فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مصطفای_قلب_ها ♥️🌸
به مناسبت شب اول ماه رجب 😁
#شهید_مصطفی_صدرزاده
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#مصطفای_قلب_ها ♥️🌸 به مناسبت شب اول ماه رجب 😁 #شهید_مصطفی_صدرزاده
نگاه مهربانت را تمنا می کند گاهی ...💔
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل پانزدهم ..( قسمت چهارم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
نمی توانستم یک جا بایستم دوباره به حیاط رفتم. مادر شوهرم رو به روی صمد نشسته بود. سرش را روی پاهای او گذاشته بود گریه می کرد و می پرسید: صمد جان مگر من داداشت را به تو نسپردم! صمد همچنان سرش را پایین انداخته بود و گریه می کرد مردها آمدند زیر بازوی صمد را گرفتند و او را بردند توی اتاق مردانه. جلو رفتم و کمک کردم تا خواهر شوهر و مادر شوهرم و صدیقه را ببریم توی اتاق. از بین حرف هایی که این و آن می زدند متوجه شدم جنازه ستار مانده توی خاک دشمن. صمد با اینکه می توانسته جسد را بیاورد، اما نیاورده بود. به خاطر همین مادر شوهرم ناراحت بود و یک ریز گریه می کرد و می گفت: صمد چرا بچه ام را نیاوردی؟ آخر شب وقتی خانه خلوت شد صمد آمد پیش ما توی اتاق زنانه. کنار مادرش نشست دست او را گرفت و بوسید و گفت: مادر جان مرا ببخش من می توانستم ستارت را بیاورم اما نیاوردم. چون به جز جسد ستار جسد برادرهای دیگرم روی زمین افتاده بود. آن ها پسر مادرشان هستند. آن ها هم خواهر و برادر دارند اگر ستار را می آوردم فردای قیامت جواب مادرهای شهدا را چی مادام اگر ستار را می آوردم فردای قیامت جواب برادرها و خواهرهای شهدا را چی می دادم می گفت و گریه می کرد تازه آن وقت بود متوجه شدم پشت لباسش خونی است به خواهرشوهرم با ایما و اشاره گفتم: انگار صمد مجروح شده صمد مجروح شده بود اما نمی گذاشت کسی بفهمد رفت و لباسش را عوض کرد خواهرش می گفت: کتفش پانسمان شده انگار جراحتش عمیق است و خونریزی دارد. با این حال یک جا بند نمی شد هر چه توان داشت گذاشت تا مراسم ستار آبرومندانه برگزار شود روز سوم بود در این روز حتی یک بار هم نشده بود با صمد حرف بزنم با هم رو به رو شده بودیم اما من از صدیقه خجالت می کشیدم و سعی می کردم دور و بر صمد آفتابی نشوم تا یک بار دل صدیقه و بچه هایش نشکند بچه ها را هم داده بودم خواهرهایم برده بودند می ترسیدم یک بار صمد بچه ها را بغل بگیرد و به آن محبت ها کند آن وقت بچه های صدیقه ببنینند و غصه بخورند. عصر روز سوم، دختر خواهر شوهرم آمد و گفت: دایی صمد باهات کار دارد. انگار برای اولین بار می خواستم او را ببینم. نفسم بالا نمی آمد قلبم تاپ تاپ می کرد طوری که فکر می کردم الان است که از قفسه سینه ام بیرون بزند. ایستاده بود توی حیاط. سلام که داد سرم را پایین انداختم. حالم را پرسید و گفت: خوبی بچه ها کجا هستند؟ گفتم: خوبم بچه ها خانه خواهرم هستند تو حالت خوب است؟ سرش را بالا گرفت و گفت: الهی شکر. دیگر چیزی نگفتم نمی دانستم چرا خجالت می کشم احساس گناه می کردم. با خودم می گفتم: حالا که ستار شهید شده و صدیقه عزادار است من چطور دلم بیاید کنار شوهرم بایستم و جلوی این همه چشم با او حرف بزنم. صمد هم دیگر چیزی نگفت داشت می رفت اتاق مردانه برگشت و گفت: بعد از شام با هم برویم بچه ها را ببینیم. دلم برایشان تنگ شده .
بعد از شام صدایم کرد طوری که صدیقه متوجه نشود آماده شدم و آمدم توی حیاط و دور از چشم همه دویدم بیرون. دنبالم آمد تویک وچه و گفت: چرا می دوی؟ گفتم: نمی خواهم صدیقه مرا با تو ببیند. غصه می خورد. آهی کشید و زیر لب گفت: ای ستار ستار. کمرم را شکستی به خدا. با آنکه بغض گلویم را گرفته بود گفتم: مگر خودت نمی گفتی شهادت لیاقت می خواهد خوب ستار هم مزد اعمالش را گرفت خوش به حالش.
صمد سری تکان داد و گفت: راست می گویی به ظاهر گریه می کنم اما نه دلم آرام است فکر می کنم ستار جایش خوب و راحت است. من باید غصه خودم را بخورم. داشتم از درون می سوختم برای بچه های صدیقه پرپر می زدم اما دلم می خواست غصه صمد را کم کنم. گفتم: خوش به حالش. کاشکی ما را هم شفاعت کند. همین که به خانه خواهرم رسیدیم بچه ها که صمد را دیدند مثل همیشه دوره اش کردند مهدی نشسته بود بغل صمد و پایین نمی آمد سمیه هم خودش را برای صمد لوس می کرد خدیجه و معصومه هم سر و دستش را می بوسیدند به بچه ها و صمد نگاه می کردم و اشک می ریختم صمد مرا که دید انگار فکرم را خواند گفت: کاش سمیه ستار را هم می آوردیم طفل معصوم خیلی غصه می خورد. گفتم: آره ماشالله خوب همه چیز را می فهمد. دلم بیشتر برای او می سوزد تا لیلا. لیلا هنوز خیلی کوچک است فکر نکنم درست و حسسابی بابایش را بشناسد صمد بچه ها را یک دفعه رها کرد.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
❣#سلامامامزمانم❣
آقاےدلتنگــے 💔
ایـاڪ نـعـبد و ایـاڪ نـسـتعیـن
یـعنے سـلام مـسجد مـولاے آخریـن!
