eitaa logo
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
749 دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
66 فایل
ٖؒ﷽‌ شهید صدرزاده میگفت یه شهید‌انتخاب‌کنیدبرید‌دنبالش بشناسیدش‌باهاش‌ارتباط برقرارکنید‌شبیهش‌بشیدحاجت بگیریدشهیدمیشید‌ٖؒ خادم کانال @solaimani1335 @shahid_hajali
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه ی معرفی شهید
🏴 لوح | فرشته نجات ▪️در شعب ابی‌طالب فاطمه‌ی زهرا سلام الله علیها مثل یک فرشته نجات برای پیغمبر؛ مثل مادری برای پدر خود؛ مثل پرستار بزرگی برای آن انسان بزرگ، مشکلات را تحمّل‌کرد و غمگسار پیغمبر شد. ۷۱/۹/۲۵ @seyyedebrahim
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
❤️شهید جواد محمدی❤️ ✅پیشنهاد دانلود #شهید_محمدی
حیف است انسان غیر از شهادت از دنیا برود وی ادامه داد: آقا جواد می‌گفت باید شهدا را به همه نشان داد و تمام تلاشش را کرد که پیکر شهید اسحاقیان را به مراسم سحر ماه رمضان شبکه  اصفهان ببرد زیرا اعتقادش این بود که باید شهدا را به جهانیان معرفی کنیم و به شهید محمدرضا تورجی زاده و سید مجتبی هاشمی ارادت ویژه‌ای داشت و همیشه می‌گفت: زیبایی‌های‌ دنیا زیاد هستند و آدم‌ دوست دارد  استفاده‌ کند ولی ‌جای ‌بالاتر و بهتر هم ‌هست و حیف است انسان به غیر از شهادت از این دنیا برود. سلیمانی بیان کرد: پیام ارسالی تبریک آخرین عیدش با همیشه خیلی فرق داشت و برای دوستانش نوشته بود دعا کنید که شهید بشوم، یکی از دوستانش در جواب پیامکش گفته بود که فکر شهادت را نکن و در خاطرم هست که جواد به سرعت در پاسخ به دوستش گفت، فکرش را نمی‌کنم، آرزوی شهادت را دارم. وی در مورد تصمیم رفتن شهید محمدی به سوریه گفت: در ابتدا در مورد تصمیمش به من چیزی نگفته بود، اما بعد از یک هفته گفت که دارم با خودم کلنجار می‌روم که اصلا برای چه می‌خواهم بروم، اول برای خودم پاسخ بدهم که هدفم از رفتن چیست و بعد به دیگران بگویم. او به من گفت که دل کندن از شما برای من آسان نیست اما من باید به تکلیف عمل کنم، عشق به حضرت زینب (س) عشق والاتری است و باید از زندگی مان برای دفاع از اهل بیت (ع) بگذریم.
آخرین قصه رفتن وی افزود: آقا جواد قبل از رفتنش به سوریه، قصه حضرت رقیه علیها السلام را برای فاطمه گفت و بعد در مورد سفرش برای فاطمه توضیح داد؛ حالا در روزهای نبودنش فاطمه  کوچک بارها قصه را در ذهن خود مرور و با پدرش درد و دل می‌کند. شهید جواد محمدی و همه شهدای مدافع حرم قبل رفتن آخرین قصه خود را گفتند و بار سفر بستند، آخرین قصه جواد برای فرزندش بود، قصه‌ای از دختری بنام رقیه (س) که تا همیشه درس بزرگی برایش خواهد بود چرا که از زبان قهرمان زندگی‌اش شنیده است. آخرین قصه‌ها روایت شد و جوانان، پدران، برادران و همسران این سرزمین راهی شدند و به آرزوی دیرینه خود رسیدند و در این راه هرگز تردید نکردند، باید آنقدر استوار باشیم که راهشان را ادامه دهیم، دلتنگی‌ها بسیار است اما به غروری که مردان ما به ما هدیه کردند می‌ارزد.
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سیزدهم ..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 دی ماه بود هوا سرد و گزنده . سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانه گل گز خانم و با همسایه دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه ما باشد. توی ماشین که نشستم دیدم گل گز خانم گوشه پرده را کناز رده و نگاهمان می کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد. ماشین که حرکت کرد، بچه ها شروع کردند به داد و هورا و بازی کردن. طفلی ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همان طور که رانندگی می کرد، گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را می داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می نشاند و می گفت: « برای شعر بخوان.» گاهی هم خم می شد و سر به سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را در می آورد. به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوه خانه لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانه تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانه ام را نخوره بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می کردند، کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران. پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند. صمد که برگشت یک لقمه بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: تو صبحانه نخوردی. بخور.» بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند، قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد. به جاده نگاه می کردم. کوه های پر برف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم، تمام نمی شد. ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند، توی شانه های خاکی هم بودند. چند تایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دو دستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت. گفتم: « سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟» گفت: آره انگار خیلی خسته بودی. حتما دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت. گفتم راحت بخوابی. خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: « بچه را بده، خسته می شوی مادر جان». صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: ای مادر ! چقدر مهربانی تو. خندیدم و گفتم: چی شده، شعر می خوانی؟!» گفت: راست می گویم. تو همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می شوی نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا در بیاورد. حالا سوال جور وا جور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصوومه به کنار. همان طور که جاده نگاه می کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: « کم مانده برسیم.» ای کاش می شد باز بخوابی. می دانم خیلی خسته می شوی. احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم ،می دانم چه کار کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخوره. برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که به جاده نگاه می کرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت: حالا که بچه ها خواب اند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی ؟! سلامتی؟! ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ... ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
 « » فاطمه جان، سنگ‏ها بر سوگ تو ندبه می‏‌خوانند؛ در ودیوار خون گریه می‌کنند ، در غروبی که شاخه‏ ات را شکسته بودند. امشب... جای پای دوست،در خانه شیرخدا خالی است و ترنم مهربانی، بی ‏حدیث حضور او، خاموش است....😭 علی(ع) شبانه یاس می‏‌کارد... شبانه، داغ دلش را به خاک می‏‌گوید... شبانه سر در چاه ، حدیثِ غربت و مظلومیت فاطمه(س)را فریاد می‌زند... شبانه آستین در دهان اشک خون می ریزد... اگرچه فردا صبح، از سمت خانه همسایه بوی نان می آید.... بغض حسن(ع) با حسین(ع)می‏‌گیرد و جای خالیِ مادر به خانه می‏‌پیچد... زینب سجاده پهن کرده و چادر نماز مادر به سر،هق هق کنان نگاهش گاهی به باباست و گاهی به حسن(ع)... یاد وصیت های مادر که می افتد حسین را به آغوش می‌گیرد .... ام کلثوم زانوی غم به بغل گرفته و خیره به مسمار در،مانده... ای وای خانه مولا چقدر خالی شد جای خالی یاس را می‌شود همه جایش احساس کرد... کجاست فاطمه امشب؟ کجاست بانوی نور؟ !!! @seyyedebrahim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... مادر دو بخش دارد؛ و ما هرچه میکشیم از آن در.......
🖤شهادت ✨مهربان ترین 🖤 دنیا ✨یگانه دختر 🖤آخرین نبی خدا ✨ (س) 🖤 بر همه ی ✨مسلمانان جهان 🖤تسلیت باد 🌴🏴🏴🏴🌴 @seyyedebrahim
سلام علیکم، الان ، حرم مطهر امام رضا علیه السلام دعاگوی همه مسلمین و شیعیان جهان خصوصا هموطنان عزیز