574.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↻✂️📏✏️••||
.
.
#حوصلتون_سر_نره🙃🙂
#کاردستی
مداد شمعی داری و باهاش نقاشی نمیکشی؟😳🧐
خب بیا اینجوری باهاش قاب درست کن و جملات حال خوب کن بزار داخلش😍🥳
خلاق باش 🤩
ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ادم برفی های خوشکلی که برامون فرستادین 😍☃️
خداروشکر که امسال هم نعمت برف داشتیم و برف بازی کردیم ⛄️
یادمون نره خدا رو به خاطر این همه زیبایی شکر کنیم 🌨🌤
#ارسالی_ستاره_ها
ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشتههاازکجامیآیند #قسمت_هجدهم 🧖♀🧖🧖♀🧖 همینقدر بگویم که یک پولی دست محمد بوده ک
رمان
#نوجوان
#فرشتههاازکجامیآیند
#قسمت_نوزدهم
🧝♀🧝🧖♀🧖🧖♂
صبح اول وقت، رفتم در خانهاش. میدانستم کجا زندگی میکند چون یکبار دیگر رفته بودم آنجا. دفعهی قبل هم بهخاطر محمد رفته بودم، همان موقعی که میخواست بهطرفداری عموحیدر بساط محمد را بههم بریزد. اگرچه آندفعه از کارش بدم نیامده بود. خواسته بود بدون آنکه عموحیدر بداند، برایش کاری بکند. دفعهی قبل از دستش عصبانی نبودم. اما اینبار صدایم میلرزید. وقتی آمد دم در، گفتم: «زورت به آن یک الف بچه رسیده بود که پول را از دستش بگیری تا بگذارد برود خودش را گموگور کند؟»
ــ به خدا من نمیدانستم اینجوری میشود. فکر میکردم پول مال عموحیدر است.
از تکوتا افتاده بود. مثل لاستیکی که بادش را خالی کرده باشند، پنچر بود. معلوم بود کلافه است،
گفت: «میروم میگردم پیدایش میکنم.»
گفتم: «باید تو آسمانها دنبالش بگردی. از دیروز تا حالا هیچ خبری ازش نیست.»
گفت: «به خدا قصد بدی نداشتم. من هم به آن پول احتیاج داشتم. چهار سال است دنبال کار میگردم. به هر دری میزنم بسته است. میخواستم با این پول یک ماشین بخرم،مسافرکشی کنم. آن هم که قسمت یکی دیگر شد.»
پشیمانی در صدایش موج میزد. داستان پسری را برایم تعریف کرد که یک سال، به دویستوپنجاه هزار تومان فروخته شده بود. یکدفعه یاد چیزی افتادم، ازش پرسیدم: «پول را توی چه پیچیده بودند؟»
گفت: «لای کاغذ مجله.»
پرسیدم: «کاغذش را چه کار کردی؟»
گفت: «انداختمش بیرون.»
بهخاطر هر چیزی میتوانستم ببخشمش، مگر همین کار.
خواندن آن مقاله برایم مهم بود. حس میکردم ردپای محمد را میتوانم از توی همان مقاله پیدا کنم. ماندنم آنجا فایدهای نداشت. بهم قول داد بگردد و محمد را پیدا کند. قول داد آن مجله را هم برایم گیر بیاورد. من هم قول دادم به پدرشوهرم سفارش کنم برایش کاری پیدا کند. پدرشوهرم مهندس ریختهگری بود و با صنعتکاران و کارخانههای صنعتی زیادی ارتباط داشت. من به قولم وفا کردم، ولی او نتوانست. نه از محمد خبری به دست آورد و نه از آن مجله. انگار همان یک نسخه را چاپ کرده بودند.
روز عروسیام، محمد نبود اما تمام کسانی را که با او ارتباط داشتند، دعوت کردم.
عموحیدر، علیرضا، گیتی، همان دختری که اولینبار پول را گرفته بود، با شوهرش. گیتی هم از اینکه جای محمد توی عروسی خالی بود، دلگیر شد. فهمیدم او آن مقاله را خوانده. روزهای بعد برایم خطبهخط مقاله را تعریف کرد. اما هنوز خیلی از سؤالهایم بیجواب
بود. بااینحال تصمیم گرفتم من هم کارهایی بکنم که فرشتهها دوست دارند انجام بدهند.
پایان رمان 😊
ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
منتظر نظرات شما برای رمان هستم
رمان چطور بود؟ 😎
دوست دارین رمان بعدی چی باشه؟🙃
من اینجام 😇👇
@adminsetaresho7
#والپیپر 😍🥰💙🤍
ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
22.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣میخوام بهت یک راه میانبر رسیدن به موفقیت و یاد بدم💪
💢قسمت اول کلاس نیترومام💢
اصلا نیترومام چیه؟؟ 🤔
یک کلاسی که بهت یاد میدیم چجوری به موفقیت نزدیک شی...😍
#ستاره_شو
ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