیه و آله» و امام صادق«علیه السلام» 5 سال پیش در یک چنین روزی #داماد شد و در سالروز ازدواجش به دیدار معشوق حقیقی خود رفت...
#شهید_مدافع_حرم
#شهیدمحمودرضا_بیضایی❤️
🔸 راوی: برادر شهید
🍃🌹🍃🌹
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🍃🌹🕊🌹🕊🌹🍃
#سلام_بر_شهدا
احترام به سادات(خاطره ای از زندگی شهید محمدرضا تورجی زاده)
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام و درود بر ارواح طیّبه ی شهدا و امام راحل(ره)
خاطره ای از زندگی شهید محمدرضا تورجی زاده
راوی: دکتر سید احمد نواب
منبع: کتاب یا زهرا(س) ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)
آمدم چادر فرماندهی گروهان. برادر تورجی تنها نشسته بود. جلو رفتم و سلام کردم. طبق معمول به احترم سادات بلند شد.
گفتم: شرمنده محمد آقا! من با یکی از دوستانم قرار دارم. باید بروم مرخصی و تا عصر برگردم.
بی مقدمه گفت: نه نمی شه! گفتم: من قرار دارم. اون آقا منتظر منه! دوباره با جدیت گفت: همین که شنیدی.
کمی نگاهش کردم. با تمام احترامی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلی جدی بود.
عصبانی شدم. از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم: شکایت شما رو به مادرم می کنم! هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم. دوید دنبال من. با پای برهنه.
دستم را گرفت و گفت: این چی بود گفتی؟! به صورتش تگاه کردم. خیس از اشک بود.
بعد ادامه داد: این برگه مرخصی. سفید امضاء کردم. هر چقدر دوست داری بنویس! ااما حرفت رو پس بگیر!
گفت: به خدا شوخی کردم. اصلا منظوری نداشتم. خودم هم بغض کرده بودم. فکر نمی کردم اینگونه به نام مادر سادات حساس باشد!
یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعت قبل از شهادتش بود. مرا دید. باز یاد آن خاطره تلخ را برای من زنده کرد و پرسید: راستی اون حرفت رو پس گرفتی؟!
گفتم: به خدا غلط کردم. اشتباه کردم. من به کسی شکایت نکردم. اصلا غلط می کنم چنین کاری انجام بدهم.
🕊| https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
امروز سالگرد #شهادت مردیه که :
تو اخلاق
تو عشق به همسر
تو معرفت
تو کار
تو ورزش
و...
همیشه #بهترین بود
شهیدی که به قول خودش، هدف همیشه باید #قرب_الهی باشه.
شهیدی که وقتی داشتم #کتاب زندگی نامه ش رو میخوندم، واقعا احساس #حقارت بهم دست میداد..
کجای کاریم واقعا..
من واقعا نمیدونم از کدوم ویژگی #اخلاقی شهید براتون بگم..
تنها چیزی که میتونم بگم اینه که حتما حتما کتاب #یادت_باشد رو مطالعه کنید..
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهید_مدافع_حرم🌷
#سالروز_شهادت
🍃🌹🍃🌹
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | #کلیپ
عجیب این آقا را دوست دارم ...💚
👈 رفقا کاری کنیم که در تاریخ ننویسند مردم ایران سیدعلی خامنه ای را تنها گذاشتند ...
نگذاریم ناممان به عنوان بی وفای به امام درتاریخ ثبت شود ...
🌷 #شهید_همت :
در زمان غیبت #اطاعت_محض از ولایت فقیه داشته باشید.
لطفاً قبل از خوندن #صلوات فراموش نشود.
#اللهم_صلی_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
بچه ها از حاج احمد پرسیدند
چرا اسم لشکر رو گذاشتی
#لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله؟
#احمد_متوسلیان گفت:
۱) اینکه ۲۷ ماه رجب روز #مبعث #پیامبره
۲) اینکه ۲-۷ میشه ۵ به نیت #پنج_تن
۳) اینکه ۲ کنار ۷ قرار بگیره میشه ۷۲ به تعداد #شهدای_کربلا
۴) اینکه ۲ ضرب ۷ میشه ۱۴ به نیت #چهارده_معصوم
۵) اینکه هر کی اسم لشکر رو میاره بعدش صلوات بفرسته
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_وعجل_فرجهم
🍃🌹🍃🌹
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#خاطرات_شهدا
#ڪــوخ_نــشـیـنـهـا
زمستان بود و دم غروب ڪنار جاده
یڪ زن و یڪ مرد با یڪ بچہ
مونده بودن وسط راه ،
من و علی هم از منطقہ بر می گشتیم .
تا دیدشون زد رو ترمز و رفت طرفشون .
پرسید : ” ڪجا می رین ؟ “
مرد گفت : ڪرمانشاه
علی گفت : رانندگی بلدی ؟
گفت بلہ بلدم .
علی رو ڪرد بہ من گفت :
سعید بریم عقب .
مرد با زن و بچہ اش رفتن جلو و
ما هم عقب تویوتا .
عقب خیلی سرد بود .
گفتم : آخہ این آدم رو می شناسی
ڪہ این جوری بهش اعتماد ڪردی ؟
اون هم مثل من می لرزید ، لبخندی زد و ...
