استراحت بماند بعداز شهادت🇵🇸
*خون شهدای غزه*
شب میلاد حضرت زینب به پیشنهاد بچهها رفتیم موکب کافه شهدا توی بلوار شهیدچمران. هنوز مراسم جشن شروع نشده بود، اما غرفهها به راه بودند. غرفههایی که برپاییاش با هنر مردم بود و استقبال آنها. عواید فروشش هم برای لبنان میرفت. از پلهها بالا آمدیم. به بینالحرمین نمادین رسیدیم. سمت راست و چپ مسیر، میزهای آهنیای بود که هر کس خوراکیها یا غذاهایش را رویش چیده بود. اولین غرفه، یکی از دوستان بود. خانم دکتری که همراه همسر و دخترش، بساط ماکارونی و پلوخورشت قیمه را بر پا کرده بود. خودش نپخته بود اما، با واسطه آورده بود برای فروش. تکتک غرفهها را جلو رفتم. دور یکی از میزها خیلی شلوغ بود. بچههای قد و نیمقد با لباسهای رنگی به چشم میآمدند. جلو رفتم. مادرانشان هم بودند که یا چادر مشکی به سر داشتند یا عبای مشکی. سرک کشیدم. چند مدل کیک و سالاد ماکارونی روی میز بود. بیشتر مردم سر همین میز قفل میشدند. میز دیگر خانم مانتویی بود با ژاکت مشکی. پرنده کنار میزش پر نمیزد. مظلومیتش مرا سمت خودش کشاند. ساندویچ دوپیازه داشت. ساندویچهایی که با نان بازاری پیچیده شده بودند. قابلمهای هم روی پیکنیک کوچک کنارش، خودنمایی میکرد. سر قابلمه را که برداشت، تازگی رشتهها، نشان از دست به دست هم ندادن آشش بود. رشتهها تازه با نخود و لوبیا قاطی شده بودند و تا رفیق شدنشان هنوز جا داشت.
چند میز کنارتر، دو سه تا خانم کنار هم نشسته بودند. یکی نان ساندویچهای کوچک را با کارد برش میداد و آن یکی اولویه را با قاشق داخلش میگذاشت. پرسیدم:«خواهر هستید؟» خانمی که وسط نشسته بود گفت:«خواهر شوهرمه.» خواهرشوهر نگاهی به من کرد و لبخندی بر لبانش نشست اما حرفی نزد.
خانم ادامه داد:«با دو تا از خواهرشوهرها، اولویهها رو آماده کردیم. از کانال سیدغفار تبلیغش رو دیدم. بعد هم به خواهرشوهر و دوستم گفتم و با موافقت اونها دوتا میز گرفتیم.» با شوخی کلیشهای دعوای بین عروس و خواهر شوهر، قفل دهان خواهر شوهر باز شد و گفت:«قضیه ما فرق داره ما با هم مثل خواهریم.» دوستش آش رشته پخته بود؛ اما خیلی زود ته قابلمهاش بالا آمده بود و آرام کنار میزش ایستاده بود تا ساندویچها هم فروش برود.
اکثر میزها دور و برشان بچه بود. از بچه یکی دو ساله گرفته تا دختر و پسر نوجوان. نوجوانها پا به پای پدر و مادرشان مشغول فروش بودند و هر کاری از دستشان بر میآمد انجام میدادند.
یکی از میزها ابتکار به خرج داده بود و چادر مسافرتی بچگانه آورده بود. چندتا بچه سه چهارساله در چادر مشغول بازی بودند و مادرها هم در حال فروش و تبلیغ شیشههای ترشی. میز ترشی به نسبت بقیه میزها فروش کمتری داشت. ناگفته نماند که تعداد شیشههای ترشی هم خیلی زیاد بود. از سر شب نگاهم به میز آنها بود. مردم خرید میکردند اما میزشان خالی نمیشد. تا از کنارشان رد شدم خانمی که مانتو سبز پوشیده بود و آرایش ملیحی داشت با خنده و خوشرویی گفت:«بودو بیا ترشی بخر تا ما هم آخر شبی خلاص بشیم و بریم خونمون. ترشیای ما با دمپخت میچسبه.» با تشکر من فهمید قصد خرید ندارم، اما کم نیاورد و با زبان گرمتری تبلیغش را ادامه داد:«بدون مزه مزه کردن نخریا، اینجا اول تست کن بعد بخر.» دو کلام تبلیغ میکرد و وسطش هم پیام بازرگانی خنده بود.خانمی با چادر دانشجویی و روسری کرمرنگ، کنارش ایستاده بود. بعد فهمیدم خواهرش هست. با چربزبانی خواهر، نگاهِ هم میکردند و میخندیدند. شاید خودشان هم میدانستند فروشنده نیستند ولی تمام تلاششان را برای فروش محصولات میکردند. با هنر تبلیغش تسلیم شدم و ترشی را خریدم.