اے جمڪران بگوڪجاسٺ آخرین امید
أین الـشموس الطالعہ،أیـن مہ جـبیـن؟
#سهشنبههایجمکرانی🌿°
#صبحتونمهدوے 🌼
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴یمن ۶ سال پس از حمله عربستان و محاصره آن؛ ۳۷۲۵ کودک کشته شدند و ۴۰۰ هزار کودک دیگر در آستانه مرگ هستند
♦️در اثر حمله عربستان به یمن تاکنون بیش از ۱۷۰۰۰ نفر کشته شدند که ۳۷۲۵ نفر آنان کودک و ۲۳۵۷ نفر دیگر زن بودند
♦️همچنین براثر محاصره این کشور و جلوگیری از رسیدن اقلام دارویی و غذایی توسط عربستان و متحدان غربی آن، ۴۰۰ هزار کودک براثر قحطی در آستانه مرگ قرار گرفتهاند
بسیار صبور و آرام بود و برای رسیدن به اهدافش بسیار تلاش و صبر میکرد. یکی از کسبه محل به شدت ضدانقلاب بود و این امر سعید را بسیار ناراحت کرده بود، برای ایجاد ارتباط با این مرد بسیار تلاش کرد تا جایی که 2 سال در مغازهاش رایگان کار کرد تا موفق شد این مرد ضد انقلاب را به یک انسان مؤمن انقلابی تبدیل کند.
#جهادگران_گمنام
📚موضوع مرتبط:
#شهید_سعید_اسکندری
#دفاع_مقدس
#زندگی_نامه
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ شهادت و ولادت🦋🌹
کانال(شهید مصطفی صدرزاده) سید ابراهیم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#مصطفی_صدرزاده
عشق به شهید #ابراهیم_هادی در دلش جوانه زد و سبب شد تا نام جهادی #سید_ابراهیم را انتخاب کند .شاید هم ابراهیم شد تا اسماعیل نفسش را قربانی کند . گذشت از دنیا و تعلقاتش حتی از همسر و فرزندانش.
دلش در #سوریه گرفتار شده بود . اما گاهی ترکش های پا و پهلویش او را مجبور به برگشت می کرد.
در مجروحیت هم آرام و قرار نداشت. سرزدن به خانواده #شهدا و یاد کردن دوستان شهیدش مرهم دل تنگی هایش بود.
مردانه پای قولش می ماند. با #ابوعلی عهد کرد هرکس زودتر شهید شد سفارش دیگری را پیش #ارباب کند .
با شهادتش #شفاعت رفیق جامانده را کرد و ابوعلی هم به کاروان عشاق پیوست .
. از سفره پاسداری از حرم، #شهادت می خواست .در روز #تاسوعا شهید شد ، روز چهارشنبه که نذر سقای کربلا بود برگشت و چه هیئتی برگزار کرد آن روزبا آمدنش .
تقویم را ورق می زنم.امسال هم #تولدش چهارشنبه است.
سید ابراهیم تو را قسم به چهارشنبه های ابوالفضلی ات نگاهی کن به ما #اسیران بلاتکلیف.
📅تاریخ تولد : ۱۹ شهریور ۱۳۶۵
📅تاریخ شهادت : ۱ آبان ۱۳۹۴.حلب سوریه
🗺مزار : بهشت رضوان
#دلتنگے_شهدایے 🌿🖇
این حرفها را ڪاش مردم نمےخواندند...
سربسته میگویم: دلم تنگ است!
میدانے؟💔🥀
#شهید_مصطفے_صدرزاده
#شهید_مرتضی_عطایی
@seyyedebrahim
#کلام_یار 📱🎤
" #شـــوق_شهادتـــــــــ "
❉ سید ابراهیـم میگفت دفعه اول که به سوریه اعزام شدم د عملیات تدمر خمپاره درست خورد کنار من ولی به من چیزی نخورد..
گفتم شاید مشکل مالے دارم خدا نخواسته شهید بشم..
آمدم ایران و مباحث مالی خودم را حل کردم..
❉ دفعه دوم
که رفتم سوریه،باز خمپاره خورد کنار من و به من چیزی نشد..
گفتم شاید وابستگےبه خانواده و بچه هاست که نمیذاره شهید بشم..
آمدم ایران و از بچه ها دل بریدم..
❉ و برای بار سوم
که به سوریه اعزام شدم در عملیاتے ترکش خوردم و مجروح شدم
ولی شهید نشدم..
❉ به ایران که آمدم نزد عارفی رفتم و از او مشكلم را پرسیدم..
ایشان گفتند:
"من كان لله كان الله له"
تو برای خدا به جبهه نمی روی
برای شهادت می روی..
نیتت را درست کن
خدا تو را قبول می کند..
❉ پدرش مے گفت :
این دفعه آخر مصطفی (سيدابراهيم)
عجیب بال و پردرآوره بود دیگر زمینی نبود..
رفت
و به
آرزويش
رسيد..
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
@seyyedebrahim