🌹👈 گفت : آره
اینا همون ڪوخ نشینایی هستن
ڪہ امام فرمود بہ تمام ڪاخ نشین ها
شرف دارن .
تمام سختی های ما توی جبهہ
بہ خاطر ایناس .
#سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
#سالروز_شهادتش
🌹 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📣 هماکنون؛ #تیتر_یک سایت Khamenei.ir
👇 نصیحت رهبرانقلاب به حکام کشورهای اسلامی:
👈 به ولایتالله بازگردید
❌ ولایت آمریکا به کارتان نمیآید. ۹۷/۹/۴
⚘ #دیدار۱۷ربیع
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
زلزله دقایقی پیش سرپلذهاب از نظر شدت، کمی از زلزله سال گذشته ضعیفتر است اما زمان و شرایط وقوع زلزله، شاید از پارسال نگرانکنندهتر باشد..
امیدوارم مسئولین مدیریت بحران درسهای درستی از وضعیت نابهسامان رسیدگی به زلزله قبلی گرفته باشند..
*آسِیِد پویان حسینپور*
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🌈⛈🌈⛈🌈⛈🌈⛈🌈 💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #سی_وپنج تا آخر کلاس سمیرا، عروس خانم صدام می کرد، کم
💚💖💚💖💚💖💚💖💚
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #سی_وهفت
بعدم لبخند معنا داری زد و بلند گفت:
_خداحافظ عزیــزم😉😊
و رو به عباس گفت:
_خداحافظ آقای یا...🙊
سریع گفت:
_یعنی آقای عباس
و بعد ازمون دور شد،
نفسی از سر آسودگی کشیدم داشت کم کم لو میداد منو😬
عباس هنوز لبخند میزد .. از چی خنده اش گرفته این بشر ..
چادرمو مرتب کردم و گفتم:
_کاری داشتین که اومدین دم دانشگاه
سری تکون داد و گفت:
_بله، میخواستم مجددا معذرت خواهی کنم و اینکه ناهار دعوتتون کنم😊
- من که دیشب گفتم تقصیر من بود اصلا، دیگه ناهار لازم نیس😊
- نه نه ... خب میخوام کمی بیشتر باهاتون حرف بزنم در همین موردی که تو پیامتون اشاره کردین، گفتم که حضوری باید باهاتون صحبت کنم
- باشه، فقط باید به مامانم بگم
در حالیکه در ماشین رو باز می کرد گفت:
_خودم با مادرتون حرف زدم خبر دارن شما ناهار نمیرید خونه☺️
با تعجب نگاهش کردم پس کلا هماهنگ کرده اومده😟🙈
، یاد اون روز تو پارک افتادم که بهم گفته بود برای حرف زدن با من از محمد اجازه گرفته،😌👌
آخه این چقدر می تونست متشخص باشه!!! 😍
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ..
.
.
#ادامه_دارد...
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده_حرام_است
💚💖💚💖💚💖💚💖💚
💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #سی_وهشت
نگاهم به بیرون بود،👀
به خیابون ...
به آدمایی که میومدن و میرفتن،
هر کدوم مشکلات خودشونو داشتن، اصلا چرا مشکل داشتن؟؟؟؟
انگیزه و هدفشون از زندگی چی بود ...
چی می خواستن از این دنیا ..
💰پول؟؟
⚖مقام؟؟
⛹تفریح؟؟
🏃دنبال چی بودن؟؟؟
چرا انقدر سرشون گرم بود،
گرمه هیچی!!
.
چشمامو رو هم گذاشتم تا دست از این فلسفه بافیام بردارم
نگاهی به عباس کردم و برای اینکه سر صحبت رو باز کنم پرسیدم:
_در چه موردی می خواستین باهام صحبت کنین ..
در حالی که سعی داشت تمام حواسشو به رانندگیش بده گفت:
_در مورد جواب مثبت تون، راستش واقعا من اینجوری فکر نمی کردم.
باز گفت جواب مثبت!!😔
احساس پشیمونی داره بهم دست میده😒
.
پرسیدم:
_چه جوری؟!!!
+همین که بعد ازدواج مادرم راضی بشن به رفتنم، فکر می کردم بدتر میشه و ازدواج پاگیرترم میکنه😊
نفسم رو بیرون دادم که بیشتر شبیه آه بود ...😣
نیم نگاهی بهم انداخت و پرسید:
_به نظرتون الان راضی میشن؟؟
شونه هامو به علامت ندونستن بالا انداختم و گفتم:
_نمیدونم، نمیدونم واقعا، همه چیزو باید بسپارین به خودش👌
- به کی؟؟
- به همونی که انقدر بی تابین که برین پیشش
کمی مکث کردم و گفتم:
_خدا رو میگم😒
با تعجب گفت:
_خدا!!😟
- اره دیگه، مگه دنبال شهادت نیستین، خب شهید هم میرسه به خدا، کنار خدا قرار میگیره، میشه اولیاء الله ...😒
چیزی نگفت، کمی به سکوت گذشت نمی دونستم به چی داره فکر میکنه،
اما من تو ذهنم شهادتی رو ترسیم می کردم که شاید هیچ وقت نصیب من نمیشد ...😣😢
بعد چند لحظه سکوت گفت:
_و شما چی؟؟؟😊
#ادامه_دارد...
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده حرام_است
💖🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