eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
747 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
64 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
📝یادمون باشه امام زمان عج آمدنی نیست✋ آوردنیست💪 پس بخودمون بیایم باخودسازیو.. ما فقط خواستار تحقق هر چ زودتر ظهور هستیم بیاید باهم ب این امرکمک کنیم در کانالی ک در کنار خودسازی شامل مطالب⬇️ 😍 🌸 و 🎙 و 🎥 📃 ❤️ و... کلی چیزای خوب برای شما عزیزانه😊 ➡️ @Yamahdi85adrekni ⬅️
•°|♥️|•° بہ مـــادر قول داده بود بر مے گردد… چشم مـــادر که بہ استخواݩ هاے بے جمـجـمہ افتاد لبخند تلخے زد و گفت : بچہ‌ام سرش مے رفت ولی قولش نمے رفت 🌷✨ اینجا قرارگاهے ست براے دلدادگے براے آنهایے کہ دلدادگے را خوب آموختند و براے معبودشـــان چه عاشقانہ دلبرے کردند♥️ 🕊✨[•• @shahidhojajjy ••]🕊 راستے 😍...همرزماے گلمون سه تا رمان داخل کانالمون موجوده 👀✨ یکی رمان زیباے ورمان ✌️♥️ و سومیش هم 😍😍 پس بدو بزن رو لینکمون🤤☺️🏃‍♂🏃‍♂ https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💔 چشمِ پرسش از تو بی پروا ندارد هيچ کس حالِ بيمارانِ خود را اين که می‌دانی بس است. صائب تبریزی ❤️ @seyyedebrahim
 🌹🌹 6مرداد 94  برای آخرین بار مجروح شد و برای درمان به ایران آمد. 11مرداد رفتم منزلشان و به  آهسته گفتم: "فردا تولد همسر نازنین شماست ." گفت: "بله حواسم هست می خواهم فردا به مناسبت تولدش با هم بیرون برویم و هرچه خودش انتخاب کرد برایش تهیه کنم شاید سال دیگه نبودم" با ناراحتی نگاهش کردم متوجه شد و گفت: "شاید سوریه باشم." 😔  ⚜🍃🌹✨🍃🌹✨🍃✨🌹🍃⚜ @seyyedebrahim
کربلای پنج، نه راه پیش داشتیم و نه راه پس. شده بود نبرد تن و تانک. نمی دانم از کجا رسید؛ سوار بر موتور و آرپی جی به دست. با دیدنش جان گرفتیم؛ آن قدر جنگیدیم که تانک‌های دشمن عقب نشینی کردند
🔸خاطره آیت‌الله جوادی آملی از شهادتی که بر روی کفن حاج‌قاسم نوشت.
عباس خیلی اهل هیئت و مسجد بود و از هر فرصتی برای حضور در مجالس اهل بیت استفاده می کرد. او می گفت زنده بودن من ماه محرم و صفر است. بیشتر اوقات صبح ها به یاد امام حسین(ع) روضه می خواند و بر سینه می زد به گونه ای که به او می گفتم عباس جان قلبت پاره می شود اینقدر بر سینه میزنی. در جواب لبخند می زد و می گفت آن کس که برای او سینه می زنم خودش محافظ من خواهد بود.🍃 همیشه با وضو و مراقب رفتارش با دیگران به خصوص نامحرمان بود. هیچ گاه از او اخمی ندیدم. بسیار با اخلاق و با تقوا بود. هر چه از او بگویم کم گفته ام. ‌شهید مدافع حرم 🌹 🕊 @seyyedebrahim
رفیق شهـید یعنے:🧐 تو اوج نا اُمیدی😔 یہ نفر پارتے بین ـتو و ـخدا بشہ!☺️ وجوری دستت رو بگیره🤝 ڪہ متوجہ نشے😇 🏴
به درخواست یکی از اعضای محترم کانال: ❤️امروز روز شهید محمدرضا تورجی زاده است❤️ 🌷زندگی نامه این شهید 🌸عکس و والیپر این شهید 🌺فرازی از وصیت نامه این شهید 🌼معرفی کتاب های این شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️شهید محمدرضا تورجی زاده❤️ ✅پیشنهاد دانلود
❤️شهید محمدرضا تورجی زاده❤️ ✅پیشنهاد دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤ایشان به شهید مظلوم بهشتی و آیت الله خامنه ای علاقه ی فراوانی داشتند. شهید تورجی زاده مداحی و روضه خوانی را در دبیرستان هاتف با دعای کمیل آغاز کرد و شبهای جمعه در جمع دانش آموزان زیبا ترین مناجات را با خدای خویش داشت.🖤
💙سر انجام این مجاهد خستگی ناپذیر در پنجم اردیبهشت سال شصت و شش در ارتفاعات شهر بانه در استان کردستان در ساعت هفت و سی دقیقه صبح حین فرماندهی گردان یا زهرا در سنگر فرماندهی به شهادت رسیدند. جراحتی که موجب شهادت ایشان شد همچون حضرت زهرا بود : جراحاتی بر پهلو و بازو و ترکش ها یی مانند تازیانه بر کمر ایشان.💙
