به در خواست یکی از اعضای محترم کانال:
❤️امروز روز شهید حاج قاسم سلیمانی است❤️
⏳زندگی نامه این شهید
🏞عکس و والیپر این شهید
📕معرفی یکی از کتاب های این شهید
📝فرازی از وصیت نامه این شهید
📼ارسال فیلمی از این شهید
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
❤️شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی❤️
✅پیشنهاد دانلود
#شهید_سلیمانی
❤️شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی❤️
✅پیشنهاد دانلود
#شهید_سلیمانی
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهاردهم ..( قسمت ششم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. باید چه کار کنیم. به خانه برگردیم یا همان جا بمانیم. چاره ای نداشتیم به این نتیجه رسیدیم بر گردیم. در آن لحظات تنها چیزی که آراممان می کرد صدای نرم و حزن انگیز خانمی بود که خوب دعا می خواند و این بار ختم امن یجیب گرفته بود.
نزدیکی خانه های سازمانی که رسیدیم دیدم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم می زنند ما را که دیدند به طرفمان دویدند. یکی از آن ها صمد بود با چهره ای خسته و خاک آلوده بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریبا با خاک یکسان شده و خیلی ها شهید و مجروح شده بودند چند ماشین جلوی در پارک شده بود صمد اشاره کرد سوار شویم پرسیدم کجا؟!
گفت:همدان
کمک کرد بچه ها سوار ماشین شدند.
گفتم:وسایلمان کمی صبر کن برویم لباس بچه ها را بیاورم.
نشست پشت فرمان و گفت:اصلا وقت نداریم اوضاع اضطراریه زود باش باید شما را برسانم و برگردم.
همان طور که سوار ماشین می شدم گفتم اقلا بگذار لباس های سمیه را بیاورم چادرم...
معلوم بود کلافه و عصبانی است گفت: سوار شو گفتم اوضاع خطرناک است شاید دوباره پادگان بمباران شود.
در ماشین را بستم وپرسیدم: چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا حالا کجا بودید؟!همان طور که تند تند دنده ها را عوض می کرد گاز داد و جلو رفت. گفت: اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریبا با دومین بمباران فهمیدم عراقی ها قصد دارند پادگان را زیر و رو کنند به همین خاطر گردانم را از پادگان خارج کنم یکی یکی بچه ها را زیر سیم خاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از دره های اطراف خدا رو شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد هر سیصد نفرشان سالم اند اما گردان های دیگر شهید و زخمی شدند. کاش می توانستم گردان های دیگر را هم نجات بدهم.
شب شده بود و ما توی جاده ای خلوت و تاریک جلو میرفتیم یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند شب کجا می خوابند؟
تو داشت رو به رو به جاده تاریک نگاه می کرد سرش را تکان داد و گفت: توی همان دره هستند جایشان که امن است اما خورد و خوراک ندارند باید تا صبح تحمل کنند.
دلم برایشان سوخت گفتم: کاش تو بمانی. برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: پس شما را کی ببرد؟!
گفتم:کسی از همکارهایت نیست؟!می شود با خانواده های دیگر برویم؟!
توی تاریکی چشم هایش را می دیدم که آب انداخته بود گفت: نمی شود نه ماشین ها کوچک اند جا ندارند. همه تا آنجا که می توانستند خانواده های دیگر را هم با خودشان بردند و گرنه من از خدایم است بمانم. چاره ای نیست باید خودم ببرمتان. بغض گلویم را گرفته بود گفتم: مجروح ها و شهدا چی؟!
جوابی نداد.
گفتم: کاش رانندگی بلد بودم.
دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: به امید خدا می رویم ان شالله فردا صبح بر می گردم.
چشم هایم در آن تاریکی دو دو می زد. یه لحظه چهره آن نوجوان از ذهنم پاک نمی شد. فکر می کردم الان کجاست؟!چه کار می کند اصلا آن سیصد نفر دیگر توی آن دره سرد بدون غذا چطور شب را می گذرانند. گردان های دیگر چه؟!مجروحین، شهدا!
فردای آن روز تا به همدان رسیدیم صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---/
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهاردهم ..( قسمت هفتم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
اواخر خرداد ماه ۱۳۶۴ بود. چند هفته ای می شد حالم خوب نبود. سرم گیچ می رفت. و احساس خواب آلودگی می کردم یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچه ها را گذاشتم پیش همسایه مان خانم دارابی و رفتم درمانگاه.
خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه آزمایشی انجام داد و گفت: اول بهتر است این آزمایش ها را انجام بدهی.
آزمایش ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. خانم دکتر تا آزمایش را دید گفت:
شما که حامله اید.
یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشه میز دکتر گرفتم که زمین نخورم.
دست و پایم بی حس شد و زیر لب گفتم: یا امام زمان.
خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: عزیزم چی شده؟!
مگر چند تا بچه داری.
