#انگیزشی
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وضعیت من صبح شنبه😂
#بخندیم
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
👿شماره ۳ 💥این قسمتشخیلیقشنگه و به کَرَمخدا اشاره میکنه☺️ موقعی ک خدا بیرونش کردابلیس گفت:باید پ
شیطان ۴
خداوند متعال به شیطان همون روز اول اجازه داد که بیاد و یه چیزی رو بندازه توی ذهن آدم!🧠
🔴 لامصب همش هم منفی میندازه!!!😬
هی آدم رو از آینده نگران میکنه!😥
💢 میگه نکنه فقیر بشی! نکنه مریض بشی! نکنه بچت یه طوری بشه و...😈
خدا لعنتش کنه!
هی میانه ی آدم رو با خدا بد میکنه!😒
✔️ ولی اگه ما باهاش محکم برخورد کنیم حتما میره!✊
✅ کافیه که تا یه حرف نگران کننده توی ذهنت اومد بگی
مولای من مهربون تر از این حرفاست... مولای خوبم مراقبمه...
من که تنها نیستم... من آقا و مولا دارم....😌💖
📖قرآن فرمود: مکر شیطان ضعیف هست...
با یه کنترل ذهن ساده از بین میره👌☺️
ادامه دارد....
#شیطان 😈
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻✂️📏✏️••||
.
.
#حوصلتون_سر_نره🙃🙂
#کاردستی
پاکت نامه 👍
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشتههاازکجامیآیند #قسمت_دوم 🧖♀🧖🧖♀🧖 #گیتی سالی که دانشگاه قبول شدم، پدرم تصادف ک
#رمان
#نوجوان
#فرشتههاازکجامیآیند
#قسمت_سوم
🧖♀🧖🧖♀🧖
مادرم فکر کرد پسر دارد و مرا برای او میخواهد. من هم حاضر بودم برای نجات خانوادهام با کسی که ندیده بودم و نمیشناختمش، ازدواج کنم. اما وقتی رفتوآمدها بیشتر شد، مادرم فهمید اشتباه کرده و من وحشت کردم. او مرا برای خودش میخواست. مادرم دوره افتاد که جایی را پیدا کند تا خودمان را گموگور کنیم.
پیرزنی که تازه شوهرش مرده بود، یکی از دو اتاق خانهاش را اجاره میداد. توی یکی از شهرکهای جادهی ساوه، بهترین موقعیتی بود که پس از سه ماه نصیبمان میشد؛ پول پیش نمیخواست و اجارهاش هم زیاد نبود. پیرزن فقط میخواست تنها نباشد.
تصمیم گرفتیم شبانه فرار کنیم. در عرض چند ساعت دار و ندارمان را توی کارتن کردیم و برای ساعت یازده شب وانت گرفتیم. رانندهی وانت کمکمان کرد. مادرم، من و برادرم که چهار سال از من کوچکتر بود، تندتند کار میکردیم. خواهرم را همان اول نشاندیم جلو وانت و مادرم بهش گفت نباید صدایش دربیاید. در تمام مدتی که وانت را پر میکردیم، از وسایل خانه صدا درآمد اما از این طفلک درنیامد.
وانت را تا کله پر کرده بودیم که مثل اجل بالای سرمان حاضر شد.
ــ بدون خداحافظی میروید؟!
مادرم همان شب شکست. همهی ما شکستیم و خواهر کوچکم گریه کرد. مجبور شدیم دوباره وسایل را برگردانیم توی خانه.
گفت: «اول اجارههای عقبافتاده را بدهید، بعد وسایلتان را ببرید!»
میدانست که پولی نداریم. بدهیمان هر روز سنگینتر میشد. کسی را هم نداشتیم تا
دستمان را بگیرد. مادرم توی تهران کسوکاری نداشت. دست از پا درازتر برگشتیم توی خانه و فکر فرار را برای همیشه کنار گذاشتیم. بعدها فهمیدیم یکی از همسایهها که مستأجر حاجی بود، گزارشمان را میداده و شب فرار هم او خبرش کرده بود.
از فردای آن روز مادرم بههم ریخت، مثل ظرف چینی که بیفتد و بشکند. دکترها گفتند غدهای توی شکمش دارد که باید درش بیاورند. خودمان هم میدانستیم عقدهای است که پس از مرگ پدرم تبدیل به غده شده بود.
باید عملش میکردیم و ما آه در بساط نداشتیم. مادرم با همان حال مریضش رفت دیدن حاجی. رفته بود به هر قیمتی شده راضیاش کند. حاجی جوابی بهش داده بود که ندیده، معلوم بود غدهاش دو برابر شده.
ــ تو به چه دردم میخوری؟ سهتا شکم زاییدهای! مثل تو هزارتا هزارتا ریختهاند. من میخواهم آن دختر را از این نکبت نجات بدهم، زن من بشود بهتر است یا دست آخر تن به هر نکبتی بدهد؟ آخر و عاقبت بیپولی همین است. اصلاً نمیخواهد، نخواهد، به درک! طلبم را بدهید، بروید به جهنم!
مادرم دیگر ناله نمیکرد و توی خانه کسی از غذا خوردن حرفی نمیزد. ما فقط اشک میریختیم و اینطوری شد که تصمیمم را گرفتم. با خودم گفتم، خودم را فدا میکنم تا خواهر و برادرم زندگی کنند. بدون اینکه به کسی چیزی بگویم، رفتم که از حاجی دویست هزار تومان بگیرم
خانههایش بیشمار بودند و درآمدش بیشمارتر. اما خانهی خودش توی یکی از محلههای قدیمی بود. من چند قدم میرفتم و چند دقیقه میایستادم. پای رفتن نداشتم. هرچه جلوتر میرفتم، کار سختتر میشد. زانوهایم میلرزید. بساط یک واکسی را کنار خیابان دیدم. پسری همسنوسال برادرم، سیزدهچهارده ساله.