چند قالی گوشه و کنار پهن بود. مردم روی آن مینشستند. یکی آش دوغ میخورد و آن یکی آش رشته. لوبیا گرم و نخود گرم هم که در هوای نیمهسرد میچسبید. برخی هم شامشان را همانجا خوردند و با خیال راحت بلند شدند. مداحی هم صدای اصلی آن محفل بود. دختربچهی دو سهساله، نگاهش را زل زده بود به تصویری که برایش حکم تلویزیون را داشت. یک لقمه میخورد و با مداحی بالا و پایین میپرید.
در صف پرداخت هزینه، پدری به پسرش میگفت:«این خوراکی ها میره تو شکم تو اما پولش میره برا لبنان.»
پسری از همان اول در تیررسم بود. مرتب مسیر بینالحرمین را رژه میرفت. نقاشی روی صورتش توجهم را جلب کرده بود، اما تا آخر شب نرفتم سراغش. اسمش محمدحسین بود و کلاس چهارم. میزی که مادر، خواهر و خالهاش گرفته بودند برعکس بقیه میزها خبری از خوردن نبود. روی صورت بچهها نقاشی میکشیدند. اما نقاشی صورت محمدحسین با بقیه نقاشیها فرق داشت. یک سمت چشمانش پرچم فلسطین بود و سمت دیگرش نمادی از خون. میگفت:«این طرف برای شهر غزه هست که بچههایش در جنگ هستند و آن سمت چشمهام، خون شهدای غزه.»
روایت زهراسادات هاشمی؛ ١٩ آبان ١۴٠٣
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:
https://ble.ir/hafezeh_shz
استراحت بماند بعداز شهادت🇵🇸
*خون شهدای غزه* شب میلاد حضرت زینب به پیشنهاد بچهها رفتیم موکب کافه شهدا توی بلوار شهیدچمران. هنوز
نذر فاطمیه در راه مقاومت
میخوای یه کاری کنی که هم دل حضرت زهرا《س》شاد بشه و هم شیعیان امیرالمومنین《ع》که دشمن صهیونیستی آوارشون کرده پشتیبانی کنید ، نذری درست کنید و در بازارچه مقاومت بفروش بذارید .
برای هماهنگی با برادر اکبرزاده تماس بگیرید 👈
۰۹۱۷۹۳۶۸۰۹۴https://eitaa.com/seyedghafar
استراحت بماند بعداز شهادت🇵🇸
نذر فاطمیه در راه مقاومت میخوای یه کاری کنی که هم دل حضرت زهرا《س》شاد بشه و هم شیعیان امیرالمومنین《ع
در سکوت شریک این جنایت نباش، به این فکر کن که جز سکوت چه کاری از دستت بر می آید ... !
سلام همسنگرای عزیزم
اینجا ستاد پشتیبانی جبهه مقاومت تو شهرمون هست ، الحمدالله موکب عزیزم حسین《ع》با همراهی و همدلی شما شده محل حمایت از عزیزان جنگ زده لبنانی ، بنده ان شاءالله چند روز اومدم شیراز که بتونم از طرف مردم خوب شهرم دست پُر برگردم پیش خانواده های جنگ زده لبنانی که بتونیم گِره کوچیکی از مشکلاتشون رو حل کنیم .
این چند روز خودم دوست دارم خادمی جمع آوری نذر طلاهای مقاومت رو انجام بدم که از این مجاهدت هاتون انرژی بگیر برای ادامه خدمت به برادران مظلوم لبنانی که بخاطر حق طلبی از برادران غزه آواره شدن .
۰۹۱۷۸۳۰۰۵۷۷👉 کوچیک شما سید غفار لطفا آدرس تون رو پیامک کنید ، منتظر پیام هاتون هستم . خستگی دل من از این هست که گستردگی مشکلات این عزیزان جنگ زده لبنانی زیاد هست و دستمون زود خالی میشه 😔
استراحت بماند بعداز شهادت🇵🇸
در سکوت شریک این جنایت نباش، به این فکر کن که جز سکوت چه کاری از دستت بر می آید ... ! سلام همسنگرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان تکاندهنده حاج حسین یکتا درباره وضعیت زندگی ملت مظلوم لبنان و فلسطین و اهمیت کمکهای مردمی
https://eitaa.com/seyedghafar
استراحت بماند بعداز شهادت🇵🇸
نذر فاطمیه در راه مقاومت میخوای یه کاری کنی که هم دل حضرت زهرا《س》شاد بشه و هم شیعیان امیرالمومنین《ع
برای بازارچه غذا فردا چهارشنبه شب هنوز کسی ثبت نام نکرده ، منتظرتون هستیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اقدام خوب شهرداری و بسیج پرتغال
چراغ سبز: غزه را آزاد کنید
چراغ قرمز: اسرائیل را متوقف کنید
بعضی ها مسلمان نیستن اما در عمل مسلمان تر از خیلی ها هستن
https://eitaa.com/seyedghafar