با ناراحتی گفتم: بچه چهارمم هنوز شش ماهه است.
دکتر دستم را گرفت و گفت: نباید به این زودی حامله می شدی. اما حالا هستی.
به جای ناراحتی بهتر است به فکر خودت و بچه ات باشی.
از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی.
گفتم: خانم دکتر یعنی واقعا این آزمایش درست است؟!شاید حامله نباشم.
دکتر خندید و گفت: خوشبختانه یا متاسفانه باید بگویم آزمایش های این آزمایشگاه کاملا صحیح و دقیق است.
نمی دانستم چه کار کنم. کجا باید می رفتم. دردم را به کی می گفتم. چطور می توانستم با این همه بچه قد و نیم قد دوباره حاملگی را طی کنم. خدایا چطور دوباره زایمان کنم. وای دوباره چه سختی هایی باید بکشم نه من دیگر تحمل کهمخ شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم.
خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداری ام داد او برایم حرف میزد و من فکرم جای دیگری بود. بلند شدم از درمانگاه بیرون آمدم. توی محوطه درمانگاه جای دنجی زیر یک درخت دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم چادرم را روی صورتم کشیدم های های گریه کردم کاش خواهرم الان کنارم بود کاش شینا پیشم بود. کاش صمد اینجا بود ای خدا آخر چرا؟ تو که زندگی مرا می بینی می دانی در این شهر تنها و غریبم. با این بی کسی چطوری میتوانم از پس این همه کار و بچه بر بیایم. خدایا لا اقل چاره ای برسان.
برای خودم همین طور حرف می زدم و گریه می کردم.
وقتی خوب سبک شدم رفتم خانه.
بچه ها خانه خانم دارابی بودند وقتی میخواستم بچه ها را بیاورم خانم دارابی متوجه ناراحتی ام شد ماجرا را پرسید اول پنهان کردم اما آخرش قضیه را به او گفتم دلداری ام داد و گفت:
قدم خانم ناشکری نکن دعا کن خدا بچه سالم بهت بده.
با ناراحتی بچه ها را برداشتم و آمدم خانه. یک راست رفتم در کمد لباس ها را باز کردم.
پیراهن حاملگی ام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را می پوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکه تکه اش کردم.
گریه می کردم و با خودم می گفتم: تا این پیراهن هست من حامله می شوم.پاره میکنم تا خلاص شوم.
بچه ها که نمی دانستند چه کار میکنم هاج و واج نگاهم می کردند. پیراهن پاره پاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ...
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
❤️سرلشکر شهید قاسم سلیمانی در سال ۱۳۳۵ در روستای کوهستانی و دورافتاده قنات ملک در شهرستان رابر استان کرمان به دنیا آمد.
در ۱۲ سالگی، پس از پایان تحصیلات دوره ابتدایی، زادگاه خود را ترک کرد و مشغول به کار بنایی در کرمان شد و چندی بعد نیز به عنوان پیمانکار در سازمان آب مشغول به کار شد و در همان سالها نیز فعالیتهای انقلابی خود را آغاز کرد.❤️
#زندگی_نامه
❤️شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی❤️
✅پیشنهاد دانلود
#شهید_سلیمانی
🖤لشکر ۴۱ ثارالله را باید جزو لشکرهای خط شکن سپاه در سالهای دفاع مقدس نامید که نیروهای آن نقش بسزایی در عملیاتهای بزرگی مثل والفجر۸، کربلای ۵ و... داشتند.
اگر برای بسیاری از همرزمان قاسم سلیمانی، جنگ در تابستان سال ۶۷ به پایان رسید، ولی برای او آغاز دوران جدیدی در میادین نبرد بود.🖤
#زندگی_نامه
🧡وی پس از پیروزی انقلاب، به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. او در ابتدای جنگ فرماندهی دو گردان از نیروهای کرمانی را برعهده داشت تا اینکه با پیشنهاد شفاهی سردار شهید حسن باقری، تیپ جدیدی از نیروهای کرمان را تشکیل داد که اندکی بعد در زمستان سال ۶۱ به لشکر ۴۱ ثارالله ارتقا یافت که شامل نیروهایی از کرمان، سیستان و بلوچستان و هرمزگان میشد.
وی در طول دوران دفاع مقدس، با لشکر تحت امر خود در عملیاتهای زیادی از جمله، والفجر ۸، کربلای ۴، کربلای ۵ و تک شلمچه حضور مؤثر داشت.🧡
#زندگی_نامه
💚وی به واسطه حضور در مرزهای شرقی و سابقه مبارزه با اشرا و باندهای مواد مخدر در مرزهای ایران و افغانستان، در سال ۱۳۷۶ از سوی حضرت آیتالله خامنهای، فرماندهی کل قوا از کرمان به تهران فراخوانده و مسئولیت نیروی قدس سپاه به او سپرده شد.💚
#زندگی_نامه