چهارپایهای برای مشتریهایش گذاشته بود که وقتی میخواهند کفش واکس بزنند، رویش بنشینند.
گفتم: «میتوانم روی این چهارپایه بنشینم؟»
گفت: «بفرمایید!»
ادامه دارد..
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
هزینه های مخفی که می دهیم.
#سواد_رسانه
#برنامه_ریزی
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لیلا لیلا لیلااااااا!😉
عَسَىٰ أَن تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَن تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّكُمْ
#تلنگر
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
تا حالا قالیچه به این بامزه ای دیده بودید😁😁😬
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
⏰╲\╭┓
╭🌺🍂🍃#روانشناسی_تایم💭🧠👨⚕️
┗╯\╲━━━━━━━━
╰┈•៚
• دیر از خواب بیدار شدی و هنوز هیچ کاری نکردی؟ این روتین رو انجام بده :
1- موبایل ممنوع :
تا یک ساعت بعد بیداری هیچ پیامی رو چک نکن و روزتو با درگیری ذهنی شروع نکن.
2- یک لیوان آب بخور :
بهترین گزینه ممکن برای اول روز اینه که دو لیوان آب ولرم بخوری.
3- تخلیه ذهنی :
همه ی دغدغه های ذهنیت رو به مدت 5 دقیقه بنویس روی کاغذ که ذهنت خالی بشه.
4- اولویت بندی کن:
کار مهم امروزتو مشخص کن، تهش سه دقیقه وقت میخواد ولی بهت نظم میده.
5- اهدافتو مرور کن:
حدود یکی دو دقیقه یه مرور کلی انجام بده که ته همه ی این اقدام ها باید به چی برسم؟
6- ناشتا :
اولین وعده غذایی رو میل کن، ممکنه ناهار باشه یا صبحانه. ولی سعی کن سالم و سبک بخوری.
7- اقدام :
شروع کن به انجام مهم ترین کار روز، کارایی که تو اولویت هات مشخص کردی رو کم کم انجام بده.
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
🤑نوبت برگزیدگان خوش شانس مهر ماه هست سه نفر اول از فعالترین ها با بدون قرعه❌ کشی و بقیه به قید قر
دو نفر شماره نفرستادند بعدا اعتراضی نکنند ❌❌
در رفاقت رسم ما جان دادن است،
هرقدم را صد قدم پس دادن است،
هرکه بر ما تب کند جان مۍدهیم ..
ناز او را هرچہ باشد میخریم
#بیاین_باهم_نقاشی_بکشیم😁🖌
#نقاشی ساده میمون 🐒
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشتههاازکجامیآیند #قسمت_سوم 🧖♀🧖🧖♀🧖 مادرم فکر کرد پسر دارد و مرا برای او میخواهد
#رمان
#نوجوان
#فرشتههاازکجامیآیند
#قسمت_چهارم
🧖♀🧖🧖♀🧖
نشستم. انگار چهارپایه آسمانی بود. جایی بیرون از جهانی که در آن بودم. آرام گرفتم. حس خوبی داشتم، مثل آدمی که موقع سقوط گرفته باشندش. پسر واکسی پرسید: «میخواهید برایتان آب بیاورم؟»
روبهروی بساطش دکان قصابی بود. رفت آن تو و با یک لیوان آب برگشت. آب خنک بود و گوارا. مثل آبی بر آتش. دیگر حس گُرگرفتگی نداشتم. نمیدانم چقدر روی چهارپایه نشستم. فقط یادم میآید سؤال پسر واکسی مرا به خودم آورد.
چرا گریه میکنید؟!
گفتم: «میخواهم بروم خودم را دویست هزار تومان بفروشم! به حال خودم گریه میکنم!»
نمیدانم چرا این حرف را زدم. شاید بهخاطر اینکه همسن برادرم بود. شاید هم بهخاطر مهربانیاش یا چهارپایهی جادوییاش! پیش خودم گفتم: «کاش او پول داشت و مرا میخرید!» دوست نداشتم از روی چهارپایه بلند شوم، اما باید میرفتم. تا خانهی حاجی کرباسی راهی نمانده بود.
زود رسیدم اما میترسیدم زنگ بزنم. اول شب، مردی تنها و دختری که چارهای جز تسلیم ندارد. چندشم میشد. نه جرئت زنگ زدن داشتم و نه توان برگشتن. تردید و دودلی داشت دیوانهام میکرد. آنقدر سر پا ایستاده بودم که پاهایم درد میکرد. باران هم نمنم میبارید. تصمیمم را گرفتم می خواستم زنگ بزنم که صدای پسر واکسی را پشتسرم شنیدم
ادامه دارد...
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠نماهنگ زیبای «پاشو وضو بگیر»💠
▪️به مناسبت ایام فاطمیه▪️
🔹به سبک هیئت های سنتی استان یزد
📌با حضور هیئت های مذهبی دانش آموزی تعدادی از مدارس شهر یزد
🎤مداح: علی اکبر حائری
📃شاعر:محسن سلطانی
#فاطمیه
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
💠نماهنگ زیبای «پاشو وضو بگیر»💠 ▪️به مناسبت ایام فاطمیه▪️ 🔹به سبک هیئت های سنتی استان یزد 📌با حضور ه
خیلی لذت بردم پیشنهاد میکنم ببینید 😊