💚شب ها به شعار نویسی و چاپ عکس حضرت امام روی دیوار ها اقدام می نمود. با پیروزی انقلاب فعالیت های خود را در مسجد ذکر الله و حزب جمهوری اسلامی و دیگر پایگاه های انقلابی پیگیری نمود. وی که از فعالان مبارزه با گروهک های ضد انقلاب و بنی صدر بود بار ها مورد ضرب و شتم طرفداران بنی صدر و اعضای این گروهک ها قرار گرفت.💚
🧡کلاس سوم راهنمایی شهید مقارن با قیام مردم قم شده بود که شهید با جمعی از دوستان هم کلاسی، چند نوبت تظاهراتی در مدرسه تدارک دیده و از رفتن به کلاس خودداری کرده بودند. با اوج گرفتن انقلاب، شهید با چند تن از دوستان فعالیت های سیاسی خود را در مسجد ذکر الله آغاز نمود و در تظاهرات ضد حکومت شرکت می نمود که چند بار مورد ضرب و شتم ماموران قرار گرفت. 🧡
❤️شهید محمد رضا تورجی زاده در سال ۱۳۴۳ در شهر شهیدان اصفهان به دنیا آمد. در همان دوران کودکی عشق و ارادت به خاندان نبوت و امامت داشته و با شور وصف ناپذیر در مجالس عزا داری شرکت می نمود. ایشان دوران تحصیل را همراه با کار و همیاری در مغازه پدر آغاز نمود. پدرش به دلیل علایق مذهبی ایشان را برای دوره ی راهنمایی در مدرسه ی مذهبی احمدیه ثبت نام نمود.❤️
❤️اگر جنازه‌ای از من آوردند دوست دارم روی سنگ قبرم بنویسید : یا زهرا (علیها السلام) خدایا سختی جان کندن را بر ما آسان فرما. در آخرین لحظات چشمان ما را به جمال یوسف زهرا (علیهاالسلام) منور فرما. خدایا کلام آخر ما را یا مهدی و یا زهرا قرار بده. خدایا در قبر مونسم باش که چراغ و فرش و مونسی به همراه ندارم. خدایا ما را از سلک شهیدان واقعی که در جوار خودت در عرش الهی در کنار مولا حسین (علیه السلام) هستند قرار بده.❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰کتاب «به نام مادر» و "یازهرا س" زندگی نامه و خاطراتی از شهید محمدرضا تورجی زاده را بازگو میکند🕰
‍ ‍ به نقل از رفیق شهید صدرزاده بارها شده بود از میخواستم از بگه، چون میدونستم لحظه ی شهادت کنارش بوده.... اما هربار به یه بهونه ای بحث عوض میشد و هیچی نمیگفت! میدونستم گفتنش براش سخته اما این سوالی بود که ذهنم درگیرش شده بود و کسی جز ابوعلی نمیتونست جوابم رو بده! دقیق یادم نمیاد، ولی اگر اشتباه نکنم پارسال شب شهادت حضرت زهرا بود که برای چندمین بار خواستم برام از شهادت آقامصطفی بگه.... و متن زیر تنها چیزی بود که گفت: چون تیر تو سینه اش خورده بود و شُش سوراخ شده بود با نفس کشیدنش ، خون بالا میاورد.... و چند دقیقه بیشتر.... درگیری بسیار سخت بود و با توجه به فشار سنگین دشمن، هر لحظه ممکن بود دستور عقب نشینی صادر بشه، لذا گمان اینکه نکنه پیکرش جا بمونه ، خیلی اذیتم میکرد... همه دنبال کار خودشون بودن و چون فرمانده رو از دست داده بودیم ، روحیه ی همه تضعیف شده بود.. پیکر مطهرش رو با زحمت رو دوشم گذاشتم و اصلا حواسم به دور و اطرافم نبود که مدام به سمتمون تیر اندازی میشه... حدود 200 متر به سختی و زحمت حرکت کردم و هر چند قدم می ایستادم و نفس تازه میکردم و باهاش درد و دل میکردم.. چون روی سینه اش فشار بود، از دهانش خون میومد و لباس و صورتم از خون پاکش رنگین شده بود.... اون لباسم رو یادگار دارم... ◾️ و چند ماه بعد ابوعلی هم با ناگفته های زیادی که در سینه اش ماند به رفیق شهیدش پیوست...... ◾️خانواده ی بزرگوار شهید حقیر رو حلال کنن اگر این پست باعث رنجش خاطرشون شد. @seyyedebrahim
🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل دوازدهم ..