eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
748 دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
64 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بلند شو بازم بخند😭
•همین امشب !! 💔(: _فرودگاه بغداد ! سال گذشتھ…🖤 و دیگࢪ هیچِ ، هیچِ ، هیچ...¡ تسلیت ایران من تسلیت قلب شکسته ی ما
🔴لحـــظه شهادت حاجی فرا رسید 🔺اولین سالگرد شهید حاج قاسم سلیمانی را به ملت عزیز ایران تسلیت عرض مینمایم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حاج قاسم تلفنی به دختر شهید مغنیه گفت من امشب به مقتل خودم می‌روم! 🔹روایت سردار حجازی از ساعاتی پیش از شهادت سردار سلیمانی @seyyedebrahim
🎤♥️ داداش مصطفے ✨ : از در انداختنت بیرون ، از پنجره بیا تو ! بجنگ واسه خواسته‌هات ناامید نشو! 💪🏻 خدا ببینه سفت و سخت چسبیدی به خواسته‌ت ، بهت میده خواستت رو :) ♥️ ✨ ♥️ _آره داداش مصطفے بهم بگو ! [بجنگ.رفیق! ♡] آهای اهل عالم ببینید! ما همچین داداش داریم ها 😌✌️🏻 :) 🥀 @seyyedebrahim
✨ 🥀 تو همان صبح عزيزے و دلیل نفسے كه اگر باز نيايے به تنم جانے نيست... 💔 🦋🌿 ♥️ @seyyedebrahim
رهبر انقلاب: شهادت سلیمانی یه حادثه‌ تاریخی است 🔹پست اینستاگرامی سایت رهبر انقلاب همزمان با نخستین سالگرد شهادت سپهبد قاسم سلیمانی @seyyedebrahim
تو برنامه‌ی وقتی با خانواده (یکی از محافظین حاج قاسم) مصاحبه کردند پدرشون گفتند: نوبت وحید نبوده که با حاج قاسم بره، همکارش بهش پیام داد که میشه به جای من این ماموریتو بری..؟ و به همین راحتی یکی شهید شد و یکی حسرت به دل.. چی میکشه الان اون طرف.. حتی تصورشم دیوونه میکنه آدمو.. دم در بهشت بود.. دقیقا ورودی بهشت.. ولی نشد که بشه..! پ.ن: ماها چقدر ازین فرصتا داریم که از دست میدیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍موضوع انتقام یک موضوع مهم است چون یکی از القاب امام زمان (عج) نیز *منتقم* است. باید به کودک توضیح داد که انتقام👈 به خودی خود عمل بدی نیست و باز پس گیری حقِ پایمال شده است. 🔰در متون اخلاقی بهتر است انسان بعد از ظلمی که به او شده *گذشت* کند اما جایی که (منافق و کافری بخواهد با خدا و حجت اون بجنگد و به مظلومان و انسانها به ناحق ظلم کند باید برای تنبیه او و جلوگیری از فسادِ جامعه مسئله ی انتقام را پیش کشید) 👌اگر بدون پیش زمینه برای کودک از انتقام صحبت کنیم کودک دچار آسیب اعتقادی❌ در رابطه با امام میشود از جمله : ✨۱.بی انگیزگی برای یاری امام ✨۲-احساس دلزدگی نسبت به امام ✨۳-عدم تمایل به فرا رسیدن ظهور ✨۴-عدم تصور آرمان زیبا از زندگی با امام ✨۵-الگو برداری از رفتار انتقام گونه ی امام ✨۶-چهره ای خشمگین، خشن و کینه توز از امام @seyyedebrahim
. گر مرا هیچ نباشد... نه به دنیا... نه به عُقبی.. چون تو دارم ... همه دارم ... دگَرَم هیچ نباید ... @seyyedebrahim
💠🔰💠🔰💠🔰💠 💠🔰💠🔰💠 💠🔰💠 💠 ❤️بسم رب الشهدا❤️ 🌹خاطره ای از ابراهیم 💠یک روز برای مسابقات کشتی بسیج با مجموعه ما اومده بود بهش گفتم این رفيقت تهرانیه دلم ميخواد روش کم کنی یک جوابی داد که صدتا پهلوان باید فکر میکرد تا جواب بده گفت دایی جمال شاید ظرفیت بردیه او را بیشتر داده باشه خدا کنه ظرفیت باخت و برد را داشته باشیم اگر نداشتیم و بردیم خطر داره.... 🔰مصطفی از همان نوجوانی روش و منش جوانمردانه داشت..😔😔 💠 💠🔰💠 💠🔰💠🔰💠 💠🔰💠🔰💠🔰💠 ✅کانال ( با نام جهادی ) @seyyedebrahim
🎤♥️ داداش مصطفے ✨ : از در انداختنت بیرون ، از پنجره بیا تو ! بجنگ واسه خواسته‌هات ناامید نشو! 💪🏻 خدا ببینه سفت و سخت چسبیدی به خواسته‌ت ، بهت میده خواستت رو :) ♥️ ✨ ♥️ _آره داداش مصطفے بهم بگو ! [بجنگ.رفیق! ♡] آهای اهل عالم ببینید! ما همچین داداش داریم ها 😌✌️🏻 :) 🥀 @seyyedebrahim
💔 در این دوری، تو از من حال و روز بهتری داری تو کاجی، من گلی خشکیده در گلدان پاییزم نوید افتاده ❤️ @seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢حاضران در میدان التحریر عراق: ♦️ای ابو مهدی و ای حاج قاسم سلیمانی در حق ما کوتاهی نکردید از شما سپاسگزاریم! @seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل دوازدهم..( قسمت ۴)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 هیچ وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی داد. دل شوره بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمی رفت. یک لحظه خودم را دلداری می دادم و می گفتم اگر صمد طوری شده بود ستار به من می گفت لحظه دیگر می گفتم نه حتما طوری شده آقا ستار می خواسته مرا آماده کند. تا عصر از دل شوره مردم و زنده شدم. به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم کم کم داشت هوا تاریک می شد دم به دقیقه بچه ها را می فرستادم سر کوچه تا ببینند بابایشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه گاهی توی کوچه سرک می کشیدم.وقتی دیدم اینطور نمی شود بچه ها را بر داشتم رفتم نشستم جلوی در. صدای زلال اذان مغرب توی شهر می پیچید اشک از چشمانم سرازیر شده بود به خدا التماس کردم : خدایا به این وقت عزیز قسم بچه هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده اند. ببین چطور بی قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا شوهرم را صحیح و سالم از تو می خواهم. این ها را می گفتم و اشک می ریختم یک دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می آیند. یکی از آن ها دستش را گذاشته بود روی شانه آن یکی و لنگان لنگان راه می آمد. کمی که جلوتر آمدند شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: بچه ها بابا آمد. و با شادی تند تند اشک هایم را پاک کردم‌ . خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خنده بچه ها و بابا گفتنشان به گریه ام انداخت‌. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود این را آقا ستار گفت پایش ترکش خورده بود.چند روزی هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچه ها یک لحظه رهایش نمی کردند معصومه دست و صورتش را می بوسید. و خدیجه پای مجروحش را نوازش می کرد. آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی می زد. آن شب آقا ستار تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد اما صبح رفت نزدیکی های ظهر بود داشتم غذا می پختم صمد صدایم کرد معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: قدم کفتم بد جور درد می کند. بیا ببین چی شده . بلوزش را بالا زدم دلم کباب شد پشتش.به اندازه یک پنج تومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکش های آن نارنجک باشد وقتی که با منافق ها درگیر شده بود‌. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃
🌿 تب فـراق تو بیچاره کرده دنیارا بدون تو به دل ما قــرار ، بی‌معناست! 💕 @seyyedebrahim
به نام خدا شهید ابراهیم هادی در یکی از شبها در جمع بچه ها شروع کرد به مداحی . اون شب صدای ابراهیم بخاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود. بعد از اتمام مراسم تعدادی از دوستان شروع کردند به شوخی کردن با ابراهیم و صدایش را تقلید میکردند. که باعث ناراحتی ابراهیم شد آن شب ابراهیم عصبانی شد. و گفت من مهم نیستم. اینها مجالس حضرت زهرا س را به شوخی گرفتند. و قسم خورد که دیگر مداحی نکند. نیمه شب بود و ابراهیم قبل از اذان بچه ها را بیدار کرد . و بعد از اقامه نماز صبح به جماعت و بعد از تسبیحات شروع کرد به دعا و روضه خوانی حضرت زهرا س. اشعار زیبای ابرهیم اشک همه را در آورد. یکی از دوستان ابراهیم تعجب میکند و به ابراهیم میگوید شما که قسم خورده بودید که روضه نخوانید. چطور دوباره خواندید. ابراهیم گفت : دیشب در خواب وجود حضرت صدیقه طاهره س تشریف آوردند و گفتند.: ( نگو نمیخوانم ما تو را دوست داریم هر کس گفت بخوان تو هم بخوان ) @seyyedebrahim
🌹🌹 🌹🌹 🌺در فرهنگسرای شهریار کلاس بازیگری گذاشتند. 🌹  مصمم بود که در کلاسها شرکت کند.  وقتی دیدم برای رفتن اصرار دارد؛ گفتم : مامان به دو دلیل امکانش نیست؛ اول اینکه از نظر  این جور کلاس ها با خانواده ما سازگار نیست. دوم اینکه از نظر مالی هزینه اش برای ما زیاد است، چون شهریه سه ماه را یک جا  می گیرند.  اما باز  روی خواسته اش پا فشاری کرد. با اینکه نسبت به حقوق پدرش میزان هزینه برای ما خیلی زیاد بود؛  گفتم: من برات شهریه را فراهم  می کنم ولی  خودت  می شوی .  مدتی در کلاسهای تئوری شرکت می کند و به کلاسهای عملی که می رسد به یک هفته نمی کشد که کلاسها را ترک کرد.😊 با  پیشم آمد گفت: ازشون خواهش کردم بقیه شهریه رو پس بدن قبول نکردن. خیلی  بود. 😔  و گفتم: اشکال ندارد مامان فدای سرت؛ حالا چرا ادامه ندادی؟ 💕 گفت: همون که گفتید. مامان اصلا من و که هیچ به حساب نمی آورند؛  تازه از مردهای بزرگ هم   نمی گیرند و خیلی چیزها را رعایت  نمی کنند.🌹🌹  (با نام جهادی ) @seyyedebrahim
🌼حاج قاسم گفت: فرزند شهید را از جایش بلند نکن! ✍ تمامی همسران و خانواده شهدای مدافع حرم از کل ایران جمع شده بودند. ما روز اول با رهبری دیدار داشتیم و روز دوم قرار بود در مراسمی حاج قاسم برای خانواده شهدا سخنرانی کنند. مراسم با حضور حاج قاسم شروع شد. دخترم ریحانه برای اینکه بتواند حاج قاسم را از نزدیک زیارت کند هر طور بود خودش را به صندلی‌های ردیف اول رسانده و روی یکی از صندلی‌ها نشسته بود که در میان سخنرانی حاج قاسم گویا یکی می‌خواست ریحانه را از جایش بلند کند تا یکی از مسئولان بنشیند. حاج قاسم تا این صحنه را دید صحبت‌هایش را ناتمام گذاشت و خطاب به آن بنده خدا گفت برادر، بچه‌ی شهید را بلند نکن. مرتبه اول گویا ایشان متوجه تذکر حاج قاسم نمی‌شود و مجدد از دخترم می‌خواهد از روی صندلی بلند شود که حاج قاسم تکرار می‌کند با شما هستم بچه‌ی شهید را از جایش بلند نکنید. این آقای مسئول برود آن ردیف آخر یک صندلی پیدا کند و بنشیند؛ چرا بچه‌ی شهید را بلند می‌کنید؟ آن‌ها هم اطاعت امر کردند و رفتند. 👤 راوی: همسر شهید اکبر ملکشاهی 🌐 منبع: خبرگزاری فارس @seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل دوازدهم..( قسمت ۵ )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 گفتم: ترکش نارنجک است. گفت: برو یک سنجاق قفلی داغ کن بیاور. گفتم: چه کار می خواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر. گفت: به خاطر این ترکش ناقابل برویم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همین طوری در آورده ام. چیزی نمی شود برو سنجاق داغ بیاور. گفتم: پشتت عفونت کرده. گفت: قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد. بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعله گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد. گفت: حالا بزن زیر آن سیاهی. طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی. سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون. سنجاق را به پوستش نزدیک کردم اما دلم نیامد گفتم: بگیر، من نمی توانم. خودت درش بیاور. با اوقات تلخی گفت: من درد می کشم تو تحمل نداری؟! جان من قدم زود باش دارم از درد می میرم. دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما بازهم طاقت نیاوردم. گفتم: نمی توانم دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور. رفتم توی حیاط. بچه ها داشتند بازی می کردند نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می گرفت. کمی بعد آمدم توی اتاق. دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و رو به روی آینه توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را می شکافد. ابروهایش در هم بود و لبش را می گزید معلوم بود درد می کشد یک دفعه ناله ای کرد و گفت: فکر کنم در آمد. قدم بیا ببین. خون از زخم پایین می چکید. چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود. یک سیاهی کوچک زده بود بیرون. دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم. گفتم: ایناهاش. گفت: خودش است. لعنتی. دلم ریش ریش شد. آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم. اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم. چشم هایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشم هایم را نیمه باز می کردم تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازه یک پنج تومانی گود شده و فرو رفته بود و از آن خون می آمد. این طوری نمی شود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم. دست هایم می لرزید. نگاهم کرد و گفت: چرا رنگ و رویت پریده؟! بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: خانم ما را ببین. من درد می کشم، او ضعف می کند. کمکش کردم بخوابد. یک وری روی دست راستش خوابید. بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می کردند مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد انگار گرسنه بود به صمد نگاه کردم به همین زودی خوابش برده بود. راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده. مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود. بعد از آن هم تا مدتی با عصا از این طرف به آن طرف می رفت عصرها دوست هایش می آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده شهدا به دیدن آن ها می رفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس می رفت و برای مردم و دانش آموزان سخنرانی می کرد. وضعیت جبهه ها را برای آن ها بازگو می کرد و آن ها را تشویق می کرد به جبهه بروند. اول از همه از خانواده خودش شروع کرده بود. چند ماهی می شد برادرش ستار را به منطقه برده بود. همیشه و همه جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود اما با این حال دست از جبهه بر نمی داشت. نزدیک بیست روزی از مجروحیت صمد می گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید ساکش را برداشت. گفتم: کجا؟! گفت: منطقه. از تعجب دهانم باز مانده بود. باورم نمی شد دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