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 اما صورت و نوک دماغم ازسرما گزگز می کرد. دیگر داشت پشت بام تمیز می شد که یک دفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند ،توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف ها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس می کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد. بچه ها هنوز خواب بودند . کمرم به شدت درد می کرد. زیر لب گفتم: یا حضرت عباس! خودت کمک کن. رفتم توی رختخواب و با همان لباس ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم در آن لحظات نمی دانستم چه کار کنم. بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایه ها. صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می زدم. درد کمر بیشتر شد. و تمام شکم را گرفت. ای کاش خدیجه ام بزرگ بود. ای کاش معصومه می توانست کمکم کند. بی حس از پاهایم شروع شد؛ انگشت های شست، ساق پاها، دست ها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم. لحظه آخر زیر لب گفتم: یا حضرت عباس ... و یادم نیست که توانستم جمله ام را تمام کنم، یا نه. صمد ایستاده بود رو به رویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده . سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم نه اینکه نخواهم، نای حرف زدن نداشتم. گفت: بچه به دنیا آمده؟! بازهم هر کاری کردم، نتوانستم جواب بدهم. نشست کنارم و گفت: باز دیر رسیدم؟! چیزی شده؟! چرا جواب نمی دهی؟! مریضی، حالت خوش نیست؟! می دیدمش؛ اما نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم. زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد. بعد فریاد زد: یا حضرت زهرا ! قدم ، قدم! منم صمد!. یک دفعه انگار از خواب پریده باشم. چند بار چشم هایم را باز و بسته کردم و گفتم: تویی صمد؟! آمدی؟! صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: چی شده؟! چرا این طوری شدی؟! چرا یخ کردی؟! گفتم: داشتم برف ها را پارو می کردم، نمی دانم چی بر سرم آمد. فکر می کنم بی هوش شدم پرسیدم : ساعت چند است؟! گفت: ده صبح. نگاه کردم دیدم بچه ها هنوز خواب اند. باورم نمی شد؛ یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده بودم. صمد زد توی سرش گفت: زن چه کردی با خودت؟! می خواهی خودکشی کنی؟! نمی توانستم تنم را تکان بدهم. هنوز دست ها و پاهایم بی حس بود. پرسید: چیزی خورده ای؟! گفتم: نه نان نداریم. گفت: الان می روم می خرم. گفتم: نه نمی خواهد. بیا بنشین. می ترسم حالم بد است. یک کاری کن. اصلاً برو همسایه بغلی، گل گز خانم را خبر کن. فکر کنم باید برویم دکتر. دستپاچه شده بود. دور اتاق می چرخید و با خودش حرف می زد و دعا می خواند: می گفت: یا حضرت زهرا! خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا! زنم را از تو می خواهم. یا امام حسین ! خودت کمک کن. گفتم: نترس، طوری نیست. هر بلایی می خواست سرم بیاید، آمده بود، چیزی نشده. حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست. گفت: قدم خدا به من رحم کند، خدا از سر تقصیراتم بگذرد تقصیر من است؛ چه به روز تو آوردم. دوباره همان حالت، سراغم آمد؛ بی حسی دست ها و پاها و بعد خواب آلودگی آمد. دستم را گرفت و تکانم داد. « قدم! ققدم! قدم جان! چشم هایت را باز کن حرف بزن. من را کشتی. چه بلایی سر خودت آوردی. دردت به جانم قدم ! قدم! قدم جان!. نیمه های همان شب، سومین دخترمان به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم صمد سمیه را بغل کرده بود. روی پایش بند نبود. می خندید و می گفت: این یکی دیگر شبیه خودم است . خوشگل و بانمک. مادر و خواهرها و جاری هایم برای کمک آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمی توانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دست هایم را می بوسید. خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند،هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم. خواهرم را صدا زد و گفتم: « برایم یک لیوان چای بیاور.» چای را که آورد، در گوشش گفتم: « صمد نیست؟!» خندید و گفت: « نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته . آقا صمد رفت ببردش بیمارستان.» شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: خدا به ستار هم یک سمیه داد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 .... ